samira

Saturday, June 30, 2007

گزارش امروز
امروز صبح خانواده ی ما و خانواده ی عمه ی کوچک و خانواده ی عمه ی بزرگ دعوت بودیم خونه ی پسر عمه جانمان کرج
ساعت دوازده من و پدر در حال پایین اومدن از پله ها صدای محاوره ی مادر جان و سینا رو که دم در ورودی آپارتمان مشغول بستن در و حفاظ بودن می شنیدیم
مادر:سینا در رو قفل کن.حفاظ رو هم بکش و قفل کن
سینا:باشه تو برو من میام
مادر:(صدای پاشنه های مادر روی سنگ پله ها.بعد از سه ثانیه صدای بسته شدن در شنیده شد)سینا کلید بابات رو از رو در برداشتی؟(در این لحظه من و پدر پله هارو تموم کردیم و بقیه ی محاوره رانشنیدیم)روی در بودا؟
من و پدر جان ماشین رو از پارکینگ آوردیم بیرون و مدتی منتظر مادر و پسر شدیم تا آمدند و سوار شدیم و راه افتادیم
مادر:(با صدای کاملن آرام)کلید بابات از تو جا مونده روی در.سینا هم در رو بسته و هر چی کلید خودش رو انداخته که در رو قفل کنه نتونسته.تازه فهمیده کلید بابات از پشت رو در مونده.همونطوری حفاظ رو بسته و اومدیم.حالا به بابات چیزی نگیا.اعصابش خورد میشه.عصر که داشتیم بر می گشتیم بهش می گیم
.
.
.
.
.
ناهار را در خانه ی پسر عمه جان خوردیم.کلی صحبت و قلیان کشیدن و بگو و بخند و عکس یادگاری و ساعت شش عازم برگشتن به تهران بودیم.خانواده ی ما و عمه کوچیکه.دم در حیاط خانه ی پسر عمه جان از خانواده ی عمه کوچیکه اصرار که الان بیان بریم خونه ی ما.خونه ی عمه کوچیکه شهرک اکباتانه.وقتی کلی بهمون اصرار کردن قرار شد بریم خونشون.پس من و سینا و دختر عمه و پسر عمه با یک ماشین.مادر پدرهامون با یک ماشین.در راه تصمیم گرفتیم که شب ما کوچیکترها بریم پارک ارم ترن هوایی سوار شیم و شام هم بریم بیرون
موضوع رو با بزرگترها در میان گذاشتیم و تصویب شد
.
.
.
.
.
.
ما درون پارک ارم مشغول جیغ زدن بالای ترن هوایی بودیم
.
.
.
.
.
.
.
ساعت دوازده رسیدیم خونه ی عمه جان و تا شام خوردیم و راه افتادیم به سمت خانه ی خودمان حدود یک بود
مادر جان در ماشین:حمید اگه کلید از تو مونده باشه روی در چه طوری میشه بازش کرد
حمید:نمی شه.چطور؟
سینا:بابا تقصیر این مامانه.کلید جا مونده بود رو در من در رو قفل نکردم
حمید:(قسمت اول جمله رو نگرفته بود)برای چی قفل نکردی؟یعنی از صبح در بازه؟
سینا:خوب نمی شد.کلید از اون ور روی در بود
حمید:(در حال سکته زدن و مست خواب)چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سینا:کلید رو در بود
مادر:من بهت می گم در رو ببند تو نباید رو در رو نگاه کنی؟
حمید؟حالا چکار کنیم؟پس چرا زودتر نگفتین؟شما که می دونستین این طوریه پس چرا همون عصر نذاشتین بیایم خونه.من فردا صبح باید زود برم اداره.پیشگوشتی ندارم تو ماشینم و.................. کلی شکایت دیگه
پدر جان رو کارد می زدی خونش در نمی اومد.به همین دلیل بقیه ی راه سکوت حاکم بود در ماشین.تا اینکه رسیدیم خونه.ماشین رو گذاشتیم توی پارکینگ
من خوابیدم تو ماشین و سینا و مامان و بابا حدود یک ساعت باقفل نازنین ور رفتن تا بالاخره باز شد
اینم از پایان خوش

Friday, June 29, 2007

عجیب نیست؟
به نظرتون این بارش بارون توی این فصل عجیب نیست؟
آدم از هفت تیر گرما توقع داره نه بارش.اونم نه از نوع رگبار زودگذر بلکه از نوع ادامه دار
من که این طوری خیلی بیشتر دوست دارم.دو روزم از گرما کم بشه دوروزه
..................
پ.ن:هر جا میری از بقالی و چقالی گرفته تا تاکسی و مهمونی و .................پیر و جوون ,همه و همه از بنزین دارن حرف میزنن.دیگه یه جورایی حالت تهوع بهم دست داده.صفهای بنزین هم که الی ماشاالله
..................
پ.ن ملتمسانه:پشه جون جان من این همه من بدبخت رو نیش نزن.از این همه آدم تو این خونه چرا فقط من بدبخت رو گیر آوردین؟من از بوی گند این قرص ویپ خفه شدم .رو تو تاثیر نداره؟ای نامرد

Thursday, June 28, 2007

رو به اتمام
دیگه به آخر خط رسیدم.فقط دو روز دیگه می رم دانشگاه
شهری که شاید در دوران کودکی فقط دو یا سه بار اونم فقط برای رسیدن به رشت ازش گذشته بودم
شهری که شاید دیگه گذرم بهش نیفته
جالبه که شهری که هیچ نقشی توی زندگیت نداشته چهار سال از بهترین سنت رو تشکیل می ده
وقتی به جدایی نزدیک میشیم تمام خاطرات تلخ کم رنگ میشن و جاشون رو می دن به یاد و خاطرات خوب و حسرت از دست دادنش
نمی دونم خوشحالم یا ناراحت
شاید هر دو هستم

Tuesday, June 26, 2007

زیر نویس
حاج آقا سلام
من متاسفانه این ترم نتونستم سر کلاس درس شما حاضر بشم.چون شرایط کاریم طوری بود که به هیچ عنوان نمی تونستم بیام قزوین
راستش رو بخواین به علت بیماری پدرم خودم به تنهایی مجبور بودم که شرکت رو بچرخونم و مسیولیتم خیلی سنگین بود.امروز هم همزمان امتحان دیگه ای داشتم.من سعی کردم درس شمارو خوب بخونم و فکر کنم به سوالات هم خوب جواب دادم اما در هر حال شما الطاف خودتون رو از من دریغ نکنین
این نامه ای بود که من به عنوان زیر نویس برای استاد معارفمان که یک حاج آقای هیز پدر سگ چشم چران است نوشتم تنها از این باب که من رانیندازد
پ.ن. دوستان گفتن که ناله ی بسیار شیکی کرده ام
پ.ن.دیگر.بیچاره پدرم
بازم.پ.ن. در تمام طول ترم که سر کلاس نرفتم در سلف دانشگاه با دوستان مشغول کله پاچه بار گذاشتن بودیم

Monday, June 25, 2007

بعضی وقتا زندگی جریان عادی خودش رو داره
همه چیز خوب نیست اما تعداد اتفاقهای خوب کم نیستن
چیزهایی وجود ندارن که آزارم بدن
اما من یه حس بدی دارم.حس بی حوصلگی.بی مصرفی.حسی که بهم می گه خیلی کوچیکتر از اونی که بتونی با زندگیت بجنگی.یه حسی که بهم می گه بشین سر جات
وقتی تصویر آدمهای موفق میاد جلوی چشمم با خودم می گم نه پس می شه مفید بود اما بازم یه نیرویی هلم میده عقب و می کوبه من رو به دیوار که نه تو یکی نمی تونی
سردر گم بودن خیلی بده.اینکه همش دست و پا بزنی برای بهبود شرایط اما بازم چشمهات رو که باز می کنی میبینی سر جاتی
چون همیشه و همه جا هم گفتن که آینده ی تو نشات گرفته از افکار امروزته این بیشتر حالم رو بد می کنه
فکر می کنم پس آیندم هم همینه دیگه.فکرهای مذخرف امروزم
هر چی بشتر سعی می کنم بی خیال این فکر های مسخره بشم بیشتر به مغزم هجوم میارن
تو باید یه کاری بکنی.باید یه چیزی بشی.مفید باشی برای خودت.پدر مادرت
می دونی چیه؟تحمل گذر زمان رو ندارم.دلم می خواد اونچیزی که از خودم می خوام همین الان بشه.بی هیچ صبری

Sunday, June 24, 2007

چه کسی چراغها را خاموش می کند؟
یادم میاد بچه که بودیم اتاق من و سینا طبقه ی سوم بود و تنها اتاق موجود در اون طبقه
هرشب انقدر با هم دعوا و کتک کاری می کردیم سر اینکه کدوممون چراغ اتاقمون رو خاموش کنه
بعضی شبا من کوتاه می اومدم.بعضی شبا سینا. بعضی شبا مامان یا بابای بیچاره برای از بین بردن صدای ونگ و وونگ ما یه طبقه می اومدن بالا و چراغ رو خاموش می کردن.بعضی شبا از روی تنبلی از روی تختمون دمپایی هامون یا هر شی سفتی رو پرت می کردیم طرف کلید تا بهش بخوره و خاموش بشه(جالب اینکه اگه دمپاییه می افتاد نزدیک کلید می رفتیم دمپایی رو می آوردیم که دوباره نشونه گیری کنیم اما چراغ رو خاموش نمی کردیم)وبعضی شبا هم از روی لج و لجبازی تا صبح با چراغ روشن می خوابیدیم
امشب با سینا یاد اون موقع افتادیم .دوازده سیزده سال پیش.انقدر خندیدیم که حد نداشت.جفتمون اعتراف کردیم که بد مدل خنگ بودیم

Saturday, June 23, 2007

من و امتحان و نسکافه
یه ربع درس می خونم .یه نسکافه می خورم.یکم خودم رو تو آینه نگاه می کنم .دوباره ده دقیقه درس. یکم با موبایلم ور می رم.بازم بیست دقیقه درس .یه نسکافه ی دیگه ...................یه ربع درس .یه نسکافه.یه سر میام نت .دوباره پنج دقیقه درس و...........یه نسکافه ی دیگه یه ربع تلفن با سیما.بازم ده دقیقه درس و ........................ بازم نسکافه
تایمهایی رو که درس می خونم می نویسم برای خودم از صبح تا حالا دو ساعت هم مفید نخوندم.بیشتر از بیسن دقیقه نتونستم پشت سر هم بشینم درس بخونم.تازه عصر هم می خوام برم بیرون با سیما مغزمون هوا بخوره .امتحان دومم رو هم هنوز نخوندم
منه دل گنده.ترمهای قبل دلگرمیم این بود که اگه درسی رو هم افتادم خوب ترم بعدش می گیرم.اما این ترم همچین خبری نیست.از این امیدواریا نداریم دیگه
برم درس بخونم دیگه

دیداری تازه
امشب بعد از مدتها رفتیم خونه ی عمه مینو
همون خانومی که همکار پدرم بود اما ا نقدر خوب و مهربون بود برامون شده بود یه عمه ی واقعی
همون خونه ای که کلی خاطرات بچگی ازش داشتیم
آدامس چسبوندن رو زنگ همسایه ها.آب بازی کردن.برف بازیهامون.استخرهای تابستون و هندونه هایی که لب آب می خوردیم.بستنی های سالار میهن که تازه اومده بود و صد و پنجاه تومن خیلی براش گرون بود اما عمه مینو سه تا سه تا برامون می خرید.چهار شنبه سوری و نارنجکهایی که عمه مینو از گمرک می خرید و توی شونه تخم مرغ می چید تا منفجر نشن.................یادش بخیر
الان همه ی آدمهای اون خونه کلی بزرگ شدن.عمو جواد بیچاره که ام اس باهاش بد تا کرد و پیری عمه مینو و بچه هاشون که همه دیگه ازدواج کردن
یادم میاد تابستونا سر و ته منو میزدن خونشون بودم.چقدر بعدش بابام دعوا می کرد باهام که مگه بهت نگفتم اگه گفتن بیا خونمون خودت بگو کار دارم نمیام؟اما من تا بهم می گفتن بیا خونمون می گفتم عمه مینو تورو خدا از بابام اجازه بگیرین.بابام هم تو رودرواسی اجازه میداد
اون خونه همون خونه بود اما حسهاش فرق داشتن.اون صمیمیتی که تو بچگیمون توش می لولیدیم دیگه نیست.صرف یه مهمونی چهار پنج ساعته که یکم برقصی و شام بخوری و دوتا عکس و بعد هم بره تا حداقل شش ماه دیگه
چی باعث این دوریا میشه؟ماها که همون آدمهاییم.پس چی شد؟

Friday, June 22, 2007

بعضی وقتا با اینکه یه نفر برای انجام کارهاش دلایلش رو برای تو شرح می ده و اینکه رفتارش از چه منطقی پیروی می کنه
اما
بازم با دیدن کارهاش ناراحت می شی
با اینکه می دونستی از اول که اون این طوریه

