samira

Tuesday, December 12, 2006

دوشنبه من
امروز رفتم دانشگاه.اما سر هیچ کدوم از کلاسهام نرفتم.من دوشنبه ها کلن دوتا کلاس دارم یه دونه معارف 1 و یه دونه هم مدیریت استراتژیک
معارف رو که از همون اول چاخان بستیم برای حاج آقا که سره کار میرم . نمیام دانشگاه.فقط موند استراتژیک که از دوازده تا سه کلاس دارم
امروز دوستام اصرار که ناهار بریم پله(پاتوقه ها)البته چون من بیچاره رژیم دارم فقط یه سالد خوردم اونم بدون سس و مابقی پیتزا فیله خوردن که خوشمزه ترین پیتزای پله است
اینه دیگه به من می گن خراب رفیق.این همه توی این سرمای استخوان شکن پاشو برو قزوین بعد هم به بهانه ناهار نرو سر تنها کلاست
بعد از اینکه از اونجا برگشتیم دانشگاه همه دوستان رفتن سر کلاس و من بیچاره کلاس نداشتم.یکم سی دی من گوش کن.یکم چرت بزن اما دیدم نه فایده نداره.با دوتا از دوستای دیگم که می خواستن برن عصرونه بخورن رفتیم کثیف(اسم ساندویچیه دم دانشگاه.خودمون روش گذاشتیم)این دوستان من بدتر از من شکمشون گل پاشونه.فکر کنین ناهار رفته بودن چلوکباب و قیمه نثار خورده بودن حالا ساعت سه و نیم رفتیم کثیف دوتا سیب زمینی سرخ کرده و یه ساندویچ بندری گرفتن با هم بوخورن.تازه کلی تخفیف دادن که حاضر شدن یه ساندویچ بخورن
منم که رژیم از اونا اصرار و از من انکار که آقاجون دست از سر کچلم بردارین نمی خورم
اما نمی دونین چه اوضاعی بود از ظهر همین طور بزاق دهان و اسید معده من ترشح میشد با دیدن پیتزا و سیب زمینی و ساندویچ و شکلات و چیپس و پفک و دلستر و......هزار بار تحریک شدم که بخورم اما مقاومت کردم
خدایا چرا من بیچاررو چاق آفریدی؟
آرزو به دلم مونده دوتا کفگیر برنج بدون استرس بخورم
خلاصه برگشتیم تهران و با دوستان رفتیم هات چاکلت و یه نسکافه نوش جان کردیم و بعد هم رفتیم لواسون
نمی دونین چه هوای رمانتیکی بود.مه مه مه هیچ جارو نمی دیدی
خیلی حال داد بعد هم یه پیاده روی وبعد هم خونه و الانم ساعت چهار صبحه و من بیست و سه ساعته که بیدارم اما نمی دونم چرا خوابم نمیبره