samira

Saturday, April 11, 2009

پدر بزرگ و ریش
امروز پدربزرگم رو بعد از یک هفته دیدم.یه ریش پرفسوری خیلی خوشگل برای خودش گذاشته بود
بهش می گم بابا جون خیلی خوش تیپ شدی
یه دست روی ریشش کشید بهم گفت واقعن راست می گی؟خوشگل شده؟
گفتم بله خیلی
گفت فردا می خوام برم یه عکس بندازم که یه عکس خوب داشته باشم برای مجالسم
اول نفهمیدم چی می گه .بعد از پنج دقیقه تا دوزاری من افتاد و اشکام یهو اومدن پایین
بهش می گم باباجون این چه حرفیه؟ایشالا صد سالت بشه
یه نگاه بهم کرد و بعدش هم یه سکوت
ترسیدم

Monday, April 06, 2009

روزهای اول سال کاری
دقیقن سه روزه که سال کاری شروع شده
با اینکه اوضاع و احوال روحی این روزهای من تعریفی نداره اما از رفتن به شرکت بسی لذت می برم
از اینکه وقتی از شرکت میام بیرون هوا کلی روشنه و کلی کار میشه انجام داد واقعا لذت می برم
امیدوارم همی سال به همین خوبی باشه

Thursday, April 02, 2009

باز داری می ری
من میمونم و یه عالمه خاطره و حرفهای زده نشده

Wednesday, April 01, 2009

امروز چهارشنبه دوازدهم فروردین و هم اکنون ساعت هشت بعد از ظهر می باشد
یادم می ماند