samira

Tuesday, December 05, 2006

بیچاره پدرم
پدر من تمام مدت سربازیش رو جبهه بوده.اونم خط مقدم.حدود بیست ماه قصر شیرین بوده.به همین خاطر خیلی توی روحیش تاثیر منفی گذاشته.بیش از حد
موقعی که رفته بوده آموزشی بعد از ماه اول که میاد مرخصی به مامانم میگه که دیگه نمی خواد بره.اما مامانم هم پا پی میشه که الاوللا باید بری.بابای منم برای اینکه دل مامانم نشکنه برمی گرده
بابام تعریف می کنه که هر حمله هوایی که میشد مطمین بودیم که یکیمون شهید میشه.مامانم هم بعد از هر حمله هوایی منتظر میمونده که بابام بهش زنگ بزنه و خبر زنده بودنش رو بده.حالا تصور کنین مامانم من بیچاره رو هم حامله بوده
خلاصه اون دوران هم به مامانم خیلی بد گذشته هم به بابام
الان بابام تا حدی افسرده است.مامانم تعریف می کنه که قبل از اینکه بره سربازی کلی باحال و خفن بوده و توی هر جمعی که شرکت می کردن همه عاشق بابام بودن با کارهایی که می کرده وهمه رو می خندونده.اما بعد از سربازیش همه اون خصوصیات خوبش از بین رفتن
الان بیشتر اوقات توی خونست.خیلی حال نداره که بریم جایی.فقط عاشق فیلم و تار زدنه
یادم میاد ما که بچه بودیم خیلی از اینا بدتر بود تا اینکه من بزرگ شدم و تا حدی فهمیدم که چه بلایی به سر بابای بیچارم اومده.از اون به بعد خیلی سعی کردم شادش کنم.بخندونمش.با کارهایی که می کردم با حرفهایی که میزدم.الان اصلن قابل مقایسه با سه سال پیشش نیست
اما در هر حال من و سینا همیشه یه کمبودی از طرفش احساس می کردیم
دلم برای خودمون چهارتا خیلی می سوزه
اما کی حالا می خواد جواب این همه ظلمی که به بابام شده رو بده؟
کی می خواد جواب ضربه های روحی مامانم رو بده؟
کی می خواد جواب کمبود محبتهای من و سینا رو بده؟
هیچکس