Thursday, June 21, 2007

تفاوتها
من دقیقن هفت ماه و ده روز رفتم سر کار
دلم می خواد امروز که آخرین روز کاریت بود برای خودت بنویسی سمیرا جون که چه تفاوتهایی رو احساس کردی تو این مدت
مهمتر از همه اینکه قبلن موقعی که وقت دندونپزشکی داشتم باید از دو روز قبلش به خودم دلداری و امیدواری می دادم تا راضی بشم برم دکتر .وقتی قدم قدم به مطب دندونپزشکی نزدیک میشدم ضربان قلبم هم تند تر و تند تر می شد اما الان اصلن نمی ترسم
تجربه ی استقلال مالی داشتن خیلی لذت بخشه هر چقدر هم که حقوقت کم باشه
کار کردن با یه آقا تجربه ی خیلی خوبیه.چون اخلاقها خیلی متفاوته و آدم یاد میگیره که خودش رو تطبیق بده
الان اگه دندونم خراب بشه برم دندونپزشکی می فهمم می خوان رو دندونم چه کاری انجام بدن و دیگه شوت نمی زنم
با کلی آدم جورواجور از هر قشر و سطح فرهنگ و سطح مالی آشنا شدم خوب فکر می کنم این تجربه ی خیلی مهمی بود
خیلی اطلاعات از آقای دکتر یاد گرفتم که خیلیهاشون درس زندگی بودن
روابط عمومیم خیلی بهتر شد
یکم سر از سیاست درآوردم که البته اینو خیلی دوست ندارم اما همنشینی با دکی جان این رو نصیب من کرد
زندگیم هدفمند تر شد.خیلی از تصمیمات مهم رو توی این مدت یاد گرفتم
اگه قبل از سر کار رفتن شک داشتم به ولخرجیم الان شکم به یقین تبدیل شده
الان بیشتر پدرم و همه ی دوستایی که می رفتن سر کار و از خستگی شاکی بودن رو درک میکنم.چون همیشه فکر می کردم این خستگی رو می کنن بهانه برای بیرون نرفتن اما دیدم حق دارن
فعلن چیزی به ذهنم نمیرسه دیگه

Wednesday, June 20, 2007

منه خنگ
دیروز مثلن یه سال شد که دارم وبلاگ می نویسما.اما کلن یادم رفت بیام به این خونمون تبریک بگم.البته یادم که چه عرض کنم.اصلن مجالی برای فکر کردن به این موضوع نداشتم بس که خسته بودم
خوب وبلاگ جونم تولدت مبارک باشه
همراه خوبی برام بودی.دوستای خوبی پیدا کردم و همیشه سعی کردم با صداقت باهات رفتار کنم
..................
پی نوشت خودشناسانه:امروز و فردا آخرین روزهایی هستن که میرم سر کار.دقت کردم روی خودم دیدم که من از این شخصیتهام که وقتی کاری رو می خوام شروع کنم کلی حسهای خوب دارم در موردش.کلی دوسش دارم اما از وقتی که تصمیم می گیرم که دیگه بسه این کار و نمی خوام برم دیگه حالم از کاره بهم می خوره.روزهای آخر رو به بدبختی تحمل می کنم دیگه.برام میشه زجر آور.سیما دیروز می گفت خوش به حالت هیچ وقت حالت گرفته نیست برای ترک کارت و دلت تنگ نمی شه برای کاری که می کردی.عجب ملونیم نه؟
...................
یه پی نوشت دیگه:یه سندل دیدم توی کلارکس خیلی خوشگله .خیلی .اما یکم گرونه.یعنی با پولش می تونم آخرین مدل کفش ورزشی نایک رو بخرم.اما من اون سندل رو می خوام هر طور شده
خدایا این اعتیاد ما به کفش را رفع بگردان
....................
آقاجون نمیاد.من درس خوندنم نمیاد.چکار باید بکنم حالا؟

Monday, June 18, 2007

فکر نمی کردم پدرم این همه عاشق فیلم باشد
در گیر و دار زمین لرزه پدر جان حاضر نبود تلویزیون رو رها کنه.هرچی من و سینا بهش گفتیم بابا بیا بریم توی حیاط.می گفت آخه اینجای فیلمش حساسه

