samira

Thursday, June 29, 2006

یه حرف قشنگ
امروز با سیما رفته بودیم استخر.داشتیم با هم حرف می زدیم . راجع به همه چی .کارهایی که قراره توی این چند روز باقی مونده تا عروسی پریا بکنیم.خرید هایی که باید بریم.کارهای پریا اینا که مونده و خیلی چیزای دیگه(پریا دوست صمیمیه پری خواهر سیماست که 14 تیر عروسیشونه)خلاصه از هر دری داشتیم با هم حرف می زدیم.این کاریه که من و سیما عاشقشیم.صحبت کردن در مورده همه چی.این خیلی به من آرامش می ده.
از سیما پرسیدم پری چه کارها می کنه.خوش می گذره بهش؟آخه اونم تقریبن میشه گفت نامزدش از آمریکا اومده به خاطر عروسی پریا.سیما گفت پری خوب خیلی خوشحاله ولی امروز به من گفت که ما ایرانیا همیشه یاد گرفتیم که از شرایطی که در حال حاظر داریم شاکی باشیم.وقتی تنهاییم می گیم اه چرا تنهام .کاشکی الان یکی رو داشتم که براش حرف می زدم.وقتی که کسی رو که دوسش داریم پیشمونه بازم شاکی می شیم که یادش بخیر تنهایی هم عالمی داشت.من برای خودم توی اتاقم با کتابام و موزیکهام حال می کردم.وقتی یه چیزو نداریم غصه می خوریم که چرا من ندارمش.وقتی بدستش میاریم یا دلمون رو زود می زنه یا اینکه بعد یه مدتی دیگه ارضامون نمی کنه و دنبال یه چیز بزرگتریم
وقتی سیما این حرفها رو زد مثل کسی که یه پتک گنده خورده با شه توی ملاجش حسابی گیج شدم و رفتم توی فکر.خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم همه این شکایت ها توی زندگی خودم هم وجود داره.البته اینم بگم خیلی هم خوبه که آدم همیشه به دنبال بهترین ها توی زندگیش باشه این یه موضوع جداست.چیزی که منظور منه اینه که متاسفانه اکثر انسانهایی که توی ایران زندگی می کنن از شرایط حاشون شکایت دارن.یاد نگرفتیم که از حال خودمون لذت ببریم و اکثر اوقات اونو به خاطر چیزایی که نداشتیم خراب کردیم.به همین خاطره که اینجا این همه آماره افسردگی بالاست
چه خوب میشد که اگر یه روزی می رسید که به هر کس نگاه می کردم شادی رو توی برق چشمهاش می دیدم.چه خوب می شد اگر روزی میرسید که یاد می گرفتیم شاد بودن و شاد زندگی کردن بزرگترین ثروت توی زندگی.چه خوب می شد اگر یه روز می رسید که یاد می گرفتیم که اینقدر شکایت نداشته باشیم از دست روزگار و به جاش به دنبال بهتر کردن شرایط باشیم

