samira

Wednesday, June 30, 2010

خوندن خاطرات و نوشته های اینجا برای من در عین لذت بخش بودن خیلی غم انگیزه

Saturday, August 15, 2009

دلم یه میز دنج توی یه کافی شاپ آروم که پره از بوی قهوه و دم نوش و عود و آدم های مختلفه رو می خواد
که برم بشینم اونجا تنها به یاد تو وغرق در رویاهام بشه

Tuesday, July 21, 2009

امروز یاد اون روزهایی افتادم که چقدر اینجا زود به زود می نوشتم و چقدر وقت داشتم برای چرخیدن و خوندن مطالب دوستانم
گاهی اوقات بدون اینکه متوجه بشی در شرایطی قرار می گیری که مجبور به ترک کارهای دلپذیر میشی
یادش بخیر

Friday, June 26, 2009

فوبیا
اون طوری که من توی مقاله های علمی و سایت های مختلف و از دوستان و آشنایان پزشکم پرسیدم فوبیا حس ترسیه که توی ضمیر ناخود آگاه آدمها وجود داره و اون شرایط روهمیشه تصور می کنیم
یه روز کلی با خودم نشستم فکر کردم دیدم که من از چندتا فوبیا ها دارم
اول اینکه من همیشه موقع خواب موبایلم رو می ذارم کنار دستم یا بالای سرم که صبح زود با صدای زنگش بیدار بشم.همیشه تصور می کنم لحظه ای رو که موبایلم منفجر شده و قسمتهای مختلفش روی هواست و چندتاش هم می خورن به صورت خودم
دوم اینکه از پله که دارم میام پایین همیشه فکر می کنم الان می خورم زمین و بقیه پله هارو دارم غل می خورم
سوم اینکه همیشه وقتی توی رانندگی در جایگاه کمک راننده قرار می گیرم صحنه ای رو میبینم که تصادف کردیم ماشین چپ شده و من صورتم داره کشیده میشه روی آسفالت خیابون
البته ترس از این موارد برای من خیلی جدی نیست که نتونم اون کار رو انجام بدم و برای من بیشتر حالت بازی ذهنم رو داره اینکه تخیلم پرواز می کنه می ره به اون نقطه
کسی هست که از این موارد داشته باشه؟اگر جوابتون مثبته لطفا کامل توضیح بدین اون مورد چیه

Tuesday, June 02, 2009

علامت سوال همیشگی
وقتی توی کوچه و خیابون گربه ها رو می بینم که دارن خودشون رو به سپر ماشینها می مالن.همیشه این سوال برام پیش اومده که چرا این کار رو می کنن؟؟؟؟
کسی جوابش رو می دونه؟

Friday, May 15, 2009

تولد
امروز 25 سال من تموم شد.و من خوشحالم به خاطر شرایط و موقعیتی که در حال حاضر دارم
همیشه سعی و تلاشم این بوده که بهترینها رو برای خودم به وجود بیارم
مسلمن آدم به همیه ی اون ایده آلهاش نمی رسه اما همین که خودت رو بهش نزدیک ببینی خیلی خوبه
خدایا مرسی از تو که این روزهارو برای من رقم زدی

Saturday, April 11, 2009

پدر بزرگ و ریش
امروز پدربزرگم رو بعد از یک هفته دیدم.یه ریش پرفسوری خیلی خوشگل برای خودش گذاشته بود
بهش می گم بابا جون خیلی خوش تیپ شدی
یه دست روی ریشش کشید بهم گفت واقعن راست می گی؟خوشگل شده؟
گفتم بله خیلی
گفت فردا می خوام برم یه عکس بندازم که یه عکس خوب داشته باشم برای مجالسم
اول نفهمیدم چی می گه .بعد از پنج دقیقه تا دوزاری من افتاد و اشکام یهو اومدن پایین
بهش می گم باباجون این چه حرفیه؟ایشالا صد سالت بشه
یه نگاه بهم کرد و بعدش هم یه سکوت
ترسیدم

Monday, April 06, 2009

روزهای اول سال کاری
دقیقن سه روزه که سال کاری شروع شده
با اینکه اوضاع و احوال روحی این روزهای من تعریفی نداره اما از رفتن به شرکت بسی لذت می برم
از اینکه وقتی از شرکت میام بیرون هوا کلی روشنه و کلی کار میشه انجام داد واقعا لذت می برم
امیدوارم همی سال به همین خوبی باشه

