جمعه من
امروز صبح با هزارن بدبختی از خواب بیدار شدم.چون اصلن دلم نمی خواست بلند بشم.دوش گرفتم . جینگولی مستون کردیم و رفتیم سر قرار با دوستان دوران دبیرستان
کلی حرف و کلی تعریف و یاد خاطرات و یه عالمه عکس و شکایت از بیمعرفتیهامون و خلاصه از همه جا
همه گفتن من خیلی عوض شدم ولی من خودم اصلن فکر نمی کردم به اون غلظتی که اونا می گن عوض شده باشم
بعدشم اومدم خونه و مامان جان رو کمک کردم در بستن چمدونش و بعد همه رفتیم تا برسونیمش راه آهن تا با هفت تا از دوستای دیگش برن سفر
بعدش با پدر جان و سینا جان خودمون رو تحویل گرفتیم کلی و خوردیم یه عالمه و کلی خرید برای خونه
الانم سرم خیییییییییییییییییلی درد می کنه.نمی دونم چه کار باید بکنم.خیلی هم خوابم میاد.کتابه رو هم امروز وقت نکردم بخونمش.از فردا می خونمش
از دوست پسر جان هم خبری نیست.خیلی خره
خدا وکیلی عجب جمعه مسخره ای داشتما