samira

Tuesday, February 27, 2007

بی استرس
خوب به سلامتی و میمنت بنده فردا صبح امتحان کارشناسی ارشد دارم و الان هیچ گونه استرسی احساس نمی کنم
البته بسیار طبیعیه چون اگر به اندازه ی یه پر مگس هم نخونده باشی استرسی نخواهی داشت
امیدوارم فردا یک امداد غیبی خدا برام بفرسته تا مدیریت دانشگاه تهران قبول شم
................
هم اکنون با دستانی منجمد شده از سرمای سخت بیرون برایتان می نویسم
همین الان برگشتم
هیچی بلد نبودم.یه چند سالی باید زحمت بکشم تا اون چیزی که می خوام رو قبول شم
خداجون بازم کنکور.اه.بدم میاد از کنکور دادن
حالا شاید برای رهایی از این تنبلیه ریشه دوانده در وجودم فکر چاره ای اندیشیدم

Sunday, February 25, 2007

عجله ای
امروز صبح سه چهار تا از مریضها قالمون گذاشتن و من و آقای دکتر به مگس پرانی پرداختیم اما متاسفانه مریضهای آخر اومدن و من بیچاره تا ساعت یک و نیم مطب بودم
تا رسیدم خونه ساعت دو بود دوش گرفتم و باز هم طبق معمول قرار رانندگی رو با سینا کنسلیدم.من آخرشم راننده بشو نیستم که نیستم
الان ساعت سه و نیم هست و به دلیل تنبلی بیش از حد, این جانب می خوام با آژانس برم مطب و یه طوری برسم که راس چهار اونجا باشم
صبح در حین مگسپرانی داشتم دفتر یادداشت روزانم رو مطالعه می کردم.نوشته های آبان ماه به بعد توی این دفترمه به یک کشف عظیم در مورده خودم نایل اومدم که حتمن باید بگم بهتون تا بفهمین با چه شخصیتی طرف هستین
در همین راستا هم یه جمله صبح از تلویزیون شنیدم که باعث شد هزار و یک بار خودم رو سرزنش کنم به خاطر همین نکته ه
حالا الان وقت ندارم اما شب میام می نویسم همون نکته ه رو
....................
و اما کشف من در مورده خودم
همون طور که گفتم توی این دفترم که یادداشت روزانه هام رو توش می نویسم از تاریخ یک آبان شروع میشه.من معمولن هر صفحه از این دفتر سیمی رو به یه روز اختصاص می دم.داشتم یکی یکی صفحات رو می خوندم که به شکلی عجیب به این موضوع بر خوردم
یک آبان:این چهارمین دفتریه که خریدم و دارم توش می نویسم.انگار همین دیروز بود که اولین دفتر رو خریدم
دو آبان:امروز عید فطر بود.انگار همین دیروز بود که تازه ماه رمضون شروع شدا
هشت آبان:شش روزه که ننوشتم.خدایا چرا این همه زود می گذره؟
ده آبان:این زمان قراردادی هم اصلن دلش نمی خواد صبر کنه و مثل برق می گذره
دوازده آبان:وقتی که هر روز توی دفترم می نویسم و بالای ورقم رو تاریخ می زنم می فهمم که چقدر زود می گذره
.
.
.
.
.
یک دی:ای وای فقط سه ما مونده به پایان سال که.چقدر زود می گذره
.
.
.
.
یک بهمن:انگار همین دیروز بود که می گفتم پس کی امتحانام تموم میشه.بیا به همین زودی تموم شد
.
.
.
.
یک اسفند:خوب فقط بیست و نه روز مونده به پایان سال .از الان باید شمارش معکوس بکنیم.حتمن سال 86 هم به همین سرعت خواهد گذشت و عمر من هم
خوب این چیزایی که بالا نوشتم جملات آغازین نوشته های هر روز من بودن.دقت کردین؟هر روز داشتم غصه می خوردم که ای وای چرا داره زود می گذره.یکی نیست بگه آخه آدم چیز فهم تو که این همه نگران بودی چقدر ازش استفاده کردی؟البته استفاده کردما اما نه به اون اندازه ای که غصه اش رو خوردم.یعنی یه روز هم وجود نداشته و نداره که من ناراحت از گذر زمان نباشم.بابا بی خیال دیگه.به خدا یه ذره اعصاب برای من نمونده بس که فکر کردم به این موضوع.حداقل نگم همه ی عمرم اما به جرات میتونم بگم کل سن بیست و سه سالگیم رو داشتم حسرت گذر زمان رو می خوردم
در همین راستا امروز توی تلویزیون هم شنیدم که:امروز همون فرداییه که دیروز انتظارش رو داشتیم.بس قدر حال رو دونستن مهمتره دختر خانوم
به همین دلیل من تصمیم گرفتم و عزمم رو جزم کردم که دیگه به گذر زمان این همه فکر نکنم و غصه اش رو نخورم
حالا شناختی من رو و فهمیدین که چقدر زمان و گذر زمان رو با تک تک سلولهام احساس می کنم
نمی دونین چقدر این طوری به آدم سخت می گذره

Saturday, February 24, 2007

این دنیا واقعیه؟
از وقتی که رسیدم به سنی که دیگه فکر کردن و اندیشیدن به زندگی برای من معنی دار شده بود یعنی از حدودای دوم سوم راهنمایی یا شایدم قبلتر یا بدتر همیشه می ترسیدم از اینکه یه روز برسه که بفهمم این دنیا واقعی نیست و همه آدمهای دور و بر من با هم پشت پرده بدون اینکه من بفهمم قرار گذاشتن که من رو امتحان کنن و روز و شب رو با کارهایی که در رابطه با من ممکن بود به وجود بیارن
همیشه فکر می کردم همه ی آدمها از مامانم گرفته تا همسایمون و سبزی فروش سر کوچمون همه با هم دست به یکی کردن و همه از این مو ضوع اطلاع دارن جز من و من به نوعی دارم توسط اونا امتحان میشم
خوب مسلمن بچه تر که بودم بیشتر شک می کردم به این موضوع و خیلی احتمال میدادم که حسم واقعی بوده باشه اما هر چی بزرگتر میشدم به غیر ممکن بودن این موضوع بیشتر ایمان می آوردم
چند وقت پیشا داشتم برای سیما تعریف می کردم و گفت که مثل فیلم تورو من شو می مونه
که کاراکتر فیلم متوجه میشه که همه ی آدمهای دور و برش رل بازی می کردن و همه از این موضوع با خبر بودن جز خودش
ولی واقعیت اینه که تصور این موضوع هم خیلی وحشتناک به نظر من
این که فکر کنی همه ی جریانهایی که تا حالا دورو برت اتفاق افتادن نقشه بوده تا تو امتحان بشی

سقف
چرا بعضی از آدمها به سقف علاقه ی بسیاری دارن و عکسها یا تابلوهاشون رو به فاصله ی ده سانت از سقف آویزون می کنن؟
خوب فکر قد کوتا ما هم باشین که گردنمون درد می گیره اگه بخوایم به تابلوهاتون نگاه کنیم
باید یه صندلی بزاریم زیر پامون
.................
پی نوشت خانوادگی:امروز به دلیل به جا آوردن سله ی رحم رفتیم کرج خونه ی عمه جانمون.چه کرد این عمه جان با غذاهایی که برای ما پزیده بود
زرشک پلو با مرغ.قیمه.کوفته تبریزی.سالاد الویه.سوپ جو و دغ آش(آش دوغ منظورمه.لطفن با لهجه ی ترکی خوانده شود)در حال انفجار می باشم هم اکنون
تازشم عصری سه تا شیشه ی بزرگ گذاشت جلومون که یکیش اب زرشک بود.یکی تمشک و یکی هم مخلوط و مقادیر قابل توجهی البالو خشک و لواشک که من یکی که خدای ادعای چیز ترش خوردنم تا نیم ساعت داشت سرم گیج میرفت و فکر می کنم فشارم حدودای دو سه بود
.................
پی نوشت خانوادگی 2:دختر همون عمه جانمان هفت ماهه حامله هستن.امروز رفتیم وسایل نی نی کوچولوش رو چیدیم توی کمد هاش.آخی.به سلامت وضع حمل کنی دختر عمه جان
.................
پی نوشت از نوع کفش:به سلامت و میمنت بنده بالاخره اون کفش رو خریدم.الانم هر چی توی سایت گشتم که عکسش رو پیدا کنم براتون بذارم دیدم واااااااااااااااااااا نیست که!به خیال خودم جدیده اما فکر کنم انقدر مدل قدیمیه کلارک هست که از روی سایت هم برش داشتن.چه کنیم دیگه تا کفش از کشورهای صنعتی برسه به کشورهای جهان سومی یه چهل سالی طول میکشه
.................
پی نوش امیدوارانه:شاید انقدر مدل کفشم جدیده که هنوز وقط نکردن عکسش رو بذارن توی سایتشون
.................
به خدا آخرین پی نوشته:رژیم را به معنای واقعی امروز شکاندم.چه کنم با عابروی رفتم پیش دوستام که اینجان؟

Wednesday, February 21, 2007

صندوق مشاور
سال اول یا دوم دبیرستان بودیم که توی مدرسمون کنار اتاق امور تربیتی یه صندوق زدن به دیوار به اسم صندوق مشاور.که هر کی هر مشکلی داره بنویسه حالا یا با نام یا با نام مستعار بندازه توی صندوق و بعد از چند روز مشاورمون جوابهاش رو میزد به برد
یادم نمیاد من و سیما چه اسمی رو انتخاب کردیم اما نشستیم یه نامه ی چاخان نوشتیم و انداختیم توی صندوق
نامه از زبان یه دختری بود که دوست پسر داشت یه روز که مامان دوست پسره خونه نبوده دوست پسره زنگ میزنه بهش و می گه که دختره بره خونشون.دختره هم میره و رفتن همانا و پشیمانی همان.حالا دختره مستاصل و درمانده مونده بود که من باید چه کار کنم.نه به مامانم میتونم چیزی بگم و نه به خواهرهام.لطفن شما من رو کمک کنین
خلاصه ما هم کارمون این شده بود که هر روز برد رو چک کنیم ببینیم جواب نامه ی مارو دادن یا نه
تا اینکه بالاخره بهمون جواب دادن که کار خیلی اشتباهی کردی که رفتی.اگه بازم بهت گفت یه موقع نریا.به مامانت هم برو بگو
واقعن عجب مشاوره ای کردنمون.کامل و مفید و مکفی

Tuesday, February 20, 2007

خیلی خبری که امروز توی روزنامه خوندم تکونم داد
یه باند نه نفری شاما یک پزشک و سه ماما و سه پرستار و دو مامور ثبت احوال به فروش 145 نوزاد در اصفهان دست زدن
این طوری بوده که نوزادان خانواده های کم بضاعت یا دخترانی که حامله میشدن به قیمت خیلی کم خریداری می کردند و بعد با قیمت بالا به خانواده های پولدار نابارور می فروختند
این وحشتناک

Monday, February 19, 2007

سال85
امروز یه نگاه کلی انداختم به خودم و سال هشتادوپنج
خیلی خوب نبود
اصلن از خودم راضی نبودم
می خواستم زبانم خیلی قوی بشه که نشد
می خواستم خیلی لاغر بشم که نشدم
می خواستم درس بخونم برای امتحان فوق که نخوندم
می خواستم یه کار خوب مربوط به رشتم پیدا کنم که نکردم
می خواستم توی رابطه ی احساسیم خیلی پیشرفت کنم که نکردم
سمیرا خانوم میشه بگی پس چه کار کردی؟
آهان.یادم اومد
مهمترین اتفاق زندگی خانوادگیمون افتاد.خونه ی پدری رو فروختیم و یه بار خیلی سنگین از روی دوش چهارتاییمون کنار رفت
توی رابطه ی احساسیم درسته که خیلی پیشرفت نکردم.اما خوب همینشم برای من و اون کلی بود
لاغر نشدم اما نذاشتم چاق هم بشم
درس برای فوق نخوندم اما نذاشتم درسی رو هم بیفتم
زبان خیلی نخوندم اما نذاشتم همونشم یادم بره
کلی تجربه گرفتم از روزهای سال 85
کلی بزرگ شدم
اما نمی دونم چرا دلم می خواد این بیست و نه روز هم به سرعت بگذره.انگار از کهنگی سال خسته شدم و دلم گرفته
دلم سال جدید می خواد روزهای بهاری.گوجه سبز و توت فرنگی
دلم می خواد یه بار دیگه یه شمع دیگه رو فوت کنم
دلم می خواد امسال زبانم عالی بشه
فوق لیسانس قبول بشم
خیلی لاغر بشم
برم کلاس ورزش
کلاس یوگا
و یه کار خیلی خوب هم پیدا کنم
امیدوارم

امروز
صبح دیر از خواب بیدار شدم.برای اینکه هوا ابریه اصلن نور نمیاد تا من رو بیدار کنه.من هم که خواب آلو.اگه مامانم بیدارم نکرده بود هنوزم خواب بودم
چهل و پنج دقیقه ورزش کردم
یه دوش گرفتم
الان یک بوی خوشمزه ی بادمجون سرخشده توی خونمون پیچیده که من رو داره مست می کنه و هی شیاطین به سراغم میان که بپر یدونه بذار لای نون و نمک بزن و بخور اما من با استغفر الله گفتن این شیاطین رو دارم از خودم دور می کنم
همین الانا هم تا گول این فرشته های سیاه رنگ خدا رو نخوردم باید از خونه برم بیرون تا شب که از سر کار بر میگردم
فعلن خداحافظ

Sunday, February 18, 2007

مطیع شدن
جوونتر که بودم یعنی حدودای چهارده پانزده سال(البته فکر نکنین الان خیلی پیرم ها)خیلی کله شق و یه دنده و مغرور و مرغ یه پا داره بودم.(هرچی صفت بد بود چسبوندم به خودم)حرف حرف خودم بود.هر لباسی که دوست داشتم می خریدم و می پوشیدم.کفشهام رو خودم انتخاب می کردم.رنگ رژ لبم رو خودم باید انتخاب می کردم.وکلن امکان نداشت که اجازه بدم کسی توی کارام دخالت کنه
هر جا دلم می خواست میرفتم هر جا دلم نمی خواست نمی رفتم.هر چی دلم می خواست می خوردم هر چی دلم نمی خواست نمی خوردم
یادم میاد که بابام اصلن دوست نداشت من شب خونه ی کسی بمونم و اونجا بخوابم اما من همه جا می موندم و می خوابیدم
اگر جایی می خواستیم برم مهمونی و من حوصله نداشتم وقتی می گفتم من نمیام اگه می کشتنم هم امکان نداشت برم
کله ام خیلی داغ بود و خیلی حوصله ی بگو مگو و حرف زور زدن داشتم
همین چند روز پیش بود داشتم به رفتارهای الانم فکر می کردم دیدم خیلی خیلی فرق کردم.اصلن دیگه یه دندگیه اون موقع رو ندارم.حوصله ی این رو ندارم که بحث کنم تا حرفم رو به کرسی بشونم
الان مدتهاست که نشده بریم جایی مهمونی و من نرفته باشم وتنها مونده باشم خونه.چون تا می گم نمیام و مامانم میگه نمیشه باید بیای من کوتاه میام و می گم باشه میام
الان اصلن شب جایی نمونم چون بابام هنوزم دوست نداره و من هم حوصله ی راضی کردنش رو ندارم
الان لباس می خوام بخرم خیلیا نظر میدن
الان مدل کفشم ,روسریم ,مانتوم و خیلی از چیزای دیگم نظر خودم نیست و به نظر خیلیا اهمیت میدم
ولی واقعیت اینه که نمی دونم الان بهتره یا اون موقعهام؟

Saturday, February 17, 2007

بالغ من
تاحالا خیلی برام پیش اومده که کاری رو انجام دادم و در همون زمان احساس کردم که کارم اشتباه نبوده
اما بعد از این که از اون کار گذشته دیدم که کودک درون من بوده که اون کار ازش سر زده و بالغ من به نظرش اون کار مسخره میاد
اکثر مواقع فردای روزی مثل دیروز که حالم بد بوده و دیپرس بودم از نوع حادش, به این نتیجه رسیدم که کار دیروزم از کودک من سر زده و بالغ من چیزی غیر از این رو تایید می کنه.حالا که چی من ناراحت شدم؟آقاجان همینه دیگه اگه خیلی ناراحتی بکش بیرون از این رابطه.اگر هم دلت می خواد بمونی پس دیگه جون مادرتینا این همه اعصاب خودت رو خورد نکن.دنیا ارزش نداره
حالا می خوام از امروز تمرین کنم که بیشتر کارهام از روی بالغ من سر بزنه
.................
امروز یهو یه حس خوبی بهم دست داد.احساس کردم که چقدر خانوادم رو دوست دارم.مامانم بابام سینا.احساس کردم چقدر محیط خوب و دوست داشتنی و مهربون و گرمیه
خدایا ازت مچکرم که همچین خونواده ی خوبی رو بهم دادی

یک پروسه ی تکراری
این چیزی رو که الان می خوام راجع بهش بنویسم شاید پنج یا شش بار برای من اتفاق افتاده
قضیه از این قراره که چندین بار تا به حال پیش اومده که از دست دوست پسر جان بد جوری به تنگ اومدم و چاره ای نداشتم جز اشک ریختن و افسوس خوردن و اندوهگین شدن بیش از حد.هیچ کس رو نداشتم برای درد و دل جز خدای مهربون و اکثر مواقع هم سیما دوست مهربونم.در این شرایط بد روحی که حالم خیلی خیلی بد بوده همش به این فکر کردم که چرا سرنوشت دوستی ما دوتا این شده و تعداد زیادی چرای دیگه که هیچ جوابی براش نداشتم و فقط به اون حالت بد روحی من دامن زده.در اکثر موارد به درخواست خودم یا پیشنهاد سیما بعد از اینکه مقدار فراوانی گریه کردم و پف بس جانانه ای زیر چشمهام نمایان شده و من شبیه به وزغ شدم,برای عوض شدن روحیه ی من رفتیم بیرون تا یه دورکی بزنیم تا یه بادی به مغز من بیچاره بخوره تا شاید مرحمی باشه
عین تمام دفعاتی که من حال روحی نا مناسبی داشتم و رفتیم برای هوا خوری ,هنوز یک کیلومتر از خونه دور نشده اولین پیشنهاد دوستی از طرف یه آقا پسر به من شده.یعنی یاد ندارم که یک بار رفته باشم بعد از این حال بدی بیرون و کسی بهم شماره نداده باشه
خوب اولین یا دومین یا شاید تا همین امروز هر بار که این اتفاق برام می افتاد اون رو امری تصادفی می پنداشتم.اما امروز که بعد از گریستن بسیار به اتفاق سیما رفتیم بیرون برای هوا خوری وقتی یه پسری بهم پیشنهاد دوستی داد نا خود آگاه تمام اتفاقهای مشابه قبلی در ذهنم تداعی شد و آنچنان از ترس به خودم لرزیدم که خدا می دونه
احساس کردم وای خدا چقدر نزدیکتر از اون چیزی که فکر می کردمه.تا من شاکی میشم و به خدا پناه میبرم و گریه و زاری می کنم بلافاصله خدا یه آدم دیگه رو سر راهم قرار میده.که امتحانم کنه که ببینه چقدر من به اون حرفهایی که براش از دوست داشتن خالصم در مورد دوست پسر جان گفتم اعتقاد دارم و پایبندم
البته به قول سیما شاید هم می خواد بهم بگه که سمیرا خانوم چشمهاتو باز کن آدمهای دیگه ای هم برات هستن
در هر حال تکرار این قضیه من رو خیلی می ترسونه.به سیما گفتم مثل وقتیه که آدم خواب تکراری میبینه در چند شب متفاوت.وقتی خواب تکراری در چند شب میبینی نوعی ترس به آدم دست میده.دقیقن این موضوع هم بی شباهت به خواب تکراری نیست
امروز بلافاصله بعد از اینکه به یاد این موضوع افتادم شماره ی اون پسر رو دیلیت کردم و الان می خوام بگم که خدایا من روی احساسم مصمم هستم.بی هیچ لغزشی

Friday, February 16, 2007

زود دیر میشه
دیروز که داشتم با سیما میرفتم خرید این جمله رو روی یکی از بیلبردهای همت نوشته بود
اولین باری بود که میشنیدمش
خیلی با هاش حال کردم.مخصوصن برای من که این همه نگران گذر عمرم هستم و همیشه میترسم از هدر رفتنش ,بیشتر بهم تلنگر زد
احساس کردم چه واقعیت تلخیه که کمتر آدمی پیدا میشه که یه بار هم تجربش نکرده باشه
البته من فکر کنم این خصوصیت آدم هم باشه که باعث میشه همیشه بعد از اینکه از موضوع می گذره و تایمش رو از دست میده هر چقدر هم که براش تلاش کرده باشه بازم فکر می کنه که می تونسته بیشتر از اون رو انجام بده
خلاصه اینکه زود دیر میشه دیگه
............
دیدین بهتون گفتم من شانس ندارم.کفش نداشت.حالا قرار شد که دوشنبه برم بگیرمش
............
هر روز صبح که از خواب بیدار میشم حالت سرماخورده دارم.اما بعد از یک ساعت حالم بهتر میشه
............
فکرم بدجوری مشغوله.یک عالمه علامت سووالهای گنده گنده توی ذهنم ایجاد شده این چند وقته که امیدوارم به علامت تعجب تبدیل نشن
............
من دارم کم کم برنامه ریزی می کنم برای کارهایی که توی سال 86 می خوام انجام بدم.فقط امیدوارم حوادث غیر مترقبه ای پیش نیاد که برنامه ریزی های من بهم بخوره

Thursday, February 15, 2007

سرحالی
خوب من دیشب دوازده ساعت خوابیدم
مثل بچه مهدکودکیها.از نه شب تا نه امروز صبح
در عوض همه خستگی من از بین رفته.الان هم میپرم یه دوش میگیرم تا بعدش می خوام با سیما برم خرید و اون کفشی که از خیلی وقت پیشا براش نقشه کشیده بودم رو بخرم.البته اگه شانس داشته باشم و سایز پای من رو تموم نکرده باشه.چون معمولن از این بدشانسیا زیاد برام پیش میاد
خوب عصر چه کار کنم؟
آهان با مامانم میرم خرید.بعدش هم کتاب سینوهه رو می خونم
به به.چقدر من دختر خوبی هستم.دریغ از یک سر سوزن شیطونی
دلم خوشه ها.نه؟دوروز دیگه که دم دم های مرگم بود حسرت این تایم های از دست رفته رو بد جوری خواهم خورد حتمن؟نه بابا برای چی حسرت بخورم؟
شماهارو هم گیج کردم.به قول سیما اینا همه فکرهای توی ذهنم بود که داشتم با خودم می کردم که اشتباهی بلند بلند گفتمشون.در واقع یه جور کشمکش بین خوب و بد و راضی کردن بد توسط منطق

