samira

Saturday, June 23, 2007

دیداری تازه
امشب بعد از مدتها رفتیم خونه ی عمه مینو
همون خانومی که همکار پدرم بود اما ا نقدر خوب و مهربون بود برامون شده بود یه عمه ی واقعی
همون خونه ای که کلی خاطرات بچگی ازش داشتیم
آدامس چسبوندن رو زنگ همسایه ها.آب بازی کردن.برف بازیهامون.استخرهای تابستون و هندونه هایی که لب آب می خوردیم.بستنی های سالار میهن که تازه اومده بود و صد و پنجاه تومن خیلی براش گرون بود اما عمه مینو سه تا سه تا برامون می خرید.چهار شنبه سوری و نارنجکهایی که عمه مینو از گمرک می خرید و توی شونه تخم مرغ می چید تا منفجر نشن.................یادش بخیر
الان همه ی آدمهای اون خونه کلی بزرگ شدن.عمو جواد بیچاره که ام اس باهاش بد تا کرد و پیری عمه مینو و بچه هاشون که همه دیگه ازدواج کردن
یادم میاد تابستونا سر و ته منو میزدن خونشون بودم.چقدر بعدش بابام دعوا می کرد باهام که مگه بهت نگفتم اگه گفتن بیا خونمون خودت بگو کار دارم نمیام؟اما من تا بهم می گفتن بیا خونمون می گفتم عمه مینو تورو خدا از بابام اجازه بگیرین.بابام هم تو رودرواسی اجازه میداد
اون خونه همون خونه بود اما حسهاش فرق داشتن.اون صمیمیتی که تو بچگیمون توش می لولیدیم دیگه نیست.صرف یه مهمونی چهار پنج ساعته که یکم برقصی و شام بخوری و دوتا عکس و بعد هم بره تا حداقل شش ماه دیگه
چی باعث این دوریا میشه؟ماها که همون آدمهاییم.پس چی شد؟