Wednesday, June 28, 2006

توی پست قبلیم گفتم که چون امتحانام شروع شده فعلن چیزی نمی نویسم .الانم همینو می گم یه وقت فکر نکنین که این سمیرا همینطوری از روی شکمش حرف می زنه
اما امروز یه اتفاق خیلی جالب افتاد که دلم نیومد ننویسمش
من هر روز یعنی از شنبه تا چهارشنبه کلاس زبان دارم.امروزم طبق عادت هر روزم ساعت 5:10 از خونه اومدم بیرون.ایستادم تا تاکسی سوار شم.من همیشه دوست دارم جلو بشینم.چه الان که 1 نفر جلو سوار می کنن چه اون موقعی که 2 نفر سوار می کردن(من اون موقع جلو میشستم و کرایه 2 نفرو می دادم) همینطور که ایستاده بودم چشم چشم می کردم ببینم کدوم یکی از ماشینایی که میان جلوشون خالیه. تا اینکه 1 پراید اومد و 2 تا خانوم عقب سوار بودن ومن هم جلو سوار شدم.بعد از یه مسافتی که رفتیم یکی از خانوما خواست پیاده بشه.وقتی کرایش رو داد به راننده که 1 پسره خیلی جوون و خوشتیپ بود آقای راننده گفت : خانوم من مسافر کش نیستم.منو می گی شاخام کاملن زد بالا که پس منو چرا دیگه سوار کرد.خلاصه اون خانوم پیاده شد و بعد از مسافت کوتاه دیگه ای اون یکی خانومه هم پیاده شد.حالا من مونده بودم و اون آقای راننده
پس وقت خوبی بود برای بر طرف کردن حس کنجکاویم.ازش پرسیدم شما که کرایه نمی گیرین برای چی سوار می کنین؟گفت مسیرم بود گفتم این خانومارو هم سوار کنم.بعدش گفت نمی دونم چرا هر کسی برای خانوما بوق بزنه و بخواد سوارشون کنه سریع فکر بد می کنین؟ منم بهش گفتم اینقدر آقایون با فکر های بد برامون بوق زدن که سوارمون کنن پس ما حق داریم که هر کی برامون بوق زد فکر بد کنیم.بهش گفتم وقتی که توی خیابون برای خانوم های 50 ساله هم بوق می زنن.پس خیلی طبیعیه که همچین حرکتی از ما سر بزنه.بعد گفت بله خانوم حق با شماست.خلاصه اینکه این آقای مهربون مسیر بعدی منم پرسیدو برای اینکه منو برسونه راهشم دور کرد و منو تا دم کلاس رسوند ولی من تا آخرین لحظه ای که داشتم پیاده می شدم باورم نمی شد که این آقاه بی منظور همه مارو سوار کرده هر لحظه منتظر بودم که بگه ببخشید شماره منو داشته باشین.اما در کمال ناباوری نگفت.حالا از اون موقع رفتم توی فکر که هنوزم داریم از این پسرا که فقط از روی دلسوزی و بدون هیچ منظوری از این کارهای خیر خواهانه انجام بدن؟من که هنوز باورم نمیشه

Monday, June 26, 2006

امتحان
امتحانام دیگه شروع شده.اصلن وقت ندارم سرم رو بخارونم چه برسه به اینکه به وبلاگم سر بزنم.اما اگر وقت داشتم حتمن این کار می کنم

Saturday, June 24, 2006

ورزش
قبلنا اسم ورزش که می یومد واقعن گریم می گرفت.یعنی حدود 3 سال پیش.برای اینکه من اون موقع خیلی سنگین بودم.خوب بذار از اول بچگیم بگم
سمیرا خانومی که من باشم با وزن 5/4 کیکو بدنیا اومدم.تمام دوران نوزادیم و کودکی همیشه تو پول مو پول و چاق و چله بودم.همیشه لپهام آویزون
یادم میاد که کلاس پنجم دبستان بودم و یه معلم بهداشت داشتیم که ما هی یکبار وزنمون می کرد.منم که همیشه از همه چاقتر بودم خجالت می کشیدم جلوی بچه ها برم روی ترازو.همیشه منتظر می موندم همه خودشون رو بکشن و برگردن توی کلاس وبعد برم بالای ترازو.یادم میاد اون روز همه رو حل می دادم که برن بالای ترازو.اما یکی از بچه ها به زور منو انداخت بالای ترازو.معلم بهداشتمون داشت شاخ در می آورد.من 52 کیلو بودم و فقط 11 سالم بود.همه بچه ها بهم خندیدن.معلم بهداشتمون هم گفت یکم کم بخور دختر جون تا لاغر شی.من اون روز خیلی ناراحت شدم.اما عالم بچگی بود دیگه تا یه بستنی می دیدم همه چی یادم می رفت
تا اونجایی که یادم میاد از سوم راهنمایی من اولین رژیم رو شروع کردم و تا همین الانم همیشه رژیم بودم .اما هیچ وقت اون چیزی که دوست داشتم نبودم.بعضی موقع ها دلم برای خودم خیلی می سوزه چون همیشه آرزو به دلم مونده که 2 تا کفگیر پلو با خیال راحت بخورم.حالا نه اینکه فکر کنین نمی خوردما.اوف می خوردم یه عالمه.اما همیشه یه عذاب وجدان لعنتی می یومد سراغم و هر چی خورده بودم کوفتم می شد
بگذریم همه این سالها گذشت تا من رسیدم به سال پیش دانشگاهی.اولای سال 70 کیلو بودم
سال اول سمیرا خانومی که همه فکر می کردن که یه رشته خوب دانشگاه روزانه قبول می شه( البته درسم خیلی خوب بودا) هیچجا قبول نشد.پس مجبور بود یک سال دیگه هم درس بخونه.اما یک سال دیگه درس خوندن همانا و چاق شدن من هم همانا.شدم نود کیلو.در واقع یک خرس انسان نما
اصلن هیچ کس منو نمی شناخت.الان که عکس هامو نگاه می کنم باورم نمیشه.خلاصه من رفتم دانشگاه.سال اول با همون وزن سر کردم تا اینکه دیگه به غیرتم بر خورد.رژیم گرفتم و بعد از اینکه یکم وزنم سبکتر شد شروع کردم به ورزش.الان شدم 60 کیلو. اما دوست دارم 5 کیلوی دیگه هم لاغر بشم.البته من استخونبندیم خیلی درشته.همه می گن الان خیلی خوبی.ولی خودم فکر می کنم هنوز جا دارم
الان سعی می کنم هر طوری شده روزی نیم ساعت رو ورزش بکنم.واقعن توی لاغری تاثیر خیلی زیادی داره.می گین نه؟خوب امتحانش کنین.نتیجش رو هم به من بگین

