samira

Sunday, December 31, 2006

از کودکیم تا به امروز
یادم میاد از همون بچه گیام وقتی قرار بود یه جایی برم یا یه کاری انجام بدم که برام خیلی مهم بود محال بود شبش خوابم ببره.یا بیدار میموندم تا صبح یا انقدر از خواب بیدار میشدم وسطش که خدا می دونه
به عنوان مثال یادمه با مامانم رفتیم اسمم رو نوشتم مهدکودک آرش توی فلکه آشتیانی خاقانی.که یکی از بهترین مهد کودکهای خصوصی بود.انقدر خوشحال بودم انقدر ذوق زده بودم که خدا می دونه باورتون نمیشه شبش یک دقیقه هم خوابم نبرد از ذوق اینکه می خوام برم مهدکودک
هنوز که هنوزه و برای خودم خرس گنده ای شدم بازم وقتی قراره که برم جایی که برای مهمه یا هیجان انگیزه اصلن شبش خوابم نمی بره.مثلن روزایی که سیما ماشین میپیچونه که بریم قزوین محاله تا صبح خوابم ببره تا صبح هر یک ساعت به یک ساعت از خواب بلند میشم
جالبه برام که همون عادت بچه گیم هنوز باهامه.یعنی می خواد بازم بیاد باهام؟
البته برای خودش دنیایی داره.راستش رو بخواین اون کاری رو که می خوام انجام بدم چون براش انتظار کشیدم بیشتر درکش می کنم و بیشتر دوسش دارم و بیشتر ذوق زدم می کنه.چون حداقل یه شب تا صبح منتظر بودم تا انجامش بدم

Saturday, December 30, 2006

بیچاره
این معده بدبخت من الان یه دو ساعتی هست داره میزنه تو سر و کله خودش اما این لاو هندل هامو که دست میزنم میبینم چقدر در عرض این یک ماه بزرگتر شده راضی نمیشم برم سر یخچال
ای استعداد لعنتی آخه من چه گناهی کرده بودم که اومدی خودت رو گذاشتی تو دامن من؟
دیروز بعد از یه دو سالی پنج تا قاشق برنج خوردم اما کوفتم شد
پی نوشت استرس بار:داشتم با خودم فکر می کردم فقط چهار ماه از سن بیست و سه سالگیم باقی مونده.ما مان جون من نمی خوام.آخه من هنوز خیلی فینگیلیم که
پی نوشت رمانتیک:دیروز مکالمه ی بس طولانی با دوست پسر جان انجام دادیم که پر از عشق و احساس بود.الان راستش رو بخواین از زمین فاصله گرفتم.البته به آسمون نرسیدم ها .بالای درخت مرختهام
یه پی نوشت دیگه:مادر جان اصرار فراوان دارن که همیشه بنده موهاشون رو رنگ کنم.الان موهاش رو رنگ کردم دلم براش خیلی سوخت.داره پیر میشه.نصفش سفید بود
آخرین پی نوشت:امشب تولد دایی جان است که فقط سه سال از من بزرگتره.شام کباب دارن.دلتون آب بشه

Friday, December 29, 2006

تنفر
راستش رو بخواین از همین الان یه حسی بهم دست داده
حالم از هر چی خوراکیه بهم می خوره.مخصوصن ساندیچ و پیتزا و مرغ سوخاری و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده و پنیر پیتزا و پنیر چیز برگرو.............اه اه اه
البته شاید هم چون الان سیرم همچین حسی دارم.فکر کنین فردا که گرسنم بشه همه اینا یادم بره
اما عمرن

