دلم گرفت
مامان و بابای من تقریبن توی سن پایین ازدواج کردن.البته تو شرایط اونا و زمان اونا که برمی گرده به سال 59 این موضوع که توی سن پایین ازدواج کنن امر عادی بوده.مامانم 20 سالش بوده و بابام هم 22 سالش.بعد از سه سال هم خدا من رو بهشون میده.بنابر این تفاوت سن من با پدر و مادرم تقریبن کمه.از طرف دیگه مامان بنده هم اولین بچه خانواده است در نتیجه من میشم اولین نوه خانواده مادریم.به خاطر همین هم پدر بزرگ و مادربزرگم جوونن.مادربزرگم 61 سالشه و پدربزرگم 69 سالش
امروز رفتم یه سری به پدر بزرگ و مادربزرگم بزنم.داشتیم همه با هم حرف میزدیم که من یهو رفتم تو فکر.خیره شدم به صورت پدربزرگم.اول یکم خطهای روی صورتش گنگ بود اماوقتی که دقیق شدم بهتر تونستم حضمشون کنم.نمی دونین چقدر پیر شده بود.اینقدر دلم براش سوخت که خدا میدونه.انگار که تازه امروز این موضوع برام روشن شده باشه.یهو خیلی احساس کردم پیر شده. بیچاره خستگی زندگی رو توی خنده هاش می تونستم ببینم .میترسم بمیره.آخه خیلی دوسش دارم
خدا نکنه حالا حالا ها بمیره چون اصلن نمی تونم این موضوع رو تصور کنم