Friday, June 23, 2006

سن 22 سالگی
همیشه بچه که بودم فکر می کردم دخترهایی که 18 سالشونه خیلی بزرگن.می گفتم خوش به حالشون. یعنی می شه منم یه روزی به این سن برسم؟
تا اینکه بزرگ شدم و رسیدم به سن 18 دیدم وا من که خیلی بچم هنوز. این همون سن 18 ای بود که همیشه آرزوشو داشتم پس چرا احساس 18 ساله ها رو ندارم؟ بعد پیش خودم فکر کردم کاشکی 20 سالم بود
رسیدم به 20 دیدم خیلی هم فرق نکرده . نه خودم حس یه دختره 20 سالرو داشتم و نه مامان بابام مثل یه دختره 20 ساله به من رفتار می کنن
و اما حالا که 22 سالم خودم دیگه حس بزرگ شدن رو دارم .مامان و بابام هم می فهمن شرایط سنم رو اما نه خیلی.هنوزم خیلی موقع ها فکر می کنن من بچم. مامانم که همیشه احساس می کنه باید وظایفم رو به من تذکر بده.مثلا میگه: چرا زنگ نمی زنی حال فلانی رو بپرسی بیچاره بیمارستان ببین دختر فلانی زنگ زد.یا مثلا موقع هایی که مهمون داریم کافیه یک لحظه به هوای آب خوردن بیام توی آشپز خونه سریع میاد می گه بیا بشین پیش مهمونا یه دقیقه. زشت آبروم رفت.حالا مهمون کیه دوست مامانم که با شوهرش و دوتا پسر های یبسش اومدن خونمون .خوب آقاجون من حرفم نمیاد خوب چه کار کنم.من دوست ندارم توی این سن یکی مدام بهم تذکر بده .اعصابم خورد می شه.من تا اونجایی که وظیفمه به همه احترام میذارم .اما خوب من جوونم دلم می نمی خاد اینقدر درگیر این قید و بند ها باشم.اما هیچ کس گوشش به این حرفها بده کار نیست.
البته شایدم دلیلش اینه که من بچه اولم و معمولا پدر مادرا سر بچه اول خیلی بلا ها میارن که وقتی نوبت بچه های بعدی میشه یا تازه فهمیدن که اشتباه کردن در مورده بچه اول یا دیگه حوصله ور رفتن با بچه های بعدی رو ندارن. اینو همه اونایی که بچه اولن درک می کنن

