samira

Monday, November 27, 2006

پیشونی منو کجا میشونی؟
دیشب داشتم با سیما حرف میزدم که این جمله رو گفت.تا حالا نشنیده بودمش.خیلی خیلی خوشم اومد از این ضرب المثل و دیدم که کل زندگیه نه من بلکه همه آدمها قضیه همین پیشونیست
مثل تمام اتفاقهای عجیب غریبی که توی همین یه هفته برام افتاد
جریان آقای یوسفی.جریان اون پسره کنار رودخونه.قضیه برگشتن دوست پسر اولم
ای پیشونی منو کجا می شونی؟
فقط هر جا میشونی قربونت جاهای خوب خوب بشون
...................
این بلاگر چش شده؟چرا صفحه من کامل باز نمیشه آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Sunday, November 26, 2006

داستان روکش دندون ما
شانس که نداشته باشی همینه دیگه
سه هفته پیش دندونم رو آقای دکتر تراشید و همون روکش مدل اسبی رو برام گذاشت
در بدترین حالت ممکنه اگر شما آدم بدشانسی باشین و لابراتوار بد قولی بکنه در عرض ده روز رو کش مریض روی لثه سوار میشه و چسبونده میشه
اما مال من هنوز اینطور نشده
سه هفته است الان.همه مریضهایی که شنبه هفته پیش براشون قالبگیری کردیم امروز چسبیده شد روکشهاشون اما مال من هنوز آماده نیست.چون من روکشم با بقیه فرق داره .تمامش چینیه و پست فلزی نداره که این موضوع باعث میشه دندونه من خوشگلتر بشه.اما آقاجان من نمی خوام خوشگل بشه.بدین دندونم رو
یه هفته که مادش تو بازار نبود بعد از یه هفته هم که هر روز زنگ میزدم می گفتن که تا نیم ساعت دیگه تمومه تا نیم ساعت دیگه تمومه .آخه درست کردن روکشم هم کار مشکلیه.مال من پیچیدست فرمولش.بعد از کلی پیگیری خودم و آقای دکتر امروز آوردنش .تازه اونم خراب شده.گفتن موقت برام بچسبوننش تا دوباره قالبگیری کنم.بدبختی چون لابراتوار هم خیلی کارهاش خوبه فقط بد قوله نمیشه چیزی هم بهش گفت
حالا دعا کنین این دفعه بشه دیگه
سیما جون می دونم اینجارو می خونی ببخشید بهت دروغ گفتما.دکتر گفت به هیچ کس نگو تا نظر واقعیشون رو بدن تا به لابراتوار بگیم
دکتر چند روز پیش صدام کرد گفت بیا می خوام یه اصل توی دندونپزشکی بهت یاد بدم.گفت هر چی بیشتر حساس باشی و وسواسی نشون بدی کارت بیشتر به خنسی می خوره.دکتر انقدر رو دندونه من حساسیت داره که خدا می دونه
اینم حکایت دندون ما
میبینین چقدر بدشانسم

اومدم اینجا هم بنویسم که:من از امروز رژیم گرفتم
هورررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

Friday, November 24, 2006

یادش بخیر
اون موقعها که ما بچه بودیم یعنی در واقع از همون موقعی که راه افتادیم و خودمون رو شناختیم پدرم سه تا دوست داشت که با ما میشدیم چهار خانواده.همشون دوستهای صمیمی پدرم بودن و همکارهای ادارش.ما چهار خانواده خیلی با هم خوب بودیم.با هم دوره داشتیم.مسافرتهامون باهم بود.شام بیرون رفتنهامون.سینما رفتنمون و به طور کلی غمها و شادیهامون با هم بود
همه بچه ها هم تقریبن توی یه سن بودن با چند سال تفاوت
این طوری بگم که خیلی با هم بودیم طوری که خانوادههای نزدیک هممون شاکی بودن از برنامه هایی که با هم داشتیم
ماهی یه بار به جز تایمهایی که همین طوری همدیگه رو می دیدیم دوره داشتیم.از پنجشنبه شب تا فردا شب ه جمعه
یادش بخیر واقعن یادش بخیر
سالها گذشت و ما بچه ها همه بزرگ شدیم و با بزرگ شدن ما ها و زیاد شدن مشغولیت پدر مادرهامون رابطه دوستیمون هم کمرنگتر شد تا اینکه رسیده به الان که در سال شاید در نهایت پنج یا شش بار دور هم جمع میشیم
امشب هم همشون اومدن خونمون.البته بدون بچه هاشون .چون همشون ازدواج کردن جز من و سینا.الان نشستن و دارن کلی با هم حرف میزنن.مردها مشغول ورق بازی و خانومها هم دارن برنامه میچینن برای مسافرت کیش و دبی و سوریه و........انقدر دلم گرفت.انقدر دلم تنگ شد برا ی ا ون موقعهامون.دلم می خواست بازم مثل اون موقها میرفتیم باغ آقای خجسته دو هفته میموندیم و برنمی گشتیم تهران و هر روز بعد از شش ساعت شنا کردن به زور از استخر می آوردنمون بیرون.دلم می خواست بازم میرفتیم خونه عمه مینواینا و شب که میشد آدامس بهمون میداد بخوریم و ببریم بذاریم رو زنگ همسایه ها.دلم می خواست بازم میومدن خونه ما و بازم توی حیاط برنامه منقل راه مینداختیم و شش تا سیخ کباب یواشکی می خوردیم.دلم می خواست بازم میرفتیم باغ خاله فرینا و شب که می خواستیم پشه بند ببندیم پسرها طناب پشه بندارو هی پاره می کردن و کلی می خندیدیم.دلم می خواست بازم شمال میرفتیم.قاضیان.همون ویلا خوشگله......................باورم نمیشه که یه زمانی همچین رابطه هایی رو داشتیم اما الان نداریم
افسوس افسوس
الان که به چهرهاشون نگاه می کنم نمی دونین چقدر پیر شدن همشون
من برم به مهمونامون برسم.چون خیلی دلم گرفته بود اومدم همین الان بنویسم

Wednesday, November 22, 2006

برداشت اشتباه از شخصیت من
این موضوع خیلی برای من اتفاق افتاده که توی رابطه ی دوستیم در یه شرایطی قرار میگیرم که طرف از شخصیت من برداشت اشتباه می کنه
مثلن من برای اینکه رابطمون بهتر بشه و یه شرایطی ایجاد بشه که همدیگه رو بیشتر ببینیم و بیشتر دوست داشته باشیم توی ذهنم برنامه ریزی می کنم که مثلن فلان روز بریم بیرون .بعد این موضوع رو مطرح می کنم و از قضا دوست پسر جان همون روز کار مهمی داره.اما چون من می خوام این کار انجام بشه برای بهبود رابطمون انقدر اصرار می کنم اصرار می کنم که طرف حالت تهوع بهش دست می ده و از شخصیت اصلی من برداشت بد میشه چون فکر می کنه که من از این دختر گیر سه پیچام در صورتیکه من فقط برای بهبود رابطمون اصرار داشتم همین
از این موارد تا دلتون بخواد دارم تو پروندم
وقتی بهشون فکر می کنم دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار وحشتناک

Monday, November 20, 2006

شرایط استثنایی
تا حالا توی شرایط زیر قرار گرفتین؟
از سرما استخونهاتون ذوق ذوق بکنه.دندوناتون بخوره به هم.مثانتون وحشتناک پر باشه طوری که احساس کنین از چشماتون داره میزنه بیرون.حالت تهوع وحشتناک دارین.سرتون گیج میره و اساسن دپرسین و همین طور دارین گریه می کنین وسیل اشکتون رونه؟
شرایط باحالیه نه؟
ما اینیم دیگه.خدایی وضعیت روحی رو حال می کنین؟
دارم به مرز جنون میرسسسسسسسسسسسسسسسسسسم.من رسمن خل شدم.ها ها ها
.....................
امروز قزوین فوق فوق فوق وحشتناک سرد بود.بی سابقه