امروز دوشنبه است
نمی دونم چرا از صبح همش احساس جمعه دارم.از صبح چند بار به خودم تذکر دادم که عزیزم امروز دوشنبه است
نشستم برنامه ریزی کردم برای درس خوندن و یه رژیم درست حسابی
رژیم رو شاید بتونم کاری بکنم اما تا میشینم پای درس هی دنبال یه بهونه ای می گردم که بیخیالش شم.اینترنت.تلفن حرف زدن.اس ام اس.تجزیه و تحلیل اتفاقهای هفته ی قبل تا امروز.حرف زدن با مادر جان.....تنبلم دیگه شرمندتم سمیرا جون
امروز باید فقط سیستم خرید و انبارداری و توزیع کالا بخونم.امتحانم هم تستیه.اونم با چه استادی.مو از ماست می کشه بیرون.همون روز همون ساعت معارف 2 هم دارم
می خونم دیگه بالاخره.حالا هفت ترم اون همه درس سخت رو به راحتی پاس کردم حالا این ترم آخری استرس بهمون دست داده.علتش همون ترم آخر بودنه که اگه خدایی نکرده یه درس رو بیفتم چه باید بکنم
پی نوشت کاملن بی ربط:دیروز توی کتاب راز شاد زیستن خوندم که گاهی اوقات مسایلی که باعث ناراحتی ما می شود ناشی از خطای ذهن ماست.چرا که مساله به خودی خود ناراحت کننده نیست . اندیشه و طرز تفکر ما به مساله منجر به احساس ناراحتی می شود
من تا حالا هزار بار درگیر این اشتباه شدم که خودم برای خودم توی ذهنم یه تراژدی وحشتناک از طرز رفتار افراد ساختم که در همون آن کلی ناراحتم کرده و اشک ریختم اما گذشت زمان بهم نشون داده که کاملن عکس فکر می کردم

Sunday, June 17, 2007

بسی خیال باطل
داشتم دوش می گرفتم و طبق معمول همین طور که بی حرکت ایستاده بودم زیر دوش و آب می ریخت روی سرم و هر لحضه احساس سبکی بیشتری بهم دست می داد مشغول فکر کردن با خودم بودم. داشتم با خودم حساب کتاب می کردم که خوب فلان امتحان چند روز وقت می خواد .اون یکی چقدر می خواد .که با احتساب روزهایی که احتیاج دارم رسیدم به فردا یعنی برای اینکه برسم تمام درسهام رو خوب بخونم برای امتحانهام باید از فردا شروع کنم.ولی من آمادگیش رو ندارم که.اگه این درس خوندنا بدون امتحان بود خیلی خوب بود.البته همون بهتر که هست چون من یکی که بی سواد می اومدم تا لیسانس

Saturday, June 16, 2007

جریان زندگی
خیلی موقعها از دیدن آدمها توی کوچه و خیابون انرژی می گیرم.خیلی وقتا دیدن این همه زن و مرد که هر کدوم از صبح تا شب دنبال روزمره هاشونن حیرت می کنم.هنوز برام عجیبه که توی محله های شلوغ مثل بازار تهران این همه زن و مرد میرن و میان
هنوز در عین علم به اینکه این همه آدم وجود دارن برام سوواله که این همه آدم از کجا اومدن
این همه خونه.این همه کار این همه ماشین
سوالیه که با اینکه جوابش کاملن بدیهیه بازم من رو به تعجب وا میداره
دیشب که داشتم دوستم رو میرسوندم خونه شریعتی وحشتناک ترافیک بود.از سر قیطریه تا خونمون با دیدن ترافیک و تجمع مردم دم رستورانها فقط حیرت کردم از این همه آدم و کلی برام جالب بود این تحرکی که دیدم.اینکه زندگی با تمام سختیهاش وحشتناک جریان داره

Friday, June 15, 2007

یه حس خوب
این چند روزه یه حس خیلی خوبی دارم و اونم اینه که اون نهایتی که توی ذهنم برای زندگی خوب داشتن ,داشتم از بین رفته
این نهایت برای من 27 ,28تعریف شده بود.یعنی فکر می کردم اگه تا اون سن استفاده کردم از زندگی و شرایط زندگی که هیچ در غیر این صورت وقتم تموم شده و باید تن به یک زندگی بی تحرکی بدم که فقط یه خط صاف رو داره طی می کنه
اما الان چند روزیه که احساس می کنم تا بی نهایت تعریف نشده ای وقت دارم یعنی تا همون لحظه ای که زنده ام
پس برای انجام خیلی از کارها دیر نیست