Thursday, June 22, 2006

دندانپزشکی
وای اسم این مکان که میاد تمام تنم میلرزه.امروز بعد از مدتها وقت دندونپزشکی داشتم.از هفته قبل که کلی استرس منو گرفته بود.از امروز صبح هم کلی دعا دعا می کردم که یه اتفاقی بیفته من نرم اونجا
اما متاسفانه اتفاقی نیفتاد وساعت 5 بود که رفتم دندونپزشکی.وقتی رسیدم توی مطب قلبم اینقدر تند تند میزد که خدا می دونه
خلاصه رفتم توی اتاق و نشستم روی یونیت آمپول بی حسی رو که زد همه استرسم از بین رفت
اما خودمونیم اصلا ترس نداشت فقط این صداش خیلی بده.مثله مته میره توی اعصاب آدم .وای صداشو اصلا نمیتونستم تحمل کنم.ولی خوب خدارو شکر جون سالم به در بردم از دندونپزشکی وبه اصرار آقای دکتر مجبور شدم یه وقت دیگه هم بگیرم
امیدوارم این دفعه دیگه اینقدر نترسم

Wednesday, June 21, 2006

اخم
چرا اینقدر اخم می کنی؟ اینو مامانم می گه
بابا اخمهاتو باز کن.اینو پسری که توی خیابون از کنارم رد می شه می گه
سمیرا تو چرا اینقدر اخم می کنی؟ اینو سیما دوست صمیمیم می گه
هر کسی که منو توی کوچه و خیابون می بینه اینو بهم می گه.واقعا من اینقدر اخمو هستم؟ آره بابا الان دارم خودم رو توی آینه نگاه می کنم عجب خطی افتاده وسط ابروهام
آهان فهمیدم چرا اخم می کنم.این عادت خیلی قدیمیه منه.برای اینکه می خوام جدیتر به نظر برسم.می خوام فکر کنن من آدم محکمیم.می خوام اون پسر توی خیابون به خودش اجازه نده که چیزی بهم بگه
من اینجوری از خودم دفاع می کنم . به نظر شما ها این بده؟

زود می گذره
این دو سه روزه خیلی برام زود گذشت.کلی وقت صرف کردم تا اینکه بالاخره یکم از این وبلاگم سر در آوردم.اول خیلی خوشحال بودم که وبلاگدار شدم.اما وقتی دیدم خیلی سر در نمیارم اعصابم خورد شد
اما از اونجایی که سمیرا خانوم سمج تر از این حرفهاست و پشتکارش هم بدک نیست هر روز به مدت 4 ساعت در اینترنت سرگردان از این ور به اون ور تا اینکه بالاخره یه چیزایی دستگیرم شد
اما هنوزباید کلی اطلاعات کسب کنم
البته میره برای بعد از امتحانام چون امتحان دارم کلللللللللللللللللللللللللللللی
وای خدا جون اصلا حوصله امتحان ندارم چه کار کنم؟
اما در عوضش قراره تابستون خوش بگذرونیم.کلی مسافرت.کلی مهمونی.آخجون.مگر اینکه به امیده این چیزا بشینم پای درس و مشق

Monday, June 19, 2006

سلام
الان من یک کم نه بابا یک کم چیه یه عالمه هیجان زده ام.چون این اولین پستی که دارم می گذارم اینجا توی وبلاگ خودم.بعدم اینکه هنوز کلی چیز مونده که یاد بگیرم در مورده وبلاگم و دیگه اینکه خیلی خوشحالم که بعد از 1 سال خوندن وبلاگ دوستام الان خودم هم وبلاگ دارم و می تونم از دونسته های بقیه توی زندگیم استفاده کنم.
من عاشق نوشتن کارهای روزانم.اگر دفتر یادداشت روزانمو ازم بگیرن همه چیز بهم می ریزه.پیش خودم فکر کردم پس حداقل 1 وبلاگ داشته باشم که اگر 10 سال دیگه خواستم یکی از خاطراتم رو بخونم یکهو نرم ببینم موریانه دفترم رو خورده.حداقل می دونم اینجا جاودانه می مونه.خوب دیگه من برم به دنبال کسب اطلاعات .