Wednesday, February 14, 2007

سمیرای پوست کلفت
طی هفتادو دو ساعت گذشته من فقط سیزده ساعت خوابیدم.الان نمی دونم این همه جون از کجا آوردم نشستم پای کامپیوتر
مغزم که هنگ کرده کاملن
ازم توقع نداشته باشین دیگه
فقط اومدم بگم که ولنتاین مبارک.من که جایی نرفتم.تا ساعت هشت و نیم شب هم سر کار بودم.خیابونها هم بد جور ترافیکه.نمی دونستم تهران این همه عاشق داره.فقط مثل اینکه این وسط من و دوست پسر جان شبیه بقیه ی آدمیزادها نیستیم
البته خوب جای شک هم نیست.ما هر دوتامون فرشته هستیم

Tuesday, February 13, 2007

یه صبح قشنگ با مقداری گلودرد
دیشب به دلیل خستگی کار و بدن درد زود خوابیدم.به همین دلیل و یه سری دلایل دیگه از پنج بیدارم
تا اینکه شش از جام اومدم بیرون.الان یه دوش گرفتم و دیگه کم کم باید برم از خونه بیرون
گلوم هنوز درد می کنه اما دیگه حوصلش رو ندارم
نمی دونم چرا این چند روزه بی خیالی بهم دست داده.نسبت به همه چیز
اما حال میده.اعصاب آدم راحته خیلی
خوب من برم فعلن که امروز هم صبح سر کارم هم عصر و فقط وسطش یه سه ساعت تعطیلیم و باید شب از سر کار برم مهمونی .به بایدش که دقت کردین.باید شب برم مهمونی.آخه یکی نیست بگه دختر با این مریضی و دو شیفت کار کردن مهمونی رفتنت چی بود؟خوب البته اگه یکی هم پیدا میشد می گفت نرو من بازم میرفتم

Monday, February 12, 2007

یه هفته ی پر کار
درسته که شنبه نرفتم مطب و یکشنبه هم تعطیل بود اما همین الان همکارم زنگ زد و گفت به دلایلی نمیتونه این هفته و هفته ی دیگه بیاد و من میرم به جاش
خوب من هم که امروز به شکمم صابون مالیده بودم که تا شب زیر لحافم دراز می کشم و کتابم رو می خونم و تنبلی رو زیر دندونم مزه مزه می کنم حالا باید پاشم برم سر کار
سرما خوردگیم بهتر نشده اما بدتر هم نشده
همین طوری از صبح دارم مایعات می خورم.الانم باید یه دوش بگیرم تا کوفتگی بدنم خارج بشه
................
توی کتاب سینوهه دو قسمت تا اینجا که صفحه ی 130 هستم برام جالب بود
یکی اینکه مردها تا زمانی به سمت زنها اشتیاق دارن که اون زن برای اون مرد یه آرمان باشه و یه چیز دست نیافتنی.همینکه اون مرد بدست آوردن زن براش سهل شد دلزدگی پیش میاد.البته من بهش خیلی اعتقاد ندارم.یعنی قسمت اولش رو قبول دارم ولی قسمت دومش رو نه خیلی
دوم اینکه تا زمانی که مردم درگیر حماقت هستن میشه به راحتی سرشون رو گول مالید.پس اگه حکومتی می خواد قدرت داشته باشه نباید بذاره مردمش آگاه بشن

Sunday, February 11, 2007

آب دهنم رو نمی تونم قورت بدم.خیلی درد می کنه
اه اه .انقدر از این موقع سرماخوردن بدم میاد که خدا می دونه.همش دلم می خواد بخوابم.از صبح این طوری شدم
هیچی هم از گلوم نمیره پایین.چه کار کنم حالا؟
کسی دستور سوپ تره فرنگی رو بلده که خیلی هم چرب نباشه و رژیمی باشه؟

Friday, February 09, 2007

چند روز پیش داشتم به این دنیای مجازی که هممون درگیرشیم فکر می کردم
برام این سووال پیش اومد که ماها تا کی اینجا خواهیم نوشت.جدای از حوصله ی شخصیمون آیا این همه فضا بهمون اختصاص داده میشه از طرف این شبکه ی جهانی که ما بتونیم توش بنویسیم؟
دیدم که خوب آره.مسلمن فضا تا هر اندازه که بخوایم بهمون اختصاص می دن
حالا این سوال ذهنم رو در گیر کرده که هر کدوم از ماها تا کی اینجا خواهیم نوشت؟
مثلن خودم وقتی بچه دار شدم یا اینکه یکم بریم دورتر,زمانی که بچم داره ازدواج می کنه هنوزم دارم می نویسم؟
بعد از اون همه مدت کدوم یکی از دوستاییم که من این بغل لینکشون رو دارم دارن می نویسن؟
اگه یه روزی برسه که یکدوم از ماها به هر دلیلی نیاد اینجا اون وقت تکلیف ماها چیه؟
دلم خیلی گرفت
آدمیزاد عجب موجودی .حتی زمانی هم که یه سری رو نمی بینی و فقط بعضی از نوشته هاشون رو می خونی اونچنان وابسته می شی بهشون که دل کندن ازشون برات سخت میشه
این جا بود که توی دلم لرزید.فکر کردم نکنه حسهای دیگه ی من واقعی نباشن و یه سرس احساسات کاذب باشن؟
یه سری احساساتی که فقط از روی یه عادت سرچشمه گرفتن؟
کلی فکر کردم.به این نتیجه رسیدم که درسته که عادت هم خیلی توش دخیله اما حسهای من همش از روی عادت نیست.خیلیهاشم از روی عقل و منطق و واقعین

