samira

Monday, October 30, 2006

دایی جان
امروز از صبح در خدمت مامان جان بودیم.صبح با هم رفتیم بازار.اول بازار رضا و کلی چرخیدن و کلی مامان جان مارو شرمنده کردن و برامون خرید کردن
بعد هم بازار بزرگ.تیمچه و بازار کویتی و بازار ساعت فروشها و آخر همه هم شرف الاسلام.صف داشت شیش کیلومتر.بعد کلی تو صف ایستادن ژتون گرفتیم.حالا بگرد دنبال جا خالی.شلوغه شلوغ بود.مدل شرف الاسلام اینه که باید وایسی بالا سر میز مردم که در حال خوردن هستن تا غذاشون تموم شد بپری بشینی سر جاشون.ما هم به رغم میل باطنیمون این روش رو پیاده کردیم.سریع سه تا جا پیدا کردیم و نشستیم و چلو کباب رو زدیم تو رگ و در حال ترکیدن برگشتیم خونه مامان بزرگم
پدر بزرگم کلی مهمون داشت شب.با مامانم مشغول غذا درست کردن شدیم تا نه شب .بعد هم سرو غذا و جمع کردن میزو الان که دارم براتون می نویسم پشتم داره سوراخ میشه
بعد شام کلی با دایی جان بزرگمون که کلی فهیم هست صحبت کردیم و کلی ارشاد کرد من رو و قرار شده که کمکم کنه تا بتونم برای آیندم یه برنامه ریزی درست حسابی بکنم.خیلی با صحبتهاش حال کردم.خیلی.وخوشحالم که کسی مثل داییم دارم که می تونم از وجودش و دانسته های خفنش استفاده کنم
..............
امروز خیلی دختر خوبی بودم و دربست در اختیار مادر جان بودم بدون اینکه یه کلمه غر بزنم.آخه راستشو بخواین من یکم غر غرو هستم