samira

Sunday, December 31, 2006

از کودکیم تا به امروز
یادم میاد از همون بچه گیام وقتی قرار بود یه جایی برم یا یه کاری انجام بدم که برام خیلی مهم بود محال بود شبش خوابم ببره.یا بیدار میموندم تا صبح یا انقدر از خواب بیدار میشدم وسطش که خدا می دونه
به عنوان مثال یادمه با مامانم رفتیم اسمم رو نوشتم مهدکودک آرش توی فلکه آشتیانی خاقانی.که یکی از بهترین مهد کودکهای خصوصی بود.انقدر خوشحال بودم انقدر ذوق زده بودم که خدا می دونه باورتون نمیشه شبش یک دقیقه هم خوابم نبرد از ذوق اینکه می خوام برم مهدکودک
هنوز که هنوزه و برای خودم خرس گنده ای شدم بازم وقتی قراره که برم جایی که برای مهمه یا هیجان انگیزه اصلن شبش خوابم نمی بره.مثلن روزایی که سیما ماشین میپیچونه که بریم قزوین محاله تا صبح خوابم ببره تا صبح هر یک ساعت به یک ساعت از خواب بلند میشم
جالبه برام که همون عادت بچه گیم هنوز باهامه.یعنی می خواد بازم بیاد باهام؟
البته برای خودش دنیایی داره.راستش رو بخواین اون کاری رو که می خوام انجام بدم چون براش انتظار کشیدم بیشتر درکش می کنم و بیشتر دوسش دارم و بیشتر ذوق زدم می کنه.چون حداقل یه شب تا صبح منتظر بودم تا انجامش بدم