امیدواری
وقتی مریضها میان مطب و نوبتشون میشه و میشینن روی یونیت دندنپزشکی و پیشبندشون بسته میشه خیلی حسم بهشون عادیه.اما وقتی دهنشون باز میشه تا دکتر کارش رو شروع بکنه انقدر دلم براشون می سوزه انقدر دلم براشون می سوزه که خدا می دونه.نمی دونین با چه وضعیتهایی میان.فکر کنین همه دندون وحشتناک پوسیدگی داره به جز دور دندونشون
سه تا سوژه داشتیم امروز تو مطب یه آقای وکیل جوون که فکر کنم خیلی داشت 30 سالش بود.اولین باری بود که میومد دندونپزشکی.طوری که بلد نبود چه طوری باید دهنش رو بشوره.اما نمی دونین چه وضعیتی داشت.چند تا از دندوناش عفونی شده بود.لثه اش داشت پیوره میشد.وحشتناک وحشتناک.نمی دونم چه طور بهتون بگم.وقتی وضعیتش رو دیدم کلی به خودم و دندونام امیدوار شدم.من که فکر می کردم اوضاع دندونام بیریخته فقط چنتا پوسیدگی سطحی داشتم.همین
یه خانوم دیگه هم اومد فکر کنم 32 سالش بود.به جز دندونای جلوش بقیه دندوناش ریشه بود فقط.یه چیز وحشتناکی
یه دختر دیگه هم میاد 17 سالشه اونم که سه چهار تا کشیده بس که افتضاحه وضعیت دندوناش
وقتی این کیسهارو میبینم کلی خودم با خودم و دندونام حال می کنم.خدایا شکرت من دندونام این مدلی نیست وگرنه سکته هرو زده بودم.خلاصه اینکه اگر وضعیت دندوناتون این طوری نیست کلی امیدوار باشین به خودتون
.....................
این دستگاه اتوکلاو مطب بازیش می گیره بعضی وقتا.باید نیم ساعت باهاش سروکله بزنم تا درش باز بشه.قرار بود امروز بیان برای سرویسش اما نیومدن
.....................
این آقای دکتر اینقدر با فکره که سوزنهای تزریق بی حسی رو هم استریل می کنه بعد میریزه دور که اگه یه موقع تو دست مامورهای شهرداری رفت هپاتیت نگیرن.ببینین چه دکتر خوبیه
.....................
همین الان از تیاتر امیر ارسلان در کافی شاپ که توی تیاترگلریزنمایش داده میشه برگشتم.خیلی خنده دار بود.حتمن برین

Sunday, November 19, 2006

کار کردن
من از خیلی وقت پیشا یعنی از وقتی که ترم 3 بودم دنبال کار بودم و دوست داشتم که توی روزایی که نمیرم دانشگاه برم سر کار که هم در رابطه با رشتم پیشرفت کنم و هم اینکه استقلال داشته باشم .حالا نه صرفا مالی .کلن دوست داشتم که همه به خصوص پدر مادرم روم حساب بکنن
اما کار پیدا نشد که نشد.با اینکه پدر خودم پست خوبی داره و خیلی از دوستان و آشنایان نزدیک بودن که می تونستم توسط اونا کار پیدا کنم اما هیچ کاری پیدا نشد که من رو به اون اهدافم برسونه.تا ده روز پیش .وقت دندونپزشکی داشتم و رفتم مطب دکتر که دندونام رو درست کنم.(همون دندونم که الان شبیه دندونه اسبه)آقای دکتر که بسیار بسیار مرد شریف و مهربونیه و عاشق من و به خصوص سیناست به من گفت سمیرا توی دوستات کسی رو میشناسی که قابل اعتماد باشه و باهوش هم باشه.من می خوام یه نفر رو بیارم که بشه دستیارم.اگر چیزی هم از دندونپزشکی بلد نباشه مهم نیست.همه چی بهش یاد میدم .فقط برام مهمه که قابل اعتماد باشه و زود یاد بگیره و روابط اجتماعیش خوب باشه.خلاصه به من گفت که تا دارم دندونت رو قالب گیری می کنم فکر کن.بعد هم شروع کرد از شرایط مطبش گفتن و اینکه از چه ساعت تا چه ساعت باید بیاد و ...................تا اینکه کار دندونم تموم شد گفت بهم که کسی به ذهنت رسید؟منم گفتم که آقای دکتر خودم میرم دانشگاه وگرنه دوست داشتم بیام پیشتون.دکتره مثل اینکه منتظر بود من همچین جمله ای از دهنم در بیاد.گفت راست می گی عیبی نداره مگه چه روزایی میری دانشگاه ؟منم بهش گفتم وگفت که عیبی نداره همین سه روز که می تونی بیای عالیه وقرار شد با مامان بابام صحبت کنم
مامانم که مسافرت بود اما به بابام که گفتم بر خلاف تصورم گفت خیلی خوبه تجربه ی بزرگیه اگه دوست داری برو.مامان جان هم که برگشتن همه تصمیم گیری رو گذاشتن به عهده خودم
همون طور که همتون می دونین من از دندونپزشکی فراری بودم اما چی شد که قبول کردم واقعن نمی دونم
اولین دلیلش این بود که من و پدر مادرم به این آقای دکتر اعتماد کامل داریم وانقدر مرد خوبیه که من قبول کردم برخلاف همه تنفرم از صداهای وحشتناک دندونپزشکی برم اونجا
دوم اینکه به توصیه و پیشنهاد دایی جان تصمیم گرفته بودم که پله های ترقی رو یکی یکی برم بالا نه یدفعه
سوم اینکه چون رشتم ریاضی بود و هیچ موقع با علوم تجربی سر کار نداشتم برام خیلی جذاب بود که توی یه مطب دندونپزشکی کار کنم
چهارم اینکه واقعن پیدا کردن کاری که با شرایط درسی من سازگار باشه خیلی کمه
پنجم اینکه آقا جان دوست داشتم و رفتم.مردم بس که این همه دلیل آوردم براتون
خلاصه من سه روزه که میرم مطب.اما خدایی خیلی کار سنگینیه

Saturday, November 18, 2006

پنجشنبه دوست داشتنی
دیروز پنجشنبه بود(البته پریروز پنجشنبه بود چون الان دو و نیم صبح شنبه است)روز دانشگاه رفتن سمیرا خانوم امممممممممممما سمیرا خانوم به دلایل مختلف نرفت دانشگاه.اول از همه اینکه حوصله نداشت.دوم اینکه حوصله نداشت.سوم اینکه حوصله نداشت.پس نرفت دانشگاه.اما نکته قابل توجه اینکه این پنجشنبه مثل روزهای دیگه که نمیرفت دانشگاه و نصفه های روز پشیمون میشد چرا نرفته نبود چون از صبحش برای خودش فشرده برنامه چیده بود
ساعت نه از خواب بیدار شد.مدتها بود که تا این موقع نخوابیده بود.یه دوش گرفت.چیتان پیتان کرد.سیما نزدیکهای ده و نیم اومد دنبالش و با هم رفتن خرید.رفتن پاساژگلستان.شلوار جین خرید سیما بعد طبقه بالا یه جفت بوت توپ خرید سیما و بعد هم کلی حال کردن که بوت پیدا کردن و بعدش با دوست پسر سیما قرار داشتن.سیما و سمیرا نقش آژانس رو بازی کردن و دوست پسر جان سیما رو به دانشگاهش رسوندن.بعد سیما و سمیرا تصمیم گرفتن پیتزا بخورن(البته هیچ موقع غذای دیگه ای به ذهنشون نمیرسه)تصمیم گرفتن که برن پیتزا پنتری جایی که سمیرا از زمان سه یا چهار سالگیش یه خاطرات کمرنگی تو ذهنش مونده بود.خلاصه رسیدن به پیتزا پنتری.در ورودی رستوران رو اشتباه گرفتن و دوتایی از در مجاور که چوبی بود آویزون شده بودن و هی می کشیدن در رو تا باز بشه.اما مگه باز میشد.تا اینکه یه خانوم آقا اومدن در مجاور رو باز کردن رفتن داخل.سمیرا و سیما به مدت نیم ساعت کف زمین ولو شده بودن و از خنده زیادی دلشون درد گرفته بود.خلاصه رفتن تو.غذای مکزیکی سفارش دادن.البته به همراه پیتزا.غذا رو خوردن و به به چه چه گفتن و از تندیش سوختن.همه خاطره های بچگی سمیرا زنده شد.اومدن بیرون تصمیم گرفتن بلافاصله (به قسمت بلافاصلش دقت کنین)برن قهوه مرکزی.رفتن و چای روخوردن و البته وسط راه چون پولاشون ته کشیده بود از بانکم پول گرفتن.بعد اومدن خونه سیما اینا تا با هم فیلم ببینن.چه فیلمی؟باترفلای افکت.کلی حال کردن با فیلمه.کلی
بعد رفتن خرید دوباره سیما یه سری لباس خرید و ذرت خوردن تا قرون آخر پولشون رو خرج کردن (دقت کردین که همه خریدها مال سیما بود و من فقط نقش خورنده رو بازی کردم)شب هم به پدر بزرگ مادربزرگ سر زد سمیرا خانوم و بعد هم در کنار خانواده شام مفصلی نوش جان کرد
دیدین چقدر پنجشنبه دوست داشتنی بود؟
.....................
بابام تهدیدم کرد که دیگه حق نداری با سیما یا بقیه دوستات ناهار یا شام بری بیرون.داری می ترکی دختر.تازه قرار گذاشته باهام که بریم باهم پیاده روی

Thursday, November 16, 2006

دلم گرفت
مامان و بابای من تقریبن توی سن پایین ازدواج کردن.البته تو شرایط اونا و زمان اونا که برمی گرده به سال 59 این موضوع که توی سن پایین ازدواج کنن امر عادی بوده.مامانم 20 سالش بوده و بابام هم 22 سالش.بعد از سه سال هم خدا من رو بهشون میده.بنابر این تفاوت سن من با پدر و مادرم تقریبن کمه.از طرف دیگه مامان بنده هم اولین بچه خانواده است در نتیجه من میشم اولین نوه خانواده مادریم.به خاطر همین هم پدر بزرگ و مادربزرگم جوونن.مادربزرگم 61 سالشه و پدربزرگم 69 سالش
امروز رفتم یه سری به پدر بزرگ و مادربزرگم بزنم.داشتیم همه با هم حرف میزدیم که من یهو رفتم تو فکر.خیره شدم به صورت پدربزرگم.اول یکم خطهای روی صورتش گنگ بود اماوقتی که دقیق شدم بهتر تونستم حضمشون کنم.نمی دونین چقدر پیر شده بود.اینقدر دلم براش سوخت که خدا میدونه.انگار که تازه امروز این موضوع برام روشن شده باشه.یهو خیلی احساس کردم پیر شده. بیچاره خستگی زندگی رو توی خنده هاش می تونستم ببینم .میترسم بمیره.آخه خیلی دوسش دارم
خدا نکنه حالا حالا ها بمیره چون اصلن نمی تونم این موضوع رو تصور کنم

Tuesday, November 14, 2006

گرماش رو احساس می کنم.سر می خورن و خیلی آروم میفتن روی زمین.اینا اشکهای منن.قطره هایی که چون اون دلم رو شکسته داره میاد پایین.من خستم دیگه.نمی کشم.کم آوردم.فکر نکنم دیگه از دستم چیزی بربیاد
فقط اشک میریزم.اشک...................اشک ........................بازم اشک............................دوست دارم اشکهامو .نه دوسشون ندارم.آره متنفرم ازشون.از اشکام متنفرم
کم کم دوست داشتنت داره برام بی معنی میشه.همش تقصیره تو .تو. تو
.خودت نخواستی. نه نخواستی.منم دیگه نمی کشم

