بیچاره
این معده بدبخت من الان یه دو ساعتی هست داره میزنه تو سر و کله خودش اما این لاو هندل هامو که دست میزنم میبینم چقدر در عرض این یک ماه بزرگتر شده راضی نمیشم برم سر یخچال
ای استعداد لعنتی آخه من چه گناهی کرده بودم که اومدی خودت رو گذاشتی تو دامن من؟
دیروز بعد از یه دو سالی پنج تا قاشق برنج خوردم اما کوفتم شد
پی نوشت استرس بار:داشتم با خودم فکر می کردم فقط چهار ماه از سن بیست و سه سالگیم باقی مونده.ما مان جون من نمی خوام.آخه من هنوز خیلی فینگیلیم که
پی نوشت رمانتیک:دیروز مکالمه ی بس طولانی با دوست پسر جان انجام دادیم که پر از عشق و احساس بود.الان راستش رو بخواین از زمین فاصله گرفتم.البته به آسمون نرسیدم ها .بالای درخت مرختهام
یه پی نوشت دیگه:مادر جان اصرار فراوان دارن که همیشه بنده موهاشون رو رنگ کنم.الان موهاش رو رنگ کردم دلم براش خیلی سوخت.داره پیر میشه.نصفش سفید بود
آخرین پی نوشت:امشب تولد دایی جان است که فقط سه سال از من بزرگتره.شام کباب دارن.دلتون آب بشه