Thursday, June 14, 2007

امان از دست این نگاههای پر منظور
صبح حول و حوش ساعت 7:15 از خونه اومدم بیرون که برم مطب
هنوز منگ خواب بودم.چشمام کلی پف داشت و برای اینکه معلوم نشن عینک آفتابی زده بودم.انقدر خوابم میومد که نفهمیدم اصلن چی پوشیده بودم یه کوچولو هم آرایش نداشتم
فکرش رو بکنین دیگه چه تیکه ای بودم
توی مسیری که باید ده دقیقه پیاده می رفتم حدود ده دوازده تا آقا رو دیدم که هر کدومشون به نوعی با نگاهشون و حرفهایی که داشتن بهم می زدن می خواستن قورتم بدن
خیلی تعجب کردم و انقدر این عکس العملها برام عجیب بودن که رفتم توی یه کوچه از بالا تا پایین خودم رو بررسی کردم ببینم نکنه نکته ای در ظاهرم وجود داره که این همه جلب توجه کردم
دیدم نه بابا مثل بقیه ی روزها عادیم اما نمی دونم چرا این همه حرف شنیدم و برای فرار از نگاههای سنگین انقدر سرم رو پایین انداخته بودم که گردنم درد گرفته بود
.....................
تا حالا شده آستون نداشته باشین لاکتون رو پاک کنین و سر لاکهاتون هم رفته باشه و مجبور شین ناخنهاتون رو کوتاه کنین تا جایی که لاکش رفته تا اون ظاهر زشت از بین بره؟
من دقیقن الان همین کار رو کردم

Wednesday, June 13, 2007

تولد حمیده امروز
اول از همه اینکه حمید خان پدر جان بنده است
حالا نگین کشمش دم داره چرا به بابات می گی حمید خالی
موقعی که شروع به حرف زدن کردم بابا حمید بود بزرگتر شدم بابا ی خالی اما الان یه چند سالیه که همه چی خطاب میشه
بابا.بابا حمید.حمید.کوچولو.داداش.آقاهه.شوهر مامان.پیرمرد.آقا پسره
بستگی به شرایط داره که چی بهش بیاد
خوب بابا حمید جونم امروز 48 سالت تموم شد.خدایی خیلی جوونیا.بهت نمیاد دوتا بچه اونم تو سن من و سینا داشته باشی
خیلی مهربونی.هیچ چیز رو از ما دریغ نکردی.نمی گم همیشه همه ی دورانها زندگیمون کاملن ردیف بوده اما توی هر شرایط بهترینها رو بهمون دادی
امیدوارم این دخترت که خیلی دوست داره و تو هم دوسش داری بتونه قسمتی از زحماتت رو جبران کنی
من که از وجود تو لذت میبرم اما می دونم تو خودت لذت پدر داشتن رو فقط تا 9 سالگی چشیدی و مابقیش رو خیلی خیلی تنها بودی
حمید جونم خدا سایت رو بالا سر ما نگه داره.تا ما بتونیم در کنارت با آرامش زندگی کنیم

Tuesday, June 12, 2007

نیم نگاه
نمی دونم چرا توی این روزا همه چیز برای من دارن مراحل پایانیشون رو سپری می کنن
تموم شدن دانشگاه.تموم شدن سر کار رفتن
اینا همه می تونن نوید بخش اتفاقهای خوب باشن
کلی تغیر و تحول.کلی پیشرفت.کلی قدم برداشتن به سمت اهداف و موفق شدن
خیلی این مراحل برای من می تونن حساس باشن
احساس می کنم این سالهای زندگیم همون سالهایی هستن که بیشتر از هر سنی باید مواظبشون باشم که هدر نرن
این سالها همون سالهای جوونین
امیدوارم بتونم ازشون خوب استفاده کنم
به قبلم که نگاه می کنم به سالهای دانشگاه میبینم که خوب خیلی تغییر کردم خیلی عوض شدم خیلی کامل تر شدم اما خیلی کمتر از اون چیزی که خودم انتظارش رو داشتم
همیشه آدمی وقتی به عقب نگاه می کنه فکر می کنه می تونسته بهتر از اینها باشه این فقط به خاطر اینه که در زمان حال سختیهای و موانع گذشته یادمون نمیاد
البته شاید هم می تونسته بهتر باشه