Thursday, April 02, 2009

باز داری می ری
من میمونم و یه عالمه خاطره و حرفهای زده نشده

Wednesday, April 01, 2009

امروز چهارشنبه دوازدهم فروردین و هم اکنون ساعت هشت بعد از ظهر می باشد
یادم می ماند

Sunday, March 29, 2009

من بر این باورم که آدم در زندگی نباید با قرار گرفتن در موقعیتهای مشابه قبلی اشتباهات مشابه قبلی خودش رو تکرار بکنه
معمولن انسان با توجه به درک و شعوری که داره یاد می گیره که که هر وقت مشکلی مثل مشکلهای گذشته براش پیش اومد با استفاده از قوه فکر به نوعی عمل کنه که خودش و روحش رو از آزار رسوندن نجات بده
حالا این بین انسانها به چندین گروه تقسیم میشن
اونهایی که زود متوجه قضیه میشن و سعی می کنن نتیجه رو به نفع خودشون کنن
اونهایی که دیر متوجه میشن
و در نهایت اونهایی که هر بار که این قضیه براشون به وجود میاد مثل کسانیکه بار اولشونه با مشکل برخورد کردن می مونن و همون اشتباه رو انجام می دن
من یه دوست از اون حالت سوم دارم
و واقعا براش متاسف میشم که هر بار از یک سوراخ گزیده میشه و براس تجربه نمیشه
آخه عزیزم خواهشا یکم اون عقلت رو به کار بنداز که هر بار که این جوری شکست می خوری زندگی دورو بری هات رو مختل نکنی که بخوان تسکینت بدن
ناسلامتی بیست و هشت سالته

Wednesday, March 25, 2009

من و فیلم دیدن
دیشب به علت بد بودن حال جسمی روحی مامانینا رو برای دید و بازدید همراهی نکردم و به جای اون فیلم بنجامین باتن رو دیدم.راستش خیلی از فیلم خوشم نیومد.اونقدر جذاب نبود برام
امروز هم در ادامه ی بد بودن حس و حال دیروز و خستگی کار باز هم موندم خونه و فیلم اسلام داگ میلیونر رو دیدم.به نظرم این یکی خیلی قشنگ و جذاب بود و من رو از پای تلویزیون تکون نداد
.......
امروز بعد از شرکت با دوستم رفتیم خیابون وزرا تا عطر بخره .باد وحشتناکی بود طوری که پرچم های سینما آزادی در شرف کنده شدن بود و من هم دست به شال مبارک که خدایی نکرده از روی گیسوان کمندم کنار نرن و بنی بشری از هموطنان به گناه نیفتن
نمی دونین چه صفی داشت سینما آزادی برای خرید بلیط و اکثر سانسهاش کاملن تموم شده بود
جالب اینکه اکثرن خانواده هایی بودن که معلوم بود از عید دیدنی دارن میان برای تماشای فیلم یه سری با کراوات.خانمها کفشهای پاشنه بلندو شق و رق

Tuesday, March 24, 2009

همیشه یه سری از اتفاقات وجود دارن که آدمی فکر می کنه محاله برای خودش پیش بیاد
من از این دسته موارد زیاد داشتم و دارم
یکی از اونها موی سفیده
همیشه با دیدن تارهای سقید مو در لابه لای موهای خیلی از افراد دلم براشون سوخته به خاطر گذر عمرشون اما هیچ وقت نخواستم باور کنم که ممکنه روزی برای خود من هم یش بیاد
اما لازمه به خودم متذکر بشم که عزیزم خودت همین الان بیشتر از ده تا موی سفید داری
حالا چی داری بگی؟
دیدی پس این وقایع انکار ناپذیرن؟

Thursday, January 08, 2009

تا حالا شده از خوابیدن زیادی ماهیچه های چشمتون درد بگیره؟

Tuesday, January 06, 2009

من و غیبتهایم
هر بار که اینجا رو آپ می کنم به خودم می گم وقتی از نوشتن توی اینجا این همه حالم خوب می شه و خالی میشم پس چرا اینهمه طولانی میشه فاصله ی نوشته ام و به خودم قول می دم که زود به زود اینجا بنویسم
اما همین که از پشت کامپیوتربلند میشم مواجه میشم با سیل عظیمی از کار و مسیولیت که نمیشه هیچ کدومشون رو نادیده گرفت
سر کار که محاله وقت خالی پیش بیاد و همش در سعی و تلاشم برای انجام دادن کارهای مربوطه
بعد از شرکت هم که معمولن درگیر یه سری برنامه هستم از جمله وقت گذاشتن برای دوستان و همراهی کردنشون و شب هم که خسته و کوفته ساعت نه نشده چشمهام بسته میشن
این جوری میشه که این همه طولانی میشه نوشتنم و من از این بابت ناراحتم
امید دارم که بتونم بر این تنگی وقت غلبه کنم

Saturday, December 20, 2008

Tuesday, December 16, 2008

عیدتون مبارک
فردا عید غدیره.عید همه مبارک باشه.عجب ترافیکی بوده امشب من با هرکی صحبت کردم مسیر یک ربعه رو دو ساعت تو راه بوده
راستی امروز اولین برف زمستونی هم اومد و کلی همه رو ذوق زده کرد.خیلی این فصل و سرمای هواش رو دوست دارم
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی برسه که من توی خونه موندن و سالاد ماکارونی درست کردن برای پدر جان رو به مهمونی رفت ترجیح بدم
ازپنج بعد از ظهره که خونم.این برای من یه جورایی ثبت رکورده ها که یه شب تعطیل نرم جایی و بشینم مثل این دختر خانوم خانه دارا آشپزی کنم
فردا تعطیله و پس فردا هم شرکت تعطیل کرد اما من طبق معمول اسکل شدم و قبول کردم که شیفت برم شرکت
فدای کارم دیگه چه میشه کرد.خوب بریم که سالاد ماکارونی رو دوتایی نوش جان کنیم

Monday, December 15, 2008

من و سر قرار رفتن
نمی دونم چرا ولی من از دیر سر قرار رفتن خیلی بدم میاد.حالا هیچ فرقی نداره این قرار با مامانم باشه یا سیما یا همکارم یا یه آدم غریبه
همیشه حداقل یکربع قبل از ساعت مقرر سر قرار حاضر میشم و می تونم بگم کمتر از ده درصد از آدمهایی که باهاشون قرار میذارم سر وقت میان
هر چقدر هم که منتظر بمونم ممکنه یکم عصبی بشم اما ناراحت نمیشم چون خیالم راحته خودم زود رسیدم
نمی گم تا حالا هم دیر نکردما .نه.اما تعدادشون خیلی کم بوده
دیروز وقتی یک ساعت تمام منتظر مامان جان وسط گاندی وایساده بودم این رو متوجه شدم
از سرما داشتم می مردم اما چاره چی بود؟من نیم ساعت زود رسیدم و مامانم نیم ساعت دیر.برعکسه من مامانمه.خونسرد.عین خیالشم نیست و همیشه دیر می کنه
خیلی خوبه کسی رو منتظر نذاریم نه؟

Monday, December 01, 2008

عجب هواييه.عاشق اين بارونيم كه داره مياد
اما از يه طرف هم مي ترسم كه پرواز امروزمون كنسل بشه
دوست ندارم برنامه ي سفرم بهم بخوره و مجبور شم فردا يه جاي اينكه توي كيش قدم بزنم پاشم بيام شركت
خدايا كنسل نشه ها
عجب ناهاري خوردم اين دوروزه
انگار نصف ساندويچ رو گذاشتن رو پلك راستم نصفشو رو پلك چپم بس كه خوابم گرفته

Tuesday, November 25, 2008

من و موهایم
باز هم از مدل موهام خسته شدم.با اینکه همه بهم می گن عاشق مدل موهاتیم اما من دلم می خواد هر چه سریعتر طی یک عملیات انتهاری موهام رو بازم کوتاهه کوناه کنم
نمی دونم چرا این همه در زمینه استایل موهام همیشه حساس بودم و یه جورایی هم ناشکر
من موهای لختی دارم و همیشه آرزوی موی فر داشتم
موهام خرمایی تیره بود و کلی با مامانم کلنجار رفتم تا تازه پارسال مجوز رنگ کردن رو گرفتم
الان موهام بلنده فره قهوه ای با مش خیلی خوش رنگ(همش هم کار مامان خودمه ها)و جدای از تعریف خیلی خوشگل و خوش فرمه
اما مطمینم که تا دو هفته دیگه موهام یه سانتیه مشکی میشه
دفعه ی بعد چه اتفاقی برای موهام خواهد افتاد خدا می دونه

Sunday, November 23, 2008

باورم نمیشه حرفهات رو.اینکه از عشق به دوست پسرت طوری می گی انگار که حداقل یک سال و اندی از رابطتتون می گذره اما وقتی با انگشتام حساب می کنم تعداد ماههای آشناییتون رو و به عدد شش می رسم با خودم می گم که نکنه پس من احساساتم اشتباهین که بعد از گذشت چهار سال و سه ماه هنوز اون جوری که تو هستی نیستم
تو داری اغراق می کنی؟یا من بی احساسم؟

Wednesday, November 12, 2008

غذا نداشتیم
سرما خورم وحشتناک.انقدر فین و فین کردم و دماغم رو کشیدم بالا که خدا می دونه آخه این دستمال کاغذی ها جنسشون خیلی خوب نیست همه ی بینی منو زخم کردن.منم به جای اینکه دماغم رو بگیرم می کشمش بالا
از این سوال تکراری هم خسته شدم بس که پرسیدن ازم غذا نداشتین سرما خوردی؟
نه خانوم جان نه آقا جان ما فقیریم.بیچاره ایم از بی پولی سرما خوردیم
..........
عاشق این فروشگاه آدیداسیم که هر روز تو راه برگشت از شرکت از جلوش رد میشم.دروغ نگفتم اگه بگم هر روز یه سر می رم تو قروشگاه.یه جورایی فروشنده هاش فکر می کنم من خل تشریف دارم
..........
بعضی از مشترکینمون بد جوری اعصابم رو خورد می کنن طوریکه کل روز حال آدم رو بد می کنن

Monday, November 10, 2008

روزها خیلی زود میان و میرن.اونقدر زود که وقتی میام اینجا و نگاه میکنم که مثلن بیست روزه ننوشتم حالم بد میشه
هیچ وقت دوست ندارم غرق در روزمرگی بشم اما تازه گی ها خیلی پیش اومده که به نقطه ای رسیدم درست وسط روزمرگی تکراری و سعی کردم خودم رو بیارم بیرون از جوی که در اون قرار گرفتم
........
امروز خونه بودم و نرفتم سر کار اما امروز هم مثل همیشه از این سر کار نرفتن بیشتر حالم بد شده تا بهبود پیدا کردن
........
حسهایی دارم که خیلی برای خودم عجیب و قریبن.شایدحسهایی که دارم برای بار اول بهشون برخورد می کنم
جالبه که من در هر مرحله از سن و زندگیم احساس کردم که اون سنم کاملترین حالت ممکن منه و امکان نداره دوره ی بعدی چیز جدیدی به همراه داشته باشه.همیشه هم ضایع شدم
.......
از موهای فر بلندم خسته شدم.دلم می خواد دوباره کوتاهشون کنم اما با مخالفت همه مواجه شدم
.......
چقدر دلم برات تنگ شده.چقدر از هم دوریم تو ته دنیایی من این ته دنیا .وقتی باهم حرف می زنیم دلم فقط یه چیز رو می خواد از بین رفتن این فاصله رو
.......
بزرگ شدم.وتغییراتم اونقدر زیاد بودن که خودم هم هنوز تصوری از روحیه و رفتار فعلیم ندارم

Saturday, October 04, 2008

به تاتر می رویم
امشب دارم می رم تاتر دراکولا در کافی نت.اسمش که عجیب غریبه اما امیدوارم بهمون خوش بگذره

مصیبتی بزرگ است برای همکارم
دقیقن هشت ماه پیش بود که با خبر شدیم یکی از بچه های شرکت داره مامان میشه.همه کلی خوشحال بودیم و براش آرزوی سلامتی می کردیم
امروز با خبر شدیم که اون دختر کوچولو به سلامت به دنیا اومده اما یک روز قبل از تولدش پدرش رو از دست داده
قضیه این طوری بوده که این دوست ما سه روز پیش با همسرش می رن بیرون .وقتی که همسرش می رسونتش آرایشگاه توی مسیر برگشت پاش می ره روی کابل برق فشار قوی که از توی زمین اومده بوده بیرون و به خاطر آب دادن چمنها خیس شده بوده و جا در جا فوت می کنه.این دوست بیچاره ی ما هم بی خبر از همه جا و خوشحال از مادر شدن از آرایشگاه می یاد بیرون اما کسی نیومده بوده دنبالش و وقتی می رسه خونه بهش خبر می دن که شوهرش تصادف کرده و توی کماست.دکترش هم زودتر از موعد بچه رو به دنیا می آره و تازه امروز بهش گفتن که همسرش فوت کرده
امروز که ما فهمیدیم کل بخش ما حدود نیم ساعت در شک کامل بود و بعد از اون تازه شروع کردیم به گریه کردن
نمی خواستم ناراحتتون کنم.فقط می خواستم اول از همه برای دوست من دعا کنین به خاطر این مصیبت و بعد هم خواهشن قدر روابط و زندگیتون رو بدونید

Wednesday, October 01, 2008

امروز چهارشنبست
امروز عید فطره و تعطیل
اول اینکه عید همه مبارک باشه
بعدم اینکه من امروز می خوام بر گردم به عادت یک سال قبلم.یعنی چرخیدن توی وبلاگستان.باورم نمیشه که الان چند وقته به جز چند تا وبلاگ چیزه دیگه ای نخوندم
راستی روزها با سرعت دارن میان و میرن.و من هر روز این حس رو دارم که اگه نجنبم وقت رو از دست دادم
می خوام جبران کنم همه ی اون وقتهایی رو که تا حالا به راحتی پوچشون کردم.شاید برای من سخت باشه.چون ذاتا آدم راحت طلبی هستم.اما واقعا این بار می خوام عوض بشم و عوض کنم همه ی اون جریانات عادی زندگی رو که من همیشه انتظار داشتم غیر عادی باشن

Saturday, September 20, 2008

باهم نشسته بودیم و مشغول صحبت از هر جایی بودیم.البته بیشتر اون حرف می زد و من هم طبق معمول همیشه شنونده ی خوبی بودم
وسط حرفهاش یه جمله ای خیلی پر رنگ بود که من رو به فکر فرو برد
می گفت:اول ازدواجم خیلی سختم بود.چون قبل از اون همه جا با مامانم بودم و با هم کلی صمیمی بودیم بعد از عروسیم هم مامانم انتظار داشت من هم چنان باهاش باشم و درک نمی کرد که حالا یه نفر دیگه بالا سر منه
بالا سر منه؟این جمله برام قابل لمس نبود.یعنی چی؟
پس یعنی ما اختیاری از خودمون نداریم؟

Friday, September 05, 2008

قراری با دوستان گذشته ای نه چندان دور
امروز با ده نفر از بچه های دانشگاه قرار گذاشتیم افطار دور هم جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم
بعضی هاروسه سال بود ندیده بودم بعضی ها رو یه سال و یکی دوتاشونم دو هفته
در عین حال که خیلی خوشحال بودم از دیدنشون یه چیزی آزارم میداد و اونم یاد اون دوران دانشجویی بود که چقدر آزاد و رها و بی خیال روز رو شب می کردیمویاد اتوبوسهای دانشگاه.رقصیدن اول صبحمون.سر کلاس نشستن و گوش به حرف استاد ندادن
یادش بخیر
نمی دونم چرا اما من توی همه ی دوره های زندگیم دلم برای دوره ی قبلش تنگ میشه

Thursday, September 04, 2008

یک پنجشنبه
الان شرکتم
مونیتورم رو به همست
منم با تمام پر رویی دارم می نویسم
یه دختر فضولم پشت سرمه
ساعت یازده و نیم کار نموم میشه.نمی دونم این چه اومدنیه
من برم دیگه
حالم خوبه راستی

Saturday, August 30, 2008

صد بار نوشتم و پاک کردم
از چیزهای مختلف از حس های مختلف
نمی دونم چرا هر بار احساس کردم نوشتم الان به درد اینجا نمی خوره.شاید به خاطر این همه فاصله بین نوشته هامه
امروز شنبه است.سه روز دیگه دوباره تنها میشم.یعنی برمی گرده ژاپن
کی برمی گرده دوباره ایران؟
دلم براش تنگ میشه
خیلی خیلی

Tuesday, August 26, 2008

همیشه چیزهایی که آرزوشون رو داریم در لحظه هایی که اصلا انتظارش رو نداریم اتفاق می افتن
نمی دونم چرا این قانون این همه توی زندگی من اتفاق می افته اما دوسش دارم