samira

Friday, June 23, 2006

سن 22 سالگی
همیشه بچه که بودم فکر می کردم دخترهایی که 18 سالشونه خیلی بزرگن.می گفتم خوش به حالشون. یعنی می شه منم یه روزی به این سن برسم؟
تا اینکه بزرگ شدم و رسیدم به سن 18 دیدم وا من که خیلی بچم هنوز. این همون سن 18 ای بود که همیشه آرزوشو داشتم پس چرا احساس 18 ساله ها رو ندارم؟ بعد پیش خودم فکر کردم کاشکی 20 سالم بود
رسیدم به 20 دیدم خیلی هم فرق نکرده . نه خودم حس یه دختره 20 سالرو داشتم و نه مامان بابام مثل یه دختره 20 ساله به من رفتار می کنن
و اما حالا که 22 سالم خودم دیگه حس بزرگ شدن رو دارم .مامان و بابام هم می فهمن شرایط سنم رو اما نه خیلی.هنوزم خیلی موقع ها فکر می کنن من بچم. مامانم که همیشه احساس می کنه باید وظایفم رو به من تذکر بده.مثلا میگه: چرا زنگ نمی زنی حال فلانی رو بپرسی بیچاره بیمارستان ببین دختر فلانی زنگ زد.یا مثلا موقع هایی که مهمون داریم کافیه یک لحظه به هوای آب خوردن بیام توی آشپز خونه سریع میاد می گه بیا بشین پیش مهمونا یه دقیقه. زشت آبروم رفت.حالا مهمون کیه دوست مامانم که با شوهرش و دوتا پسر های یبسش اومدن خونمون .خوب آقاجون من حرفم نمیاد خوب چه کار کنم.من دوست ندارم توی این سن یکی مدام بهم تذکر بده .اعصابم خورد می شه.من تا اونجایی که وظیفمه به همه احترام میذارم .اما خوب من جوونم دلم می نمی خاد اینقدر درگیر این قید و بند ها باشم.اما هیچ کس گوشش به این حرفها بده کار نیست.
البته شایدم دلیلش اینه که من بچه اولم و معمولا پدر مادرا سر بچه اول خیلی بلا ها میارن که وقتی نوبت بچه های بعدی میشه یا تازه فهمیدن که اشتباه کردن در مورده بچه اول یا دیگه حوصله ور رفتن با بچه های بعدی رو ندارن. اینو همه اونایی که بچه اولن درک می کنن