Thursday, December 28, 2006

اهمیت
یه سوال امروز صبح توی ذهن خلاقم(چقدر خودم رو تحویل می گیرم نه؟)نقش یست که فکر کردم اینجا بنویسمش تا بتونم جوابش رو بگیرم
ببینم شماها تا چه حد به علایم فیزیکی بدنتون که نشانه سلامت جسمتونه اهمیت میدین؟تا چه حد رفلکس هایی که در بدنتون ایجاد میشه رو جدی می گیرین و دنبالش می کنین تا علت رو پیدا کنین؟
برای واضح شدم مطلب بگم که من الان حدود پونزده ساله که گردن درد دارم و اکثر موقعها ماهیچه های گردنم در حالت انقباضه اما تا حالا فکر نکردم که این موضوع جدیه و باید به دکتر مراجعه کنم.یا مثلن من روزهایی که رزیم دارم وحشتناک احساس بی اشتهایی دارم و همش احساس می کنم یه گوله سر مریمه ونمی تونم چیزی قورت بدم.تا حالا این حالت رو جدی نگرفتم و فکر کردم خوب طبیعیه و به خاطر رژیمه.اما پسر عمه ام ماه پیش همین حالت رو به مدت سه روز تجربه کرده و روز چهارم نتونسته تحمل کنه و رفته متخصص معده.دکتر هم تشخیص داده که یه نوع ورم معده و برگشت اسید معده به داخل مریه.اما من بدبخت سه سالی تحملش می کردم.یا اینکه الان یه مدت طولانیه که بعضی روزها همش احساس ادرار دارم اما میرم دستشویی خبری نیست .تا حالا دکتر نرفتم چون فکر نکردم مهمه اما امروز که داشتم با خودم فکر می کردم دیدم من هم بدجوری خلم ها .اصلن به خودم اهمیت نمی دم
شماها چه طوری هستین؟
پی نوشت بی ربط:امروز قزوین وحشتناک برف میومد.توی این چهار سالی که رفتم و برگشتم تا حالا این طور ندیده بودمش.انقدر برف زیاد بود که کلاسهای آخر تشکیل نشد و سرویسهامون به جای شش ساعت چهار حرکت کردن اما ساعت هشت و ربع رسیدیم.یعنی راه دوساعته رو چهار ساعت تو راه بودیم.منم که طبق معمول مثانم داشت منفجرمیشد تازه یه ده تا تصادف توپ هم رویت کردیم
پی نوشت عجیب:داشتم پیاده میومدم تا برسم به خونه یه پسر خیلی شیک و پیک جلوم رو گرفت .گفت خانوم کافی شاپ کیمیا رو میشناسین ما با بچه ها اومدیم اونجا پول کم آوردیم هزارو ششصد تومن شما دارین بدین من کارت ماشینم و گواهی نامه رو میذارم پیشتون سه برابرش رو آدرس بدین فردا براتون میارم.منم بهش دادم(به نظرتون خلم؟)و طرف رفت.تازه اصلن هم نگفت آدرس بدین
پی نوشت تخصصی:من دوست دارم طرح وبلاگم رو عوض کنم اما بگین یه سر سوزن بلدم بلد نیستم.کسی می تونه منو کمک کنه؟

Tuesday, December 26, 2006

خسته و کوفته
الان که دارم مینویسم دلم پره از زرشک پلو با مرغ و سالاد با سس فرانسوی و لیمو شیرین و گلابی
تازه از سره کار برگشتم و رمقی برام نمونده.هر سه شنبه نوبت عصر مال من بود اما امروز چون قراره عصری برم خرید صبح رفتم
دارم از خواب میمیرم تازه تصور بکنین دیشب هم رفته بودیم سینما فرهنگ فیلم کینه(همون وحشتناکه)سانس یازده تا دوازده و نیم تا رسیدیم خونه و یکم حرف زدیم دو خوابیدم وصبح هم ساعت شش بیدار شدم.نگین همینقدرم بسه ها من هشت ساعت باید بخوابم
فردا باید یه صد صفحه پروژه تحویل بدم که حتمن هم باید دست نویس باشه که من یه کلمه هم ننوشتم تازه عصرم ددر دودور.پرروام نه؟
اینم دیگه دقیقه نود که چه عرض کنم وقت اضافه ام من به خدا

Monday, December 25, 2006

مخمل
دیروز صبح توی مطب تلویزیون رو روشن کردم که خانومی که منتظر نشسته بود تا نوبتش بشه حوصلش سر نره.بعدش خودم رفتم توی اتاق تا وسایل کامپوزیت رو بدم دکتر و کمکش کنم.همین طور که ایستاده بودم کنار دکتر دیدم وای چه صدای آشنایی داره میاد .سرم رو برگردوندم به سمت اتاق انتظار و تلویزیون رو نگاه کردم دیدم به چی داره نشون میده.خونه مادربزرگه.مخمل.اون خروسه و مرغه و بچه هاشون.نمی دونین چه قندی تو دلم آب شد.سریع یه اس ام اس برای سیما زدم که بزن کانال دو .خودم هم بی خیال دکتر شدم اومدم نشستم به تماشا.اون قسمتی بود که مخمل به مرغها می گفت از اونجا برن بعد نصفه شب با نردبون رفت تو پشت بوم خونشون و شروع کرد به تکون دادن خونشون و از بالای نردبون افتاد پایین
رفتم توی یه حال و هوای دیگه.یاد بچه گیام افتادم که میشستم به تماشای این کارتون.یه آن مقایسش کردم با کارتون فضایی هایی که بچه های بدبخت الان میبینن.چقدر دلم براشون سوخت
اما نمی دونین چه لبخند رضایتی توی صورتم نقش بسته بود.یه حس خوبی بهم داد اما نمی دونم در مورده چی بود و برای چی همچین حسی رو داشتم فقط خیلی خوب بود
خدا کنه بازم نشونش بدن