Thursday, February 08, 2007

مردها آستانه ی درد پایین تری دارند
خوب این چیزی که الان می خوام بگم کاملن بی طرفانه و طبق اطلاعاتی هست که خودم توی این سه ماه و اندی که رفتم مطب و همچنین اطلاعات پانزده ساله ی آقای دکتر جمع آوری شده
در مورد کار دندانپزشکی حداقل می تونم این رو بگم که آقایون تحمل دردشون خیلی کمتر از خانومهاست
یه خانوم وقتی وارد اتاق میشه سریع روی یونیت میشینه.دکتر آمپول بی حسی رو بهش تزریق می کنه و بعد از چند دقیقه کارش رو شروع می کنه
اما وقتی یه آقا وارد اتاق میشه کلی دست دست می کنه تا روی یونیت بشینه.بعد شروع می کنه به سوال.آقای دکتر این دفعه آمپول می زنین؟درد داره؟نمیشه نزنین؟بعد از این که آمپولشون هم تزریق میشه در حین کار درخواست می کنن که مجدد براشون تزریق بشه
اما خانومها بسیار دقیقتر و آقایون کمتر از خانومها دقت می کنن
توی این سه ماهه تقریبن من تمام مریضها رو دیدم.از بین خانومها فقط یه خانوم هست که خیلی می ترسه و استرس داره
اما تعداد خیلی زیادی از آقایون واقعن میترسن و استرس دارن
یادمه یه روز یه آقای محترمی اومده بود مطب آنچنان داد می کشید که خدا می دونه
یه روز دیگه هم یه آقای دیگه زیر دست دکتر آنچنان چونش می لرزید که من دلم براش کباب شده بود
این موضوع رو که به آقای دکتر گفتم حرفم رو تصدیق کرد و گفت که توی مجله ای که براش از طرف وزارت بهداشت میاد یه بار یه مقاله ای خونده بوده که نوشته بوده اگه قرار بود آقایون درد زایمان رو بکشن دوازده بار می مردن
......................
جاتون خالی انقدر امروز با سیما خندیدیم که ده سالی به عمرم اضافه شد
......................
چند روز پیشها یه مریض داشتیم.یه پسر جوون متولد 58 که احساس می کرد آسمان سوراخ شده است و ایشون با سبد تشریف فرما شده اند به زمین.آنچنان خودش رو گرفته بود که خدا می دونه.روی پروندش رو نگاه کردم دیدم آدرس نوشته میدان ونک شیخ بهایی.همش هم در مورده مسافرتش یه دبی با دکتر حرف می زد که تاجر و می ره و میاد.تو دلم گفتم این پسره درسته که وضعش خوبه ولی چون من رو الان داره تو جایگاه یه دستیار دندانپزشک میبینه به نظرش سطح پایین میاد و خودش رو می گیره .در صورتیکه اگه من توی لباسهایی که بیرون میرم ببینه مطمینن همچین رفتاری رو نداره.بعد یهو فکر کردم که واقعن بقیه رو من چه فکری می کنن.فکر می کنن که من از این دخترها با یه سطح خانوادگیه پایین و نیازمند از نظر مالی هستم دیگه که اومدم شدم دستیار دندانپزشک.خیلی این موضوع ناراحتم کرد.اما یکم که گذشت گفتم بابا جون بی خیال حرف مردم.اول از همه این که خودم هر طوری فکر کنم بقیه هم همونطوری فکر می کنن.پس اگر یه جوری رفتار کنم که نشون بده کارم رو دوست دارم و از نظر من کار پایینی نیست مسلمن بقیه هم این طور فکر نخواهند کرد.بعدش هم هدفهای خودم یادم اومد که چی بودن برای این که درخواست آقای دکتر رو قبول کردم.دیدم هدفهای خودم به صدتای دید اون پسره می ارزه.این جا بود که گردنم رو کشیدم بالا و با اعتماد به نفس از کاری که دارم می کنم طوری رفتار کردم که اون پسر شرمنده شد و یخش باز شد

Wednesday, February 07, 2007

خندیدن به گذشتم
عمه خانوم ما یه فیلم وی اچ اس جمع آوری کرده از قسمتهایی از عروسی ها و مهمونی های دختر عمه هام و پسر عمه ام
تقریبن توی اولین فیلم من کلاس دوم دبستان بودم.عروسی دختر عمه ام
انقدر خنده داره انقدر خنده داره که خدا می دونه.من یه دختر بچه ی تپل و تقصم.همش دارم جلوی دوربین می رقصم.با اعتماد به نفس بالا.موهام مدل قارچی.چتری توی صورتم.زیر چشمی همه دوربین فیلمبرداری رو میپام.نمی دونین چطوری چسبیدم تو دوربین
لباس خانومها خنده است.لباس عروس از این آستین بلند پف دارا
عروسی بعدی مال دختر عمه ی دیگمه با دو سال فاصله با عروسیه اون یکی دختر عمه ام.توی اون که دیگه محشرم.یادم میاد انقدر با مامانم دعوا کردیم تا اینکه دیگه حریف من نشد و من جوراب پاریزین پام کردم.اولین رقص روهم من کردم .همشم تو دوربینم.از این دختر حرص دربیارا که فکر کنم همه دلشون می خواسته منو کتک بزنن
ولی خیلی خنده داره این فیلمه تا نبینین نمی فهمین چی می گم

