samira

Monday, December 25, 2006

مخمل
دیروز صبح توی مطب تلویزیون رو روشن کردم که خانومی که منتظر نشسته بود تا نوبتش بشه حوصلش سر نره.بعدش خودم رفتم توی اتاق تا وسایل کامپوزیت رو بدم دکتر و کمکش کنم.همین طور که ایستاده بودم کنار دکتر دیدم وای چه صدای آشنایی داره میاد .سرم رو برگردوندم به سمت اتاق انتظار و تلویزیون رو نگاه کردم دیدم به چی داره نشون میده.خونه مادربزرگه.مخمل.اون خروسه و مرغه و بچه هاشون.نمی دونین چه قندی تو دلم آب شد.سریع یه اس ام اس برای سیما زدم که بزن کانال دو .خودم هم بی خیال دکتر شدم اومدم نشستم به تماشا.اون قسمتی بود که مخمل به مرغها می گفت از اونجا برن بعد نصفه شب با نردبون رفت تو پشت بوم خونشون و شروع کرد به تکون دادن خونشون و از بالای نردبون افتاد پایین
رفتم توی یه حال و هوای دیگه.یاد بچه گیام افتادم که میشستم به تماشای این کارتون.یه آن مقایسش کردم با کارتون فضایی هایی که بچه های بدبخت الان میبینن.چقدر دلم براشون سوخت
اما نمی دونین چه لبخند رضایتی توی صورتم نقش بسته بود.یه حس خوبی بهم داد اما نمی دونم در مورده چی بود و برای چی همچین حسی رو داشتم فقط خیلی خوب بود
خدا کنه بازم نشونش بدن