Saturday, December 23, 2006

بازی یلدا
امروز وبلاگ هفت هشت نفر از دوستام رو خوندم هم به این بهونه که ببینم واقعیتهایی رو که در مورده خودشون نوشتن چیا بوده و هم اینکه ببینم کی من رو دعوت کرده که دیدم ای بابا هیچ کس من رو دعوت نکرده.اما همین الان اومدم دیدم آذر جونم منو دعوت کرده گفتم بنویسم
خوب پس بشنوین
یک:من بیش از حد آدم غدی هستم.وحشتناک.برام هم فرقی نداره با دوستم طرفم یا با برادرم یا مامانم یا بابام یا دوستپسرم یا شماها.اگه یه موضوعی پیش بیاد من با غدی تموم برخورد می کنم و خیلی هم بداخلاقم.در روز فقط یه چند ساعتی که خوابم اخم ندارم وگرنه مواقعی که بیدارم اخم وحشتناکی که ناشی از غرور و بد اخلاقیه روی چهرم نمایان میشه
دو:من دوستام برام خیلی مهمن.در حدی که حاضرم خواسته ها و حرفهای پدر مادرم یا برادرم رو زیر پا بذارم تا به حرف دوستم عمل کنم.یعنی خانوادم در اکثر موارد در درجه دوم هستم نسبت به دوستام.البته فقط در مورده سیما دوست صمیمیا نه هر کدوم از دوستام
سه:بچه که بودم هزار بار به سینا گفتم که از پرورشگاه آوردیمت و گریش رو درآوردم وانقدر دلم خنک میشد که خدا می دونه.الانم اصلن پشیمون نیستم که گفتم
چهار:من کلی تا حالا موقع ثپت نام دانشگاهم از بابام به بهونه سرویس پول اضافه گرفتم و رفتم باهاش برای خودم لباس خریدم.الان هفت ترمه که این کار رو کردم و هر ترم حدود صد هزار تومن اضافه گرفتم
پنج:اولین باری که سیگار کشیدم کلاس دوم دبیرستان بودم که یه سیگار از سیگارهای بابام کش رفتم و توی دستشویی کشیدم و داشتم خفه میشدم.البته همش چس دود بود
یه موضوعی بود در مورده دوست پسر جان که انقدر وسوسه شدم بنویسم انقدر وسوسه شدم بنویسم که خدا می دونه.اما کلی خودم رو کنترل کردم
چون شاید دلش نخواد کسی اسمش رو بدونه
منم نانی و بهار و مرمر خانوم و پاک بوم و شری رو دعوت می کنم

Friday, December 22, 2006

توی این روزا هر جا میری توی هر کوچه و خیابون پشت هر ویترینی یه درخت کاج تزین شده وجود داره که زیبایی اون فضا رو چند برابر می کنه
همیشه از بچگی آرزو داشتم که یه بار هم ما یه درخت کاج داشته باشیم و برای کریسمس تزینش کنیم اما هیچ وقت این کار رو نکردیم نمی دونم چرا
متاسفانه به دلیل تبلیغات اشتباه و حرفهایی که بسیاری از روحانیون تو مغز انسانهایی که در دهه ی پنجاه زندگی می کردن تزریق کردن باعث شده که دید خیلی ها نسبت به مسیحیها عوض بشه که البته توی این سالهای اخیر این طرز تفکر خیلی بهبود پیدا کرده
به طوری که خیلی از مسلمونها مسیحی ها رو قبول نداشتن.فکر می کردن یه مسیحی نباید بیاد توی مسجد یا اینکه یه مسلمون نمی تونه بره توی کلیسا.فکر می کردن که یه مسلمون نمی تونه درخت کاج داشته باشه
باور کنین اینا چیزایی هستن که خودم بارها به چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم
همش به دلیل بیدار نبودن مردمه.همش به خاطر خالی بودن مردمه
کسی که مطالعه نداره و خبری از دور و بر نداره مثل یه آدم کور و کر می مونه که به هر طرفی که بخوای می تونی هدایتش کنی
همون چیزی که سران مملکت ما می خوان
اما وقتی یه نفر روشن شد دیگه سخت میشه گولش زد و ازش خواست که همون کاری رو بکنه که ما ازش می خوایم
وگرنه چه فرقی داره که یه مسلمون باشی یا یه مسیحی؟
همه ما کتاب آسمانی داریم.پیامبرهای ما همه فرستاده ی خدا بودن
پس دلیلی نداره که یه مسلمون یه مسیحی رو قبول نداشته باشه و بالعکس
دلیلی نداره که یه مسلمون نره کلیسا یا یه مسیحی رو توی مسجد راه ندن
دلیلی نداره که من توی خونم درخت کریسمس نداشته باشم

Wednesday, December 20, 2006

استرس
امروز که رفتم مطب وقتی دفنر وقت بیمارهارو نگاه کردم دیدم که از بیست و یکم آبان رفتم مطب و الان حدود چهل روزه
توی این مدت تمام چیزهایی رو که باید یاد می گرفتم یاد گرفتم.خوشبختانه خیلی زودتر از اون چیزی که خودم و آقای دکتر فکرش رو می کردیم
فقط یه قسمتی هست که با اینکه تا حالا چند بار انجامش دادم وقتی که اسمش میاد و باید باز هم درستش کنم از ترس و استرس می خوام سکته کنم
قالبگیری برای روکش در سه مرحله انجام میشه.اول یه ماده خمیری شکل که میذاریم تو قالب.بهد یه ماده آبی رنگ دیگه و مرحله بعد یه پودر به نام آلژنات که من باید با آب مخلوطش کنم.این خمیر نباید خیلی سفت باشه و نه باید شل باشه چون میره تو حلق مریض.نکته قابل توجه اینه که طول عمر این خمیر هم سی ثانیه است یعنی من باید در عرض سی ثانیه پودر رو با آب مخلوط کنم خمیرش کنم با همون غلظت معین بعد هم بذارمش تو قالب و بدم به دکتر
اسم آلژنات که میاد غصم میگیره
..................
امروز روز خرابکاری من بود.همه حرفهارو که چپ و چوله شنیدم.مثلن دکترگفت کبیت (داروی پانسمان)بده بهش کبریت دادم
می گفت وج بده سه چهار بار ازش پرسیدم چی بدم؟
تازه اومدم اندو باکس رو از تو کشو در بیارم که عصب کشی کنه دستم گیر کرد نصفش ریخت رو زمین
دو بار هم آلژنات درست کردم یه بارش انقدر سفت بود که حالت نمی گرفت یه بارم انقدر شل بود که اگه ازش استفاده کرده بودیم میرفت تو حلق مریض
کلی شرمنده شدم پیش دکی جون

Saturday, December 16, 2006

عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
این شعر معین بد جوری در تمام سلولهای مغزم رخنه کرده
چپ برم راست بیام محال این شعر به ذهنم نیاد
واقعن عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
پس سعی در آن کنیم که نره رو به تباهی
کتاب بخونین.تا میتونین کتاب بخونین و در پی کسب تجربه باشین به همون روشی که خودتون دوست دارین و فکر می کنین درسته
هر کس سبک خودش رو داره برای زندگی و مهم اینه که در اخر خودتون از خودتون راضی باشین نه کس دیگه ای

Friday, December 15, 2006

عجب اشتباه بزرگی مرتکب شدم
هیچ وقت خودم رو نمی بخشم تا آخر عمر

امان از دست این ..............چی بگم؟
خیلی زور داره که به طرف بفهمونی که آقا من از تو خوشم نمیاد.نمی خوامت.بعد طرف هی پاپیت بشه که من بی تو میمیرم من نمی تونم من فلان من اونطوری من ......................بعد بهت بگه که تو فقط یه اس ام اس در روز بهم بده من با همون یه اس ام اس هم کلم می خوره به طاق.بعد تو هم از رو دلسوزی بهش می دی ولی بهش می گی که نمی خوایی بهت وابسته بشه و با احساساتش بازی بشه.ادامه پیدا می کنه همین روزی یه اس ام اس و تو به جایی میرسی که میبینی همین یه اس ام اس رو هم دیگه دلت نمی خواد بهش بدی.حالا به هر دلیلی یا اینکه داری از عذاب وجدان میمیری که تو دوست پسر داری که دوسشم داری .یا اینکه ازش چندشت میشه یا اینکه میبینی تو یه اس ام اس میدی اما اون چهل تا در روز میده و ده بار هم بهت زنگ میزنه.در هر حال می خوای یه طوری از سرت بازش کنی.آخرین اس ام اس رو هم میدی با این مضمون که دیگه بهت زنگ نزنه و کلن بی خیال تو بشه.بعد که دو دقیقه می گذره همین طور میس کال پشته میس کال اس ام اس پشت اس ام اس که سمیرا من نمی تونم بدون تو زندگی کنم. تو هم خندت می گیره هم دلت میسوزه اما کاری بوده که باید میکردیش
ولی آخر سر برات میزنه که یادت باشه که با احساسات هیچ کس دیگه ای بازی نکنی.اینجاست که خونت جوش میاد.آخه من که از اول خودم بهت گفتم نمی خوام با احساساتت بازی بشه.من که خودم گفتم نمی خوام بهم وابسته بشی.اونموقت اینه جواب من؟آخر سر هم من شدم گناهکار؟خیلی پرروین همتون.همه کاری می کنین آخر هم تقصیر گردن ماست.اما چون من اجازه نمی دم که کسی این طور باهام رفتار بکنه جاتون خالی شستمش الان انداختمش رو بند خشک بشه
آنچنان اس ام اسی زدم براش که جرات نکرد چیزه دیگه ای برام بفرسته

Thursday, December 14, 2006

رای
نمی خواستم تا همین دو سه روز پیش رای بدم.نمی دونم چرا و به چه دلیلی اما حوصله نداشتم توی جو رای و رای گیری قرار بگیرم
اما دو سه روزه که با خودم فکر کردم چرا رای ندم؟منم به عنوان یه شهروند ایرانی یه حق انتخاب دارم.حداقل نظر خودم رو اعمال کنم که مثل دوره ی قبل نشه که علیرضا خادم فقط با حدود نود هزار تا رای شد نماینده و همه تصور کردن که نماینده ی شورا شدن راحته.گفتم رای بدم که حداقل مجلس خبرگان و شورای شهر آدمهایی نرن که بشن با احمدی نژاد یکی که دیگه نتونم نطق بکشم.یا اینکه هر روز بخوان بیان ماهوارمون رو جمع کنن یا اینکه تو خیابون دارم راه میرم بگیرن ببرنم وزرا.گفتم رای بدم که نشون بدم به بقیه کشورها که این احمدی نژاد رییس جمهور من هست اما نمیشه گفت نماینده کشور منه و نباید همه رو به یه چشم نگاه کنن.ما آدمهای دیگه ای هم داریم که اونا هم نماینده های من هستن
دیدم دایی جان بهترین منبع اطلاعات و راهنماست بعد از کلی صحبت و مشورت و تبادل نظر فهمیدیم که به کی رای بدیم
به قول داییم رای بدیم به اونایی که می خوایم که حداقل اگر هم نمی خوان نماینده های ما برن بالا وادار به تقلبشون بکنیم.خودشون که می فهمن چه خبر بوده

Wednesday, December 13, 2006

آرام باش.توکل کن.تفکر کن.سپس آستینهایت را بالا بزن.آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده

Tuesday, December 12, 2006

کابوس
دیشب یه کابوس وحشتناک دیدم
خیلی بد بود
صبح که بیدار شدم کلی حالم گرفته بود
بعد که با سیما حرف زدم گفت که پری(خواهر سیما که پزشکه)گفته که وقتی که قند خون در هنگام خواب بیاد پایین باعث میشه که کابوس ببینین
انقدر حال کردم وقتی اینو گفت.برای اینکه دیشب واقعن قندم افتاده بود پایین.نصف شب پاشدم برم آب بخورم سرم آنچنان گیج رفت و چشمام سیاهی رفت که داشتم میرفتم تو دیوار
همش عوارض رژیم دیگه تازه صبح هم ماهیچه پشت پام بد جور گرفت.شانس بیارین تا آخر دوره ای که باید وزن کم کنم نمیرم وگرنه بی سمیرا میشین
...............
امشبم به هوای مه رفتیم لواسون آما خبری از مه نبود

دوشنبه من
امروز رفتم دانشگاه.اما سر هیچ کدوم از کلاسهام نرفتم.من دوشنبه ها کلن دوتا کلاس دارم یه دونه معارف 1 و یه دونه هم مدیریت استراتژیک
معارف رو که از همون اول چاخان بستیم برای حاج آقا که سره کار میرم . نمیام دانشگاه.فقط موند استراتژیک که از دوازده تا سه کلاس دارم
امروز دوستام اصرار که ناهار بریم پله(پاتوقه ها)البته چون من بیچاره رژیم دارم فقط یه سالد خوردم اونم بدون سس و مابقی پیتزا فیله خوردن که خوشمزه ترین پیتزای پله است
اینه دیگه به من می گن خراب رفیق.این همه توی این سرمای استخوان شکن پاشو برو قزوین بعد هم به بهانه ناهار نرو سر تنها کلاست
بعد از اینکه از اونجا برگشتیم دانشگاه همه دوستان رفتن سر کلاس و من بیچاره کلاس نداشتم.یکم سی دی من گوش کن.یکم چرت بزن اما دیدم نه فایده نداره.با دوتا از دوستای دیگم که می خواستن برن عصرونه بخورن رفتیم کثیف(اسم ساندویچیه دم دانشگاه.خودمون روش گذاشتیم)این دوستان من بدتر از من شکمشون گل پاشونه.فکر کنین ناهار رفته بودن چلوکباب و قیمه نثار خورده بودن حالا ساعت سه و نیم رفتیم کثیف دوتا سیب زمینی سرخ کرده و یه ساندویچ بندری گرفتن با هم بوخورن.تازه کلی تخفیف دادن که حاضر شدن یه ساندویچ بخورن
منم که رژیم از اونا اصرار و از من انکار که آقاجون دست از سر کچلم بردارین نمی خورم
اما نمی دونین چه اوضاعی بود از ظهر همین طور بزاق دهان و اسید معده من ترشح میشد با دیدن پیتزا و سیب زمینی و ساندویچ و شکلات و چیپس و پفک و دلستر و......هزار بار تحریک شدم که بخورم اما مقاومت کردم
خدایا چرا من بیچاررو چاق آفریدی؟
آرزو به دلم مونده دوتا کفگیر برنج بدون استرس بخورم
خلاصه برگشتیم تهران و با دوستان رفتیم هات چاکلت و یه نسکافه نوش جان کردیم و بعد هم رفتیم لواسون
نمی دونین چه هوای رمانتیکی بود.مه مه مه هیچ جارو نمی دیدی
خیلی حال داد بعد هم یه پیاده روی وبعد هم خونه و الانم ساعت چهار صبحه و من بیست و سه ساعته که بیدارم اما نمی دونم چرا خوابم نمیبره

Sunday, December 10, 2006

یه سووال
شماها صورتتون خواب میره؟
یه چند وقتیه که صورتم خواب میره.یعنی مورمور میشه.اگه اطلاعی در این زمینه دارین من طفلکی رو هم در جریان بذارین که از دلشوره در بیام

Saturday, December 09, 2006

بد عادت
چند وقته که خواب صبحهام زیاد شده.امروز تا یازده خواب بودم.البته ناگفته نمونه که شبها هم دیر می خوابم مثلن دیشب ساعت چهار صبح خوابیدم
اما خوشم نمیاد از این سیستم و از همین امشب می خوام عوضش بکنم.شبها یازده بخوابم تا نهایت هفت صبح.البته روزهایی که میرم قزوین پنج بلند میشم از خواب
در کل از همون اولها که من سری تو سرا درآوردم خوابم زیاد بود و همیشه با این موضوع مشکل داشتم توی سن بلوغ که از هر بیست و چهار ساعت راحت چهارده ساعتش رو خواب بودم اما بعدش خوابم خیلی کم شد تا به شش ساعت در روز رسید
الان که ترم هفتم یاد ندارم که یه روز رفته باشم دانشگاه و از خواب کلافه نبوده باشم.در تمام کلاسها داشتم چرت میزدم مخصوصن کلاسهای سه تا شش
توی سرویس هم که هم رفتنه هم برگشتنه خوابم
..............
پ.ن.من هفته پیش دوباره موهام رو کوتاه کردم اما اینبار کوتاه تر از دفعه پیش.خیلی باحال شده
..............
پ.ن.دیروز با سینا رفتیم تمرین رانندگی.وضعیتم یه کوچولو خیطه.مخصوصن موقع ترمز کردن.من در هر حال کلاچ ترمز می گیرم چه بخوام ایست کامل کنم چه نیش ترمز.این افتضاحه
.............
پ.ن.راستی دیشب خونه عمه جان یه فیلم دیدم مال وزارت کشور بود قبل از انتخابات احمدی نژاد که امسال هر کسی می تونست بیاد کاندید بشه.اگر ندیدن حتمن ببینین چون هم خنده داره در ظاهر و هم تاسف باره در باطن
............
پ.ن. دختر عمه جان با دوست پسرشون دارن مزدوج میشن.البته الان نه. قول و قرارهای جدی رو گذاشتن. با خانواده ها مطرح کردن و همه جوابهای مثبتشون رو اعلام کردن.حالا دختر عمه جان با دوست پسرشون در یه شرایط فوق العاده دارن به سر میبرن.خواستن دو طرفه.عشق دوطرفه.دوست داشتن دوطرفه و لاو ترکوندنهای دوطرفه.من و یکی از دوستای دوست پسرش هم شاهد ماجراییم و در اکثر مراسم رسمی اون دوتا حضور داشتیم.ایشالا که خوشبخت بشن

Friday, December 08, 2006

بی عنوان
از دیروز تا حالا و بعد از اینکه سوالهایی رو که تو ذهنم بود ازش پرسیدم و اونم طبق معمول به هیچ کدومشون جواب نداد تصمیمم رو عوض کردم.نشستم کلی با خودم فکر کردم دیدم من خیلی زیاده روی کردم در عشق ورزیدن بهش.چون هر کسی لیاقت این همه یه رنگی رو نداره.به خیال خودم فکر می کردم می فهمه اما دیشب فهمیدم که نه خبری از این چیزا نیست
دیگه برام مهم نیست.فکر نمی کردم که این حس قشنگم فقط یه روز دووم داشته باشه.پریروز به اوج رسید و دیروز آنچنان خورد توی ذوقم که تصمیم گرفتم تا بیشتر از این دووم پیدا نکرده خودم با دستای خودم از بین ببرمش
سخته.می دونم خودم اینو اما خودم از پس خودم بر میام
از صبح تا حالا چشم راستم میپره همش.اعصابم رو خورد کرده دیگه
شب مهمونی بودیم سالگرد ازدواج یکی از دوستامون اصلن خوش نگذشت
بابام برای من و سینا ماشین خریده.دیروز گوسفند کشتن.الان کله و پاچه هاشو گذاشته بپزه برای فردا صبح که من حالم به هم می خوره
من امروز تصمیم گرفتم که دیگه خیلی کارهارو نکنم
من امروز خیلی فکر کردم
من امروز نرفتم دانشگاه
دیگه هیچ کس برام مهم نیست
شرمنده همگی

Thursday, December 07, 2006

پرم از احساس
درونم پره از یه حسه عجیب.یه حسی که تا حالا تو زندگیم تجربش نکردم.یه عشق عمیق.عشقی که تا اسمش میاد قادر به هیچ عکس العملی نیستم جز اشک ریختن
برام خیلی غریب و عجیبه این حس.برام تازگی داره.توی تمام سلولهای تنم رخنه کرده
نمی تونم خودم رو درک کنم.احساس می کنم از ظرفیت من خارجه.احساس می کنم تمام سلولهای پوست بدنم متورم شدن و همین الانهاست که منفجر بشن
دلم می خواد برم یه جایی که هیچ کس نباشه فقط خودم باشم.اینقدر جیق بزنم تا این کوه احساسی که در درونم شکل گرفته ذوب بشه
اصلن زبونم قادر به توصیف حسم نیست.نمی تونم عقلانی فکر کنم.هر کاری که به ذهنم میرسه تا یکم خالیم بکنه همون لحظه انجامش میدم
از یه طرف عاشق این حسم چون برای اولین باره که دارم تجربه اش می کنم و بکره بکره اما بیشتر از دوست داشتنم ازش میترسم که درک نشه که فهمیده نشه .میترسم که شکست بدی بخورم
نمی فهمم خودم رو
عزیزم این حسهای من فقط به خاطر وجود توست
اما من نمی تونم خوب بهت بفهمونمشون

Tuesday, December 05, 2006

بیچاره پدرم
پدر من تمام مدت سربازیش رو جبهه بوده.اونم خط مقدم.حدود بیست ماه قصر شیرین بوده.به همین خاطر خیلی توی روحیش تاثیر منفی گذاشته.بیش از حد
موقعی که رفته بوده آموزشی بعد از ماه اول که میاد مرخصی به مامانم میگه که دیگه نمی خواد بره.اما مامانم هم پا پی میشه که الاوللا باید بری.بابای منم برای اینکه دل مامانم نشکنه برمی گرده
بابام تعریف می کنه که هر حمله هوایی که میشد مطمین بودیم که یکیمون شهید میشه.مامانم هم بعد از هر حمله هوایی منتظر میمونده که بابام بهش زنگ بزنه و خبر زنده بودنش رو بده.حالا تصور کنین مامانم من بیچاره رو هم حامله بوده
خلاصه اون دوران هم به مامانم خیلی بد گذشته هم به بابام
الان بابام تا حدی افسرده است.مامانم تعریف می کنه که قبل از اینکه بره سربازی کلی باحال و خفن بوده و توی هر جمعی که شرکت می کردن همه عاشق بابام بودن با کارهایی که می کرده وهمه رو می خندونده.اما بعد از سربازیش همه اون خصوصیات خوبش از بین رفتن
الان بیشتر اوقات توی خونست.خیلی حال نداره که بریم جایی.فقط عاشق فیلم و تار زدنه
یادم میاد ما که بچه بودیم خیلی از اینا بدتر بود تا اینکه من بزرگ شدم و تا حدی فهمیدم که چه بلایی به سر بابای بیچارم اومده.از اون به بعد خیلی سعی کردم شادش کنم.بخندونمش.با کارهایی که می کردم با حرفهایی که میزدم.الان اصلن قابل مقایسه با سه سال پیشش نیست
اما در هر حال من و سینا همیشه یه کمبودی از طرفش احساس می کردیم
دلم برای خودمون چهارتا خیلی می سوزه
اما کی حالا می خواد جواب این همه ظلمی که به بابام شده رو بده؟
کی می خواد جواب ضربه های روحی مامانم رو بده؟
کی می خواد جواب کمبود محبتهای من و سینا رو بده؟
هیچکس

Monday, December 04, 2006

چه طوری دلم اومد؟
خیلی راحت بهش گفتم نمی خوام باهات باشم
حول نکنین.دوست پسر جان رو نمی گم.یکی از اون پسرهایی رو می گم که تو پست قبلیم گفتم خدا سر راهم قرار داده
پسر یکی از آشناها بود و کلی هم عاشق من.خیلی پسر خوبی بود .شاید آدمی که در شرایط عادی آرزوش رو داشتم اما الان..................نمی دونم چی بگم.این موضوع برای همه ما آدمها پیش میاد شاید صد بار.اما من نمی تونستم قبولش کنم.این چند باری هم که باهاش رفتم بیرون همه فکر و ذهنم پیش دوست پسر جان بود.با اون بیرون بودم اما برای دوست پسر جان اس ام اس میدادم که قلبم براش تالاپ تولوپ می کنه
بعد از این که منو رسوند خونه برام اس ام اس زد که سمیرا من خیلی بهت علاقه مندم.نمی تونم فکر کنم می تونم بدونه تو زندگی کنم اما من براش زدم که لطف داری اما من هر بار که با توام خیلی حالم بد میشه.چون فکرم و قلبم جای دیگست.بهش گفتم دیگه برام نه اس ام اس بده و نه زنگ بزنه
چه طوری دلم اومد دلش رو بشکنم؟من که این طوری نبودم.شاید انقدر از روزگار بیرحمی دیدم که منم اینطوری دارم میشم
اما میترسم.خیلی می ترسم چون من اعتقاد دارم که آدم هر کاری بکنه تو همین دنیا نتیجش رو میبینه.حالا استرس گرفتم که نکنه همین کاری که من با این پسر بدبخت کردم یه روز یکی با من بکنه؟
شایدم نه .شایدم یه روز اون پسره این کار رو با کسی کرده حالا من یه وسیله ای شدم که همون بلا سرش بیاد.یا شایدم یه روز یکی این کار رو با خود من کرده حالا من دارم این کار رو با این پسره می کنم.نمی دونم.نمی دونم.هر چی بیشتر فکر می کنم خلتر میشم
خدایا فقط ازت می خوام همونی بشه که بهترینه برام.چیزی که همیشه بهت گفتم و بازم میگم.آمین

Sunday, December 03, 2006

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا اینجوریه؟
کسی که دوست داری دوست داشته باشه نشون نمی ده که داره یا نه
اما اون کسی رو که تو ازش خوشت نمیاد هر روز وقت و بی وقت یهت زنگ میزنه همش می خواد ببینتت.همش برات اس ام اس های خفن میزنه که تو از همشون حالت تهوع بهت دست میده
چرا این طوریه خدا جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چی رو می خوای به من ثابت کنی؟
اما این رو بدون من خرتر از این حرفهام که با این پسرهای جورواجوری که سر راهم قرار میدی از عشق به اون دست بردارم
من یه دل دارم و اونم فقط مال "ن"جونمه.خدایا فکر این رو از سرت بیرون کن که من کوتاه بیام.من می خوامش.می خوامش.بهم بدتش بده
هیچ وقت تا این اندازه توی زندگیم سر چهار راه که چه عرض کنم پنج راه یا شایدم هم شش راه قرار نگرفته بودم
دارم دیوونه میشم دیوونه
من به کی بگم اینارو؟

Saturday, December 02, 2006

جاتون خالی
چند شب پیش من و دوستام دعوت شدیم تولد یکی از دوستای دیگمون سیاوش.روز چهارشنبه بود.من و پریسا به خاطر مهمونی زود از قزوین برگشتیم.آماده شدیم و کلی به خیال خودمون چیتان پیتان کردیم و رفتیم مهمونی.اول که وارد شدیم به دلیل تاریکی بیش از حد چیزی قابل رویت نبود تا اینکه یکم چشمام عادت کردن و شروع کردم به بررسی محیط.دیدیم به به چه خبره اینجا
دخترها که همه به نوعی داشتن خودشون رو عرضه می کردن.یکی با دامن بیش از حد کوتاهی که پوشیده بود و همش دنبال بهونه می گشت تا خم بشه.اون یکی با جوراب شلواری که پاش کرده بود .همه لبا قلمبه .موها زرد یا سفید و آرایشهای وحشتناک.خلاصه خیلی اوضاع بیریخت بود.حالا فکر نکنین ما املیما نه اما اونا خیلی اوضاشون بیریخت بود.موقع رقصیدن هم با حرکات موزونی که انجام میدادن خودشون و اندامشون رو به نمایش میذاشتن
پسرهاشم که دست کمی نداشتن.همه خر کیف از اینکه کلی تیکه ریخته اینجا و می تونن تا سر حد مرگ حال کنن.معلوم بود همه از اون پدرسوخته هاشن
ما هم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم و یازده برگشتیم خونه.اما شده بودن سوژه تا دو ساعت
اما باعث شد من هم خودم رو خوب بشناسم و هم بقیه رو یه تجربه خیلی خوب بود برام
الان کلی به خودم افتخار می کنم که این مدلی هستم و پدر مادرم این طور تربیتم کردن

Friday, December 01, 2006

آفتاب پرستان
دور و بر همه ما آدمها پر از آفتاب پرستای مختلف و رنگارنگ.آدمهایی که به راحتی رنگ عوض می کنن و میشن همون چیزی که شما هستین و از چیزایی حرف می زنن که احتمال میدن خوشایند باشه برای شما
به عنوان مثال یه نمونه کاملن ساده و پیش پا افتاده اینکه من موهای خیلی لختی دارم.خیلی لخت.همیشه موهام زبان زد دوست و فامیل بود از لختی که وای سمیرا خوش به حالت.عجب موهایی داری .چقدر با حالن.تا اینکه پارسال تابستون دل رو زدم به دریا و موهام رو فر کردم.دوستایی که شما باشین از فرداش هر کی منو تو کوچه و خیابون و مهمونی و مجلس ختم و جشن تولد و پارتی می دید می گفت وااااااااااااااااااااااااااای چقدر فر بهت میاد.چی بود موی لخت؟دیگه نذاری لخت بشه ها همیشه فر کن.منم که دیدم دوستان خیلی مشتاقن و متقاضیان فر بالاست بعد از شش ماه برای بار دوم هم فر کردم تا همین یک ماه پیش که موهام رو کوتاه کردم .از فردای اون روز هر کس منو تو کوچه و خیابون و مهمونی و مجلس ختم و .................. دید گفت واااااااااااای چقدر موی انقدر کوتاه بهت میاد دیگه موهات رو فر نکنیا!!!!!!!!!!!!!!!!اصلن بهت نمیاد
منو می گین .تازه اون موقع بود که فهمیدم بلللللللللللللللللله دنیا این جوریاست
البته بگمها فقط مامان و بابا و سینا و سیما هستن که مثل آینه می مونن برام و واقعیت رو بهم میگن وگرنه مابقی پرتن