samira

Sunday, December 30, 2007

تمام زندگی همین بود؟
چهارشنبه.پنجشنبه.جمعه و شنبه بی نظیر بودن
پر از شادی.پر از خنده.پر از هیجان و پر از یه عالمه حس خوب دیگه
اونقدر که من رو دور کردن از خیلی از عاداتم
اما دیشب .نصفه شب با شنیدن خبر فوت دختر جوونی از فامیل نزدیکمون به اسم پریسا و مادرش تمام خوشی ها که از بین رفت هیچ.تمام زندگی برام رفت زیر یه علامت سوال بزرگ
هنوز باورم نمیشه
که توی جاده.کنار اتوبان به خاطر ترافیکی که یه تصادف صد متر جلوتر از تو ایجاد کرده ایستاده باشی.بعد یه اتوبوس با تمام قدرت بره روی ماشینت و تورو له کنه
باورم نمیشه که مجبور شدن ماشین رو اره کنن تا خالم رو از اون تو در بیارن
باورم نمیشه پریسا و مامانش با هم از دنیا رفتن
فقط بیست و شش سال داشت
حالا دیگه اون نیست.با کلی آرزوی ریز و درشت.با کلی شور و شوقی که در سر داشت همه ی مارو و مخصوصن نامزدش رو گذاشت و رفت
پریسا اصلن باورم نمیشه که دیگه نیستی
روحت شاد

Tuesday, December 25, 2007

هر چی با خودم دو دوتا چهارتا می کنم میبینم نمیشه
نمیشه همین طوری بری جلو
نگران آینده ای هستم که هیچ تصویری ازش توی ذهنم ندارم
حتی یه نقش تار
با خودم فکر می کنم اکثر جوونهای هم سن من توی جاهای دیگه ی دنیا الان می دونن می خوان ده سال دیگه کجا باشن
اما من چی؟
نمی دونم از تنبلی خودمه یا از بدی مملکتم ؟
فقط اینو می دونم که باید کاری بکنم

Saturday, December 22, 2007


یه سوال دارم
امروز حال همتون خوبه؟
احساس سنگینی در معده ندارین؟
چقدر خوردین دیشب
فال حافظهاتون خوب بود؟
بهتون خوش گذشت؟
این که شد یه عالمه تا سوال

Thursday, December 20, 2007


Wednesday, December 19, 2007

فکر می کردیم
امروز توی مسیری که داشتم می رفتم کلاس از کنار یه عالمه دخترهای هجده یا هفده ساله گذشتم
همه کنکوری بودن و اومده بودن بیرون تا ناهار بخورن
یهو پرت شدم به شش سال پیش
اون موقعی که خودم از کلاس کنکورم می اومدم بیرون و با بچه ها می گشتیم دنبال یه جایی برای غذا خوردن
نمی دونم چرا انقدر دلم برای اون موقعهای خودم سوخت.خیلی خیلی.یاد حس و حالهای اون سنم افتادم که چقدر احساس بزرگ بودن داشتم.فکر می کردم خیلی عوض شدم.خیلی پختم.اما واقعن نبودم
یه احساس سنگینی اومد توی قلبم.اما از اونجایی که من تصمیم گرفتم هیچ روزیم رو به غصه خوردن تباه نکنم سریع اون احساس دل گرفتگی رو پرت کردم بیرون و بقیه ی راه رو بدون اون فکر رفتم
اما دلم خواست بنویسمش اینجا که یادم بمونه

Monday, December 17, 2007

تنبل می شویم
اصلن امروز حوصله ی کلاس رفتن نداشتم
نمی دونم به خاطر بارون بود یا چیز دیگه ای
اما مزه مزه کردن تنبلی زیر دندون خیلی مزه داره
ترجیح دادم به جای کلاس بشینم توی خونه تا کارهای عقب موندم رو بکنم
الان داره خوش می گذره
درسهای عقب افتاده
پیدا کردن لکچر برای فردا
نوشتن دوتا رایتینگ
و خوندن کتاب
تو خونه هم که می مونیما آخرش به درس ختم میشه

Sunday, December 16, 2007

من رو قلقلک نده
بچه که بودم تصورم از قلقلک دادن یه چیز دیگه بود
دستهایی که روی شکمم به حرکت در می اومدن و یه حسی به من می دادن که در نهایت من رو به خنده وا می داشتن
اما الان که بزرگتر شدم معنی قلقلک خیلی برای عوض شده
خیلی چیزهای مختلفی من رو قلقلک می ده
مثل فلان مهمونی رفتن
حرف زدن با فلانی
کافی شاپ
مغازه های رنگارنگ
همه ی کفشها
لباسهای توی ژورنالم
چکمه های پشت ویترین
اون پسر خیلی خوبه که هر روز سر راهم میبینمش
بوی کباب ترکی سر خیابون
دود
اس ام اس زدن برای یکی که عاشقم بود
دنبال بهانه گشتن برای بیرون رفتن با فلانی
یه دستبند خوشگل که دیروز دیدم
مسافرت
و ..................... یه عالمه چیز دیگه
نمی دونم من عوض شدم یا معنی قلقلک عوض شده

