samira

Monday, October 30, 2006

دایی جان
امروز از صبح در خدمت مامان جان بودیم.صبح با هم رفتیم بازار.اول بازار رضا و کلی چرخیدن و کلی مامان جان مارو شرمنده کردن و برامون خرید کردن
بعد هم بازار بزرگ.تیمچه و بازار کویتی و بازار ساعت فروشها و آخر همه هم شرف الاسلام.صف داشت شیش کیلومتر.بعد کلی تو صف ایستادن ژتون گرفتیم.حالا بگرد دنبال جا خالی.شلوغه شلوغ بود.مدل شرف الاسلام اینه که باید وایسی بالا سر میز مردم که در حال خوردن هستن تا غذاشون تموم شد بپری بشینی سر جاشون.ما هم به رغم میل باطنیمون این روش رو پیاده کردیم.سریع سه تا جا پیدا کردیم و نشستیم و چلو کباب رو زدیم تو رگ و در حال ترکیدن برگشتیم خونه مامان بزرگم
پدر بزرگم کلی مهمون داشت شب.با مامانم مشغول غذا درست کردن شدیم تا نه شب .بعد هم سرو غذا و جمع کردن میزو الان که دارم براتون می نویسم پشتم داره سوراخ میشه
بعد شام کلی با دایی جان بزرگمون که کلی فهیم هست صحبت کردیم و کلی ارشاد کرد من رو و قرار شده که کمکم کنه تا بتونم برای آیندم یه برنامه ریزی درست حسابی بکنم.خیلی با صحبتهاش حال کردم.خیلی.وخوشحالم که کسی مثل داییم دارم که می تونم از وجودش و دانسته های خفنش استفاده کنم
..............
امروز خیلی دختر خوبی بودم و دربست در اختیار مادر جان بودم بدون اینکه یه کلمه غر بزنم.آخه راستشو بخواین من یکم غر غرو هستم

Friday, October 27, 2006

قورباقه را قورت بده
دو سال پیش بود که با این کتاب آشنا شدم.همون موقع هشت قسمت اولش رو خوندم خیلی برام جالب بود اما نمی دونم چی شد که بقیش رو نخوندم.این کتابم مثل بقیه کتابام رفت در لیست انتظار تا نوبت خوندنشون بشه.دو سال گذشت اما نرفتم سراغش تا اینکه دو سه روز پیش دیدم دوست پسر جان رفته از شهر کتاب برای خودش خریده.بهم میگه اسم این کتاب رو شنیدی؟گفتم آره بابا دو سال پیش.از تعجب شاخاش زد بیرون.فکر می کرد خودش جزو اولین کاشفان این کتاب به نسبت قدیمیه.آقا 28 سالشه انتظار نداشت من 22 ساله خونده باشمش.خلاصه ما هم دوباره به یاد این کتاب افتادیم.دیروز که رفتم خونه عمم دیدم روی پاتختیشون این کتاب هست.برداشتمش چند صفحه ایش رو دوباره خوندم.دلم خواست که این بار جدی تر بخونمش.تصمیم گرفتم که از فردا بخونمش
خیلی کتاب جالبیه.شما هم اگه نخوندینش بخونینش
.....................
دوست پسر جان اولتیماتوم داده که می خواد از این هفته بشینه برای آیلتس بخونه بکوب شب تا صبح.این یعنی چی؟ یعنی سمیرا جون دوباره مثل قبلنا برو تو آب نمک.یه موقع بد عادت نