پرم از احساس
درونم پره از یه حسه عجیب.یه حسی که تا حالا تو زندگیم تجربش نکردم.یه عشق عمیق.عشقی که تا اسمش میاد قادر به هیچ عکس العملی نیستم جز اشک ریختن
برام خیلی غریب و عجیبه این حس.برام تازگی داره.توی تمام سلولهای تنم رخنه کرده
نمی تونم خودم رو درک کنم.احساس می کنم از ظرفیت من خارجه.احساس می کنم تمام سلولهای پوست بدنم متورم شدن و همین الانهاست که منفجر بشن
دلم می خواد برم یه جایی که هیچ کس نباشه فقط خودم باشم.اینقدر جیق بزنم تا این کوه احساسی که در درونم شکل گرفته ذوب بشه
اصلن زبونم قادر به توصیف حسم نیست.نمی تونم عقلانی فکر کنم.هر کاری که به ذهنم میرسه تا یکم خالیم بکنه همون لحظه انجامش میدم
از یه طرف عاشق این حسم چون برای اولین باره که دارم تجربه اش می کنم و بکره بکره اما بیشتر از دوست داشتنم ازش میترسم که درک نشه که فهمیده نشه .میترسم که شکست بدی بخورم
نمی فهمم خودم رو
عزیزم این حسهای من فقط به خاطر وجود توست
اما من نمی تونم خوب بهت بفهمونمشون