بی عنوان
از دیروز تا حالا و بعد از اینکه سوالهایی رو که تو ذهنم بود ازش پرسیدم و اونم طبق معمول به هیچ کدومشون جواب نداد تصمیمم رو عوض کردم.نشستم کلی با خودم فکر کردم دیدم من خیلی زیاده روی کردم در عشق ورزیدن بهش.چون هر کسی لیاقت این همه یه رنگی رو نداره.به خیال خودم فکر می کردم می فهمه اما دیشب فهمیدم که نه خبری از این چیزا نیست
دیگه برام مهم نیست.فکر نمی کردم که این حس قشنگم فقط یه روز دووم داشته باشه.پریروز به اوج رسید و دیروز آنچنان خورد توی ذوقم که تصمیم گرفتم تا بیشتر از این دووم پیدا نکرده خودم با دستای خودم از بین ببرمش
سخته.می دونم خودم اینو اما خودم از پس خودم بر میام
از صبح تا حالا چشم راستم میپره همش.اعصابم رو خورد کرده دیگه
شب مهمونی بودیم سالگرد ازدواج یکی از دوستامون اصلن خوش نگذشت
بابام برای من و سینا ماشین خریده.دیروز گوسفند کشتن.الان کله و پاچه هاشو گذاشته بپزه برای فردا صبح که من حالم به هم می خوره
من امروز تصمیم گرفتم که دیگه خیلی کارهارو نکنم
من امروز خیلی فکر کردم
من امروز نرفتم دانشگاه
دیگه هیچ کس برام مهم نیست
شرمنده همگی