Tuesday, February 06, 2007

چقدر زود گذشت
صبح ساعت هفت جوابهای انتخاب رشته ی دانشگاه سراسری اومد توی اینترنت.صدای زنگ تلفنمون اومد .مامانم تلفن رو برداشت.با صدای مامانم که داشت می گفت راست می گین؟خوش خبر باشین از خواب بیدار شدم.بابام هم هنوز نرفته بود سر کار.گفتم مامان چی شده؟همچنان داشت با تلفن حرف می زد.داشت می پرسید که کدوم دانشگاهه؟
این جا بودم که فهمیدم بله جواب دانشگاه اومده.قلبم انقدر تند تند می زد که صدای ضربانش رو به وضوح می شنیدم.مامان گفت سمیرا دانشگاه قبول شدی.مدیریت بازرگانی
این رو که گفت انگار یه سطل آب ریختن روی سرم
انقدر خورد توی ذوقم که خدا می دونه.شروع کردم خودم رو دلداری دادن.توی همون پنج شیش ثانیه داشتم به خودم می گفتم عیبی نداره.درسته تو معماری می خواستی اما حالا که شده مدیریت.حتمن داشگاه خوبی قبول شدی.قصه نخور
پرسیدم کدوم دانشگاه؟گفت قزوین
منو می گی هر چی بد و بیراه بود به خودم گفتم که چرا نشستم یه سال مثل بچه ی آدم درس بخونم؟
مامانم تلفن رو قطع کرد و هممون (من مامانم بابام)حرفمون نمی اومد.اون سمیرا خانوم درس خون یه جورایی گند زده بود
اما چاره چی بود؟بهتر از این بود که یه سال بمونم پشت کنکور
رفتم ثبت نام اما با یه دلخوری عجیبی.احساس می کردم که چه رشته ی بدی قبول شدم احساس می کردم خیای آبکی و آسونه.اصلن رشته هم حسابش نمی کردم
خلاصه دو ترم که گذشت دیگه برام عادی شد.خودم یه جورایی خودم رو قانع کردم که خوب شد این رشته رو قبول شدم.کی حوصله ی فیزیک و نقشه کشی و درسهای سخت رو داشت.همین رشته خوبه که همه ی درسهاش آسونه.اما هنوز که هنوزه مامانم میگه تو حقت بود معماری بخونی
خلاصه این رو می خواستم بگم که چهار ساله لیسانس به سرعت گذشت.فردا هم دارم میرم قزوین ثبت نام که دیگه هر چی واحده نگرفته مونده بگیریم و ترم آخر رو شروع کنیم
باورم نمیشه
.....................
پی نوشت هیجان انگیز:سیما جون بهمون یه حال اساسی داد و اونم این که فردا ماشین می پیچونه که با من بریم قزوین
.....................
پی نوشت ملتمسانه:برامون دعا کنین که نمیریم.ما هنوز جوونیم با کلی آرزو
.....................
پی نوشت بی نام:امروز تولد سیما بود.البته الان هفت شبانه روزه که من و سیما به مناسبت تولدش جشن گرفتیم و خودمون رو تحویل گرفتیم و همش شام و ناهار رفتیم بیرون
.....................
الان ساعت 7:42 دقیقه است.من منتظر نشستم سیما برسه تا طبق یکسری عملیان جانگولر گونه بپرم پایین تا مامانم نفهمه.البته بفهمه هم چیزی نمی گه.فقط از این جهت که بی خودی نگران نشه و تا عصر که بر می گردم شصت دفعه جنازه ی من رو تصور نکنه

Saturday, February 03, 2007

عشق
همیشه توی تصورات و خیالات خودم تصور یه عشق پاک و عمیق و فوق العاده رو می کنم
یه عشقی که نشه توصیفش کرد
احساس می کنم الان همچین حسی رو دارم.البته نه به کاملی اون چیزی که همیشه توی تصورم بوده.اما خیلی بهش نزدیکه.یه عشقی که توی تموم رگهای تنم رسوب کرده.یه حسی که وقتی ازش حرف می زنم یا به یادش می افتم شاید باورتون نشه اما با تمام بدنم حسش می کنم
یه موقع شاید برام عجیب بود اگه یکی می گفت که با تک تک سلولهای بدن عاشق شدم اما الان واقعن می فهمم این حس یعنی چی
خیلی قشنگه خیلی
یه دنیاییه درون خود آدم که واقعن نمی تونم بگم چه جوریه
دوسش دارم این حس قشنگ رو
امیدوارم به جا و درست باشه
واز همه مهمتر دو طرفه
عشق من عاشقتم

ای بابا
نشد یه بار ببینیمشون یا زنگ بزنیم بهشون یا بهمون زنگ بزنن و گله و شکایت نکنن
اه اه انقدر از این رفتارهای خاله زنکانه و بی منطق بدم میاد که خدا می دونه
همیشه ی خدا شاکین از اینکه چرا نمیاین خونه ی ما؟آخه یکی نیست بگه که شما خودت مگه چند بار اومدی؟
یا اینکه چرا سمیرا و سینا میرن خونه ی اون عمه ه بمونن اما خونه ی ما نمیان؟خوب عمه جان شما شصت سالته شوهرت هم شصت و پنج سال بعد ما با این همه کاری که از صبح تا شب داریم بکوبیم بیایم کرج شب بمونیم خونتون؟خونتون هم که ماشالا هزار ماشالا جذابیت توریستی نداره.برای چی بیایم؟تازه اگر خونه ی اون یکی عمه ه هم میریم چون بچه هاش همسنمونن بعد هم دست از سر کچلمون بر نمی دارن اگه نریم.تازه هم میان دنبالمون هم برمی گردونمونن خونمون اما به خدا اگه حریف اصرار های این دختر عمه ه هم میشدم اونجا هم نمیرفتم
ول کن تورو خدا هر بار زنگ میزنی خونمون همش گله می کنی.روابط انسانی خیلی برتر و بالاتر از این حرفها و توقع های مسخره است

Friday, February 02, 2007

یه جمله ی اراکی
خانواده ی مادری من یعنی پدر بزرگ و مادر بزرگم به قبل اراکی هستن
اگر تا به حال اراکی ها رو دیده باشین با لحجه خاصشون آشنایی خواهید داشت
دیشب مهمونی بودیم(البته منظورم چهار ساعت پیشه.چون الان چهار صبحه روز جمعه است که دارم اینارو می نویسم)یادم نمیاد بحث سر چی بود که یکی از فامیلهامون که از اراکی های اصیل بوده گفت:"عزت هشتنیه.بلی ,می یلن.نلی نمی یلن"(البته خودش اصلن لهجه نداره ها وقتی به شوخی می خواد چیزی بگه با لهجه می گه)این یعنی اینکه عزت و احترام گذاشتنیه.اگه احترام بذاری به بقیه به تو هم احترام می ذارن اگرم احترام نذاری به تو هم نمی ذارن
خیلی حال کردم با جملش راستش رو بخواین
...................
پی نوشت خوشمزه:اینجایی که رفته بودیم مهمونی انقدر همیشه باید بخوریم که خدا می دونه.چون اگر خودت هم نخوای بخوری به زور می کنن تو حلقومت.از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هم توی خونشون پیدا میشه.خلاصه من تا خرخره خوردم امشب
...................
پی نوشت ناامیدانه:کلی با این گوگل ور رفتم تا لوگ وزنم رو بسازم که نشد.حالا فردا صبح باید از اول شروع کنم
...................
پی نوشت بی ربط:خوابم نمیبره
...................
پی نوشت بی ربط 2:دقت کردم دیدم برای هر کس که کامنت بذارم برام کامنت میذاره.برای هر کس هم که نذارم نمی ذاره
تازه خیلی ها هم براشون کامنت میذارم اما برای من نمی ذارن
خوب حتمن حال نمی کنین دیگه.مگه زوره.منم اینارو نمی نویسم که کسی برام کامنت بذاره
..................
متنفرم از آدمهای حسووووووووووووووووووود
بترکه چشمت که نمی تونی ببینی که من لباسم بهم میاد یا کپ موهام یا رنگ آرایشم یا بوتهام.همین آدمهایی مثل شماها انقدر این نکات مثبتم رو صد بار بهم گفتین که برام انقدر عادی شدن که دیگه خودم هم باورشون ندارم و بی خیالش شدم

Thursday, February 01, 2007

مغزم پر از خالیه
خیلی موقعها وقتی که در مورده خودم و کارهای خودم فکر می کنم احساس می کنم که از این مدل شخصیتهام که نظر خاصی در خیلی از موارد ندارن و هر چی که بقیه بگن منم تایید می کنم
اون موقع است که متنفر میشم از خودم.به جایی میرسم که احساس می کنم هیچ جریان فکری در مغزم جریان نداره و مغزم پر از خالیه
اما وقتی یکم دقیق میشم می بینم نه بابا خیلی جاها هم این طوری نبوده و در اکثر موارد می تونم بگم این جوری نبوده که نظری نداشته باشم
پاک گیج شدم.آخر سر نمی فهمم نظر دارم یا ندارم
ای بابا مثل اینکه هر چی رفتارهای خودت رو موشکافانه تر بررسی بکنی بدتره.بیشتر قاطی می کنی
احساس سنگینی در جمجمه می کنم .سرم انگار اضافه است.اما هنوزم با این سنگینی که داره احساس می کنم پر از خالیه
توی کتاب سینوهه نوشته که مغز فرعونها رو سوراخ می کردن که بخارات مغزیشون خالی بشه.البته در اکثر موارد اون فرعون بیچاره تا سه روز بعدش می مرده
اما منم الان دلم می خواد مغزم رو سوراخ کنن.بخارهاش یره بیرون

کفش تق تقی
بچه که بودم یعنی حدودای سه چهار سال, مامانم رو کچل می کردم بس که می گفتم برام کفش تق تقی بخر(منظورم پاشنه دار بوده ها)یادم نمیره وقتی می رفتیم کفش بخریم مخصوصن عیدا انقدر گریه می کردم که برام کفش پاشنه دار بخرن که خدا می دونه.اما مامانم نمی خرید که نمی خرید.چون من اون موقع ها پام خیلی پیچ می خورد و همیشه مچ پام درد داشت به همین خاطر مامانم هیچ وقت برام کفش پاشنه دار نمی خرید
اولین باری که برام کفش تق تقی خرید کلاس دوم دبستان بودم.نمی دونین چه حالی داشتم.انقدر به خودم افتخار می کردم و به خودم می بالیدم که کفش پاشنه دار دارم که خدا می دونه.احساس یه دختر بیست ساله رو داشتم.هیچ وقت یادم نمیره که چقدر پز می دادم به دخترهای همسن و سالم که کفش پاشنه دار نداشتن
یادم میاد همیشه وقتی مهمون داشتیم چون ما خونمون سه طبقه بود و پله هامون هم از توی خونه بود مهمونها کفشهاشون رو دم در یعنی طبقه ی اول پارک می کردن.(اون موقع کسی معمولن با کفش نمی رفت داخل برعکس الان)اصل مهمونی هم طبقه ی دوم بود و معمولن ما بچه ها برای بازی می اومدیم طبقه ی اول.هیچ وقت یادم نمیره با دخترها کارمون این بود که کفش های پاشنه دار خانومها رو پامون کنیم که یه وجب برامون گشاد بود. بعد از یه مدتی که دستمون رو شد که کفشهای خانومها رو پامون می کنیم از دست ما دخترها کفشهاشون رو میذاشتن یه جای بالایی که دستمون بهشون نرسه
تا اینکه مدتها گذشت تا رسیدم به الان باورتون نمیشه که وقتی قراره کفش پاشنه دار بپوشم تمام غصه های عالم میریزه روی سرم اصلن نمی تونم راه برم
برای اینکه خودم رو عادت بدم رفتم یه بوت پاشنه دار خریدم امروز دومین باری بود که پام کردمش تازه به این امید که با ماشین خودمون داریم میریم بیرون.اگه بدونین چه طوری پله هارو میومدم پایین.مثل معلولها
اما خوب دیگه باید عادت کنم.زشته یه دختر بیست و سه ساله بلد نباشه کفش پاشنه دار بپوشه
..............
از فردا می خوام کتاب سینوهه رو بخونم.هزار صفحه است