samira

Friday, November 24, 2006

یادش بخیر
اون موقعها که ما بچه بودیم یعنی در واقع از همون موقعی که راه افتادیم و خودمون رو شناختیم پدرم سه تا دوست داشت که با ما میشدیم چهار خانواده.همشون دوستهای صمیمی پدرم بودن و همکارهای ادارش.ما چهار خانواده خیلی با هم خوب بودیم.با هم دوره داشتیم.مسافرتهامون باهم بود.شام بیرون رفتنهامون.سینما رفتنمون و به طور کلی غمها و شادیهامون با هم بود
همه بچه ها هم تقریبن توی یه سن بودن با چند سال تفاوت
این طوری بگم که خیلی با هم بودیم طوری که خانوادههای نزدیک هممون شاکی بودن از برنامه هایی که با هم داشتیم
ماهی یه بار به جز تایمهایی که همین طوری همدیگه رو می دیدیم دوره داشتیم.از پنجشنبه شب تا فردا شب ه جمعه
یادش بخیر واقعن یادش بخیر
سالها گذشت و ما بچه ها همه بزرگ شدیم و با بزرگ شدن ما ها و زیاد شدن مشغولیت پدر مادرهامون رابطه دوستیمون هم کمرنگتر شد تا اینکه رسیده به الان که در سال شاید در نهایت پنج یا شش بار دور هم جمع میشیم
امشب هم همشون اومدن خونمون.البته بدون بچه هاشون .چون همشون ازدواج کردن جز من و سینا.الان نشستن و دارن کلی با هم حرف میزنن.مردها مشغول ورق بازی و خانومها هم دارن برنامه میچینن برای مسافرت کیش و دبی و سوریه و........انقدر دلم گرفت.انقدر دلم تنگ شد برا ی ا ون موقعهامون.دلم می خواست بازم مثل اون موقها میرفتیم باغ آقای خجسته دو هفته میموندیم و برنمی گشتیم تهران و هر روز بعد از شش ساعت شنا کردن به زور از استخر می آوردنمون بیرون.دلم می خواست بازم میرفتیم خونه عمه مینواینا و شب که میشد آدامس بهمون میداد بخوریم و ببریم بذاریم رو زنگ همسایه ها.دلم می خواست بازم میومدن خونه ما و بازم توی حیاط برنامه منقل راه مینداختیم و شش تا سیخ کباب یواشکی می خوردیم.دلم می خواست بازم میرفتیم باغ خاله فرینا و شب که می خواستیم پشه بند ببندیم پسرها طناب پشه بندارو هی پاره می کردن و کلی می خندیدیم.دلم می خواست بازم شمال میرفتیم.قاضیان.همون ویلا خوشگله......................باورم نمیشه که یه زمانی همچین رابطه هایی رو داشتیم اما الان نداریم
افسوس افسوس
الان که به چهرهاشون نگاه می کنم نمی دونین چقدر پیر شدن همشون
من برم به مهمونامون برسم.چون خیلی دلم گرفته بود اومدم همین الان بنویسم