Monday, June 11, 2007

تموم شد
بالاخره دوره ی لیسانس من هم تموم شد.البته هنوز امتحاناش مونده اما دیگه دانشگاه رفتن و قزوین رفتن نداریم
از همین الان که حدود یک ساعته از قزوین برگشتم , دلم برای قزوین رفتنم تنگ شده
راستش رو بخواین ناراحتم
دانشجو بودن خیلی خوبه
چقدر مسخره بازی درآوردیم.چقدر خندیدیم.چقدر رقصیدیم.یه عالمه پانتومیم.گل یا پوچ.کلاس پیچوندنها.کافی شاپ هابیل.ناهارهای بیرون.قیمه نثار.......یعنی همه ی اینا تموم شد؟من که باورم نمیشه
راستی امتحانم رو خیلی خوب دادم.البته یه موقع فکر نکنین من درس خوندما.نه بابا جلوییم خوب خونده بود و خوش خط نوشته بود و من هم برای اولین بار توی زندگانیم تقلب کردم

Sunday, June 10, 2007

من بی گناهم
قابل توجه دوستان و آشنایان عزیزی که پست قبلی رو خوندن و کنجکاو شدن که من چی نوشته بودم.من از همین جا اعلام می کنم که من به هیچ عنوان قصد سر کار گذاشتن شما رو نداشتم
یه سری خزعبلات و چرت و پرتهایی بود که خودم هم نمی دونم از کدوم قسمت گندیده ی مغزم زده بود بیرون که نمی دونم چرا فکر کردم اگه بنویسمشون خالی میشم.اما صبح که بیدار شدم دیدم چه فایده داره این نوشتم جز اینکه موج منفی ایجاد می کنه اینجا
..................
فردا یک عدد میان ترم ناز دارم که سمیرا خانوم تنبل خانوم جزوش داره جلوی چشمش رژه میره ها اما عمرن همت کنه بخونش.آخه می دونین چیه جز آخر ترم درس خوندنم نمیاد.اینم از مزیتهای دانشجو بودن در ایران اسلامی

خیلی خوشحالم که اون کسی که کی برد رو اختراع کرد دکمه ی دیلیت رو هم روی اون قرار داد و خوشحالتر از اون اینکه بلاگ اسپات این اجازه رو به کاربرانش میده که پست های پابلیش شدشون رو دیلیت کنن
من از همین جا به تمامی کسانی که پست قبلی من رو خوندن ولی من الان دیلیتش کردم می گم که آدم شبا البته شاید بهتره بگم من شبا تفکراتی که دارم نمی دونم از روی خستگیه یا شایدم بیش از حد احساسی بودنم نمی دونم این چهار ساعت خواب چه تاثیری روی این مخیله ی من میذاره که وقتی از خواب بلند میشم می گم خوب که چی دیشب این همه منفی فکر کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شایدم اون اتفاقی که دیشب ازش حرف زدم بیفته ها اما از الان نباید این همه منفی به قضیه نگاه کرد
حالا دیلیت کردم پست نصف شب دیشبم رو که خودم هی نیام بخونمش و ازش انرژی منفی بگیرم

Saturday, June 09, 2007

آخرین هفته
این هفته آخرین هفته ایه که میرم دانشگاه.چهار سال شد.وقتی بهش نگاه می کنم احساس می کنم بیشتر از چهار سال طول کشید. وقتی یاد روزایی که از خستگی نمی فهمیدم چطوری خوابم میبره تا تهران میفتم خیلی این چهار سال برام طولانی تر به نظر میاد.اما وقتی یاد بیست ,سی تا دوستی که پیدا کردم و بار علمی پر از خالیم میفتم این چهار سال برام به اندازه ی دو هفته به نظر میاد
خیلی خوبه که گذر زمان تمام نکات منفی و عذاب آور رو از ذهن آدم پاک می کنه و فقط این لحظه های خوب و خوشن که تو ذهن آدما موندگارن
امتحانام دارن شروع میشن دیگه
کلی درس حفظی که من بدبخت باید وسط این همه جزوه دست و پا بزنم و کلی امتحان پشت سر هم که بازم باید بمونیم قزوین هتل بدون اینکه کلمه ای درس بخونیم فقط دلگرمیه برامون که موندیم و خسته ی راه نشیدیم
نمی دونم بازم بخوام ادامه تحصیل بدم یا نه
شاید این هفته آخرین هفته ای باشه که تو کل زندگیم می خوام تحصیل کنم و شایدم بازم رفتم بالاتر
تراژدی غم انگیزیه
بعضی چیزا با تمام سختیهاشون بازم برات شیرینن و ترک کردنشون برات میشه غم انگیز ترین اتفاق زندگیت
از 7 سالگی تا 23 سالگی کم نیست
بالاخره عادتیه که 16 سال همراهت بوده
هر چقدر هم سخت باشه تو باید ترکش کنی
اینم یه درسه.مثل خیلی از درسهای دیگه که هر چقدر هم تلخ باشن اما میدونی که برات مفید خواهد بود