Monday, November 13, 2006

حرف مردم
یه سوال دارم از همه.شماها حرف مردم چقدر براتون اهمیت داره؟
اگه به یه کاری علاقه داشته باشین و بدونین که با انجام اون کلی پشت سرتون حرف می زنن حاضرین اون کار رو انجام بدین یا اینکه از اون عشق و علاقه ای که نسبت به انجام اون کار داشتین می گذرین؟
اصلن اجازه می دین زندگیتون تحت تاثیر حرف بقیه قرار بگیره؟
از اینکه پشت سرتون حرف و سخن باشه ترس و واهمه دارین؟

Sunday, November 12, 2006

مشغولیت فکری
الان یه مدتیه که احساس می کنم آرامش ذهنیم بیشتر شده.خوب قبلنا خیلی مشغولیتهای ذهنی زیادی داشتم.مثل خونمون که می خواستیم عوضش کنیم. فروخته نشدنش.حرفهای بقیه .سر کار رفتن.ایران موندن یا از ایران رفتن.دوست پسر جان.ادامه تحصیل.لاغر شدنم و خیلی چیزای دیگه که واقعن اذیتم می کردن.اما الان یه مدتیه که خیلی راحتتر شدم.آرامش فکریم خیلی بیشتر شده.خیلی از دغدغه هام حل شدن و از بین رفتن.اما خیلیهاشون هم هنوز هستن.این وسط یه موضوعی باعث شده من به این آرامش نسبی برسم و اونم اینه که بی خیال شدم نسبت به قبلم.دیگه برام مهم نیست که دوست پسره زنگ بزنه یا نه.برام مهم نیست که دو گرم وزنم بره بالا پایین برام مهم نیست خونمون 100 متر باشه یا 300 متر.برام مهم نیست که لوسترمون رو از فلان گالری بخریم یا از چهارراه امیر اکرم
نمی دونم خوبه یا بد اما من این طوری راحتترم.از اینکه شب موقع خواب تو خلوت خودم دیگه موضوعی وجود نداره که اشکم رو دربیاره احساس خوبی بهم دست میده.این طوری نه اعصابم خورد میشه نه حرص می خورم.تازه خیلی راحت حرفهام رو به همه میزنم البته با احترام کامل
خلاصه اینکه از شرایط روحی الانم به نسبت راضیم
.....................
دیشب فیلم بروک بک مانتین رو دیدم.قشنگ بود اما درکش نکردم

Friday, November 10, 2006

تا حالا شده از چشماتون بترسین؟
این موضوع برای من خیلی تا حالا تکرار شده که احساس می کنم نگاهم توی نگاه کسی گره خورده.یا اینکه هر بار که سرم رو برمی گردونم میبینم که یکی داره نگاهم میکنه.من وقتی از چشمهام میترسم که نگاه آقایوونی که زن دارن با نگاه من تلاقی پیدا می کنه .اون موقع است که کاملن اعصابم بهم میریزه و از چشمهام میترسم
مسلمن نگاه و چشم یکی از مهمترین و تاثیر گذارترین عضو برای ارتباط و جذب و جلب توجه برای اطرافیانه.این موضوع تا وقتی خوشاینده منه که احساس کنم به حریم خصوصیه خانومهای دیگه تجاوزی نکردم.اما وقتی که میرم توی مهمونی و میبینم که هر بار که سرم رو برمی گردونم چشمم میفته تو چشم یه نفر و اون آقا که متاهل هم هست مدام داره به من نگاه میکنه از خودم چندشم میشه.شرمنده میشم .یه حس بدی بهم دست میده
لازم به ذکره که هیچ کدوم از این آقایون هم چشم چرون نیستن که فکر کنین به همه نگاه می کننها .نه اتفاقن خیلی پسرهای خوبی هستن با شناختی که خانواده ما طی سالها معاشرت با خانواده اونا به دست آورده.منظور من آدمهایی هستن که ذاتن چشم چرون نیستن و کاملن هم پسرهای خوبی هستن ولی نمی دونم چرا من در معرض دیدشون قرار می گیرم.و وقتی از طرف این جور آدمها هدف قرار میگیرم احساس می کنم خوب شاید تقصیر منه که باعث شدم همچین اتفاقی بیفته.اون موقع است که از نگاه خودم میترسم
نمی دونم شما همچین چیزی رو تجربه کردین تا به حال؟