Wednesday, December 12, 2007

من و دختر خالم
من و تنها دختر خالم حدود هفده سال با هم اختلاف سنی داریم
اما این اختلاف سن باعث نشده که کاری به کار هم نداشته باشیم
هم من خیلی اونو دوست دارم هم اون منو
امسال رفته کلاس اول و کلی برنامه داریم از دستش با حروف الفبا یاد گرفتنش
از همون بچه گیاش تا الان کلی از کلمات رو اشتباه می گه و هر چی هم بهش می گیم کیمیا جان درستش اینه انگار که نه انگار
مثلن دو هفته پیش اومده می گه:سمیرا با مامانم یه کچمه دیدم خیلیییییییی خوشگل بود
می گم کیمیا جان چکمه.می گه آهان کچمه
یا چند روز قبلش می گه سمیرا بابای منم مثل بابای تو چکله
کیمیا جان کچل
یا مثلن می خواد آهنگ بخونه:من برات بیس می زنم تا تورو برقصونم..................... تو دینای منی آخر رقصیدنی
کیمیا دنیا
داشتم رانندگی می کردم .سرعتم زیاد بود.بهم می گه چرا انقدر سررررتت(تشدید روی ر) زیاده؟
کیمیا سرعت
سمیرا تو کی گباهی نامه گرفتی؟کیمیاااااااااا گواهی نامه
بهش می گم معلم بیچارت از دستت چی می کشه؟
خلاصه اینکه کلی می خندم از دستش

Monday, December 10, 2007

.........
من حساسیت دارم
نه اینکه فکر کنین به هوای بهاری
یا به بادمجون و گوجه فرنگی
یا هر چیز خوردنی دیگه
حساسیتم از جنس دیگه ایه
عطسه نمی کنم
کهیر هم نمی زنم
به حرف آدمها حساسیت دارم.به رفتارهاشون.به منششون
متاسفانه ریز بینم
بیشتر از اون چیزی که تصورش روبکنین
کوچکترین نامهربونی و بی توجهی روحم رو آزرده می کنه
اما هیچ عکس العملی نشون نمی دم.نه عطسه ای که آرومم کنه و نه کهیری که نشون بده حساسیتم رو
سختمه خیلی سخت
اما نمی شکنم.این رو مطمینم
مرحمی چیزی سراغ ندارین؟

Saturday, December 08, 2007

میرم.میبینم.حرص می خورم.پشیمون میشم.با خودم عهد میبندم که دیگه نرم.مدتی می گذره.با خودم یاد آوری می کنم که نباید برم .دوباره مدتی می گذره.خیلی می گذره.یادم میره که چه قولی داده بودم.وسوسه میشم.مبارزه می کنم .با خودم مبارزه می کنم.شکست می خورم.میرم و باز میبینم و صد برابر قبل اعصابم خورد می شه.حرص می خورم.و پشیمانتر از قبل بر می گردم
این شده کار این روزهای من

Wednesday, December 05, 2007

بازی های کودکی
یادم میاد اون موقعها من از قایم موشک خیلی بدم میومد.خیلییییییی
اصلن از اون حالت ابهام و سردرگمی که کی کجاست خوشم نمی اومد
درسته که یه عالمه سال از اون موقعها گذشته و منم کلی بزرگ شدم و فرق کردم اما هنوزم از قایم موشک بازی بدیم میاد
نه اونی که بچه بودم بازی می کردما.نه.بازی قایم موشک بزرگا.رک نبودن.راحت نبودنشون با هم دیگه .در لفافه حرف زدن و رفتار کردن.با طعنه و کنایه حرف زدن
من خودم یکی که عمرن منظور کسی رو از حرفهای کنایه ایش نمی فهمم.اصلن برای مغزم همچین پیچیدگی هایی تعرف نشده
من دوست دارم صاف باشم.صاف باشیم.بی شیله پیله
بیاین این طوری باشیم
خیلی خوبه
بی تعارف

Tuesday, December 04, 2007

دل گرفتن
گاه و بیگاه دلم می گیره
بی دلیل و با دلیل
شاید همیشه خودم رو زدم به اون راه که علت دل گرفتنم نامعلومه اما خودم که با خودم صادقم.می دونم علت چیه و کیه و از کجاست
چاره ای به ذهنم نمی رسه
بزرگان می گن این جزیی از طریقت عاشقیه

Saturday, December 01, 2007

بازم برقها رفت
چند وقت پیش من و سینا خونه ی عمم بودیم و طبق عادت همیشگی من و سینا و عمه و بچه هاش (که از ما بزرگترن)مشغول تعریف کردن از خاطرات خنده دار گذشتمون بودیم
باورتون میشه که همه ی خاطرات یه وجه اشتراک داشتن و اونم این بود که برقها رفته بود.بعد یهو یادمون افتاد که چقدر برقها می رفت قدیم ها
یاد فانوس و گردسوز و اون چراغ بزرگهایی که فکر کنم اسمش زنبوری بود افتادیم
یادتون میاد شماها؟
خدارو شکر که دیگه الان برقها نمی ره مثل اونوقتها