Friday, June 08, 2007

چقدر دیشب خوش گذشت
دیشب من یه مهمونی کوچیک گرفته بودم با تمام دوستانی که دوسشون داشتم
شاید علت نبودنم و کمرنگ بودنم توی اینروزها مشغله های فکری و کاریم بود به خاطر مهمونیم که همه چیز به خوبی برگزار بشه.که مثل اینکه خوب به همه خیلی خوش گذشته بود.اما من خودم خیلی ازش نفهمیدم فقط همین که می دیدم به بقیه داره خوش می گذره احساس رضایت خوبی داشتم
کلی برام گل آوردن و من هم عاشق گل و کلی خوشوقت میشم وقتی برام گل میارن
دلم خواست بنویسم که یادم بمونه تاریخش رو و یادم بمونه تمام لطفهایی که پدر جان کرد که خیلی هاش رو من با تمام پر توقع بودنم انتظارش رو نداشتم

Wednesday, June 06, 2007

بوی دل انگیز
امروز که با مامانم رفته بودیم خرید ,رفتیم میوه فروشی که چیزایی که احتیاج داشتیم بخریم
جلوی میوه فروشی یه عالمه گیلاس و زردآلو و هلو و آلبالو و توت فرنگی . توت و .... چیده شده بود.کلی وایسادم و میوه ها رو تماشا کردم و از بوی خوششون لذت بردم.مامانم می گفت این طوری خیره شدی به میوه ها فکر می کنن پول نداریم بخریم.چرا اینطوری نگاه می کنی؟
من عاشق بوی میوه فروشی ها و عطر دل انگیزشون توی این فصلم.آدم رو مست می کنه

Monday, June 04, 2007

یک خصوصیت متولد اردیبهشت
دیروز سیما داشت برام کتاب طالع بینی می خوند.خصوصیت افراد اردیبهشتی
یکی از خصوصیاتشون این بود که اگه از آدمی بدشون بیاد یا اینکه اگه شما برای فرد اردیبهشتی اسمتون زیر اسم بدها قرار بگیره محاله که دوباره بتونین جایگاهی پیش متولدین اردیبهشتی پیدا کنین
واقعن این یکی از خصوصیات پررنگ منه.اگه کسی با کار زشتی که انجام میده از چشمم بیفته محاله که دیگه بتونم نظرم رو راجع بهش عوض کنم.البته اینم بگم ها که خیلی باید کارتون زشت باشه یا من رو خیلی ناراحت کرده باشه که همچین حالتی به من دست بده.چون در غیر این صورت من خیلی با گذشتم و صبرم بالاست مگر اینکه دیگه خیلی حرکتتون برام گرون باشه که قابل گذشت کردن نباشه.من خیلی از دوستام رو اینطوری گذاشتم کنار.که الان علی رغم اصرارهای پدر مادرم حاضر نیستم لحظه ایم رو باهاشون بگذرونم.کینه ای نیستما.این مدلیه که وقتی یکی واقعن ناراحتم کنه من اون رو از تمام جز جز زندگیم خارج می کنم.پس دلیلی نداره که من بعد از پنج سال که زندگی طرف برام هیچ اهمیتی نداشته حالا بیام یه روز تعطیلم رو باهاش بگذرونم
.................
من دارم به همراه خیل عظیمی از دوستان میرم شمشک ویلای یکی از دوستامون الواتی(الواتی که میگم فوقه فوقش یه قلیونه ها)خوش بگذره بهمون.مگه نه؟

Friday, June 01, 2007

خیلی خوشحالم که این روزهارو دارم طی می کنم
الان یه مدتیه که دارم آدمهای دورو برم رو میشناسم و می تونم از نظر خصوصیات اخلاقیشون دسته بندیشون کنم
امروز یه دسته ی جدید کشف کردم.آدمهایی که موقعی که داری برای یه جریان تصمیم گیری می کنی کلی جو می دن به موضوع و هی می گن ای ول, ای ول, پایتم, اما به عمل که میرسه خودشون رو می کشن کنار
حرص درآرن نه؟