Wednesday, November 08, 2006

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

Tuesday, November 07, 2006

wedding crashers
این اسم فیلمی بود که امروز دیدیم.خیلی خیلی فیلم قشنگیه.هم خنده داره هم رمانتیک
سیما یه عالمه فیلم دیگه هم برام آورده که ببینم.آخ جونمی
با اجازه تون رفتم دندونپزشکی که دیگه از امروز کار روکش دندون جلوم رو شروع کنه.دندونم رو تراشید .اینقدر کوچیک شد که خدا می دونه.نمی دونین چقدر به خودم بد وبیراه گفتم وقتی دندون کوچیکم رو تو آینه دیدم.بعدشم دکتر جان یه روکش موقت برام گذاشت.که بدک نیست.فقط یه کم شبیه اسب شدم.هفته دیگه هم دندونم آماده میشه
دوست پسرجان هم حسابی سرما خورده.آخی گوگولی من زود خوب بشو.باشه؟
.....................
پدر من عاشق فیلمه.نمی تونم بگم چقدر.فقط تا این حد بدونین که اگه یه فیلم رو برای بار دهم هم ببینه اینقدر چهارچشمی میره تو تلویزیون که فکر می کنین بار اولشه.الان تلویزیون روشن شده بابام به سینا می گه :ببینم فیلمش از این شمشیریهاست؟سینا هم میگه نه تفنگیه

Sunday, November 05, 2006

خاطرات یک گیشا
این اسم کتابی بود که من همیشه توی کتابخونه سیما اینا دیده بودم.از سیما شنیده بودم که خیلی کتاب قشنگیه و دیده بودم که همیشه چقدر مامانش با ذوق و شوق می خونتش.تا اینکه چند وقت پیشا دختر عمه جان دی وی دیش رو خریده بود و داد به ما که ببینیم.ما هم ندیدیمش تا دیروز که بالاخره من و سیما و سینا دیدیمش.خیلی خیلی فیلم قشنگی بود توصیه می کنم ببینینش حتمن
................
امروز باید برم دندونپزشکی که خیلی می ترسم چون امروز می خواد دندونم رو تراش بده که برام روکش بذاره.بدیش اینه که امروز که دندونم رو کامل تراش میده تا موقعی که روکش اصلیم آماده بشه برام روکش موقت میذاره که هر لحظه احتمال داره بیاد پایین
................
پدرم درومده توی همین یه روزی که مامانم نبوده بس که ظرف شستم.واه واه واه.چقدر کار داره گردوندنه یه خونه

Friday, November 03, 2006

جمعه من
امروز صبح با هزارن بدبختی از خواب بیدار شدم.چون اصلن دلم نمی خواست بلند بشم.دوش گرفتم . جینگولی مستون کردیم و رفتیم سر قرار با دوستان دوران دبیرستان
کلی حرف و کلی تعریف و یاد خاطرات و یه عالمه عکس و شکایت از بیمعرفتیهامون و خلاصه از همه جا
همه گفتن من خیلی عوض شدم ولی من خودم اصلن فکر نمی کردم به اون غلظتی که اونا می گن عوض شده باشم
بعدشم اومدم خونه و مامان جان رو کمک کردم در بستن چمدونش و بعد همه رفتیم تا برسونیمش راه آهن تا با هفت تا از دوستای دیگش برن سفر
بعدش با پدر جان و سینا جان خودمون رو تحویل گرفتیم کلی و خوردیم یه عالمه و کلی خرید برای خونه
الانم سرم خیییییییییییییییییلی درد می کنه.نمی دونم چه کار باید بکنم.خیلی هم خوابم میاد.کتابه رو هم امروز وقت نکردم بخونمش.از فردا می خونمش
از دوست پسر جان هم خبری نیست.خیلی خره
خدا وکیلی عجب جمعه مسخره ای داشتما

امروز بعد از کلی خستگیه ناشی از قزوین رفتن در دو روزه متوالی شام رفتیم خونه دایی جان.کتابه رو بهم داد.من از فردا شروع می کنم خوندنش رو چون می خوام زودتر دست به کار بشم
مطمین باشین که مطالب جالب و کلیدی و مهمش رو براتون میذارم اینجا
الانم دارم کتاب عشقهای خنده داره میلان کوندرا رو می خونم.اونم تا حالاش برام خیلی جالب بوده
...................
فردا قراره با دوستان دوران دبیرستانمون که شیش هفت ساله هم دیگه رو ندیدیم بریم بیرون.کلی هیجان دارم
...................
مامان جان فردا میرن مشهد به مدت یک هفته و من میشم خانوم خونه
...................
دوست پسر جان من از نظر اخلاقی واقعن کمیابه.مهربون در عین حال عجیب غریب.کمیابه مثل اسمش

Wednesday, November 01, 2006

دارم سعی می کنم
یکی از بدترین اشتباهترین و مسخره ترین عادت غلطی که من دارم توی زندگیم اینه که وقتی یه موضوعی توی ذهنم وجود داره مثلن رسیدن به یه موفقیت نمی تونم تصور کنم که مرحله به مرحله پله های ترقی رو طی کنم و به اون هدف اصلیم برسم.همیشه انتظار دارم که از همون اول اون نتیجه ای که می خوام و توی ذهنمه برام حاصل بشه
این عادت غلط باعث شده که خیلی از موقعیتهای خوب رو تو زندگی از دست بدم.مثلن من دوست دارم که یه مدیر فروش یا یه مدیر بازرگانی خیلی موفق بشم که درآمد خیلی عالی داشته باشه.چون از ابتدا هدفم اینه نمی تونم تصور کنم که برم کارهایی رو انجام بدم که درآمد کم داره.به همین خاطر کلی از موقعیت های کاریم رو از دست می دم.در صورتیکه اگر فکرم این نبود اول با یه کار کم اهمیت می تونستم شروع کنم و مرحله به مرحله پیشرفت کنم تا به اون چیزی که می خوام برسم.خوب معلومه که هیچ سرمایه گذار و بازرگانی مسیولیت فروش شرکتش رو به من بی سابقه نمی ده
یا یه نمونه دیگه اش توی رابطه های دوستیمه.من همیشه یه رابطه فوق العاده ایده آل توی ذهنم دارم و همیشه انتظار دارم همه چی در بهترین حالت خودش باشه در صورتیکه احتمال اینکه یه رابطه فوق العاده برای هر کس پیش بیاد خیلی کمه و بهبود رابطه مستلزمه تلاش دو طرفه.چون من طرز تفکرم این بود که همه چی از اول عالی باشه هیچ تلاشی نمی کردم برای اینکه رابطه بهتر بشه و همیشه انتظار داشتم که طرف کلی خوب باشه وهیچ اشکالی نداشته باشه و اگه اتفاقی بر خلاف تصور من انجام بگیره خیلی توی ذوقم می خوره
تا اینکه همین چند روز پیش داشتم با دایی جان صحبت می کردم که بهم گفت تو باید توی زندگی یه هدف بلند مدت در نظر بگیری و مرحله به مرحله تلاش کنی برای رسیدن به اون
گفت که فرض کن یه قابلمه آب جوش داریم و یه قورباقه زنده می اندازیم توش.قورباقه معلومه که سنگکوب می کنه و جادرجا میمیره.اما اگه یه قابلمه آب سرد داشته باشیم و یه قورباقه رو بندازیم توش این قورباقه کم کم میپزه و خیلی دیرتر میمیره
گفت که تو هم باید هر مرحله از زندگیت رو بکنی پله ای برای مرحله بعدی
منم از همون روز تمرین رو شروع کردم و دارم سعی میکنم که خودم رو عوض کنم و الان تونستم یکم از اون عادت غلطم رو ترک کنم