samira

Saturday, December 23, 2006

بازی یلدا
امروز وبلاگ هفت هشت نفر از دوستام رو خوندم هم به این بهونه که ببینم واقعیتهایی رو که در مورده خودشون نوشتن چیا بوده و هم اینکه ببینم کی من رو دعوت کرده که دیدم ای بابا هیچ کس من رو دعوت نکرده.اما همین الان اومدم دیدم آذر جونم منو دعوت کرده گفتم بنویسم
خوب پس بشنوین
یک:من بیش از حد آدم غدی هستم.وحشتناک.برام هم فرقی نداره با دوستم طرفم یا با برادرم یا مامانم یا بابام یا دوستپسرم یا شماها.اگه یه موضوعی پیش بیاد من با غدی تموم برخورد می کنم و خیلی هم بداخلاقم.در روز فقط یه چند ساعتی که خوابم اخم ندارم وگرنه مواقعی که بیدارم اخم وحشتناکی که ناشی از غرور و بد اخلاقیه روی چهرم نمایان میشه
دو:من دوستام برام خیلی مهمن.در حدی که حاضرم خواسته ها و حرفهای پدر مادرم یا برادرم رو زیر پا بذارم تا به حرف دوستم عمل کنم.یعنی خانوادم در اکثر موارد در درجه دوم هستم نسبت به دوستام.البته فقط در مورده سیما دوست صمیمیا نه هر کدوم از دوستام
سه:بچه که بودم هزار بار به سینا گفتم که از پرورشگاه آوردیمت و گریش رو درآوردم وانقدر دلم خنک میشد که خدا می دونه.الانم اصلن پشیمون نیستم که گفتم
چهار:من کلی تا حالا موقع ثپت نام دانشگاهم از بابام به بهونه سرویس پول اضافه گرفتم و رفتم باهاش برای خودم لباس خریدم.الان هفت ترمه که این کار رو کردم و هر ترم حدود صد هزار تومن اضافه گرفتم
پنج:اولین باری که سیگار کشیدم کلاس دوم دبیرستان بودم که یه سیگار از سیگارهای بابام کش رفتم و توی دستشویی کشیدم و داشتم خفه میشدم.البته همش چس دود بود
یه موضوعی بود در مورده دوست پسر جان که انقدر وسوسه شدم بنویسم انقدر وسوسه شدم بنویسم که خدا می دونه.اما کلی خودم رو کنترل کردم
چون شاید دلش نخواد کسی اسمش رو بدونه
منم نانی و بهار و مرمر خانوم و پاک بوم و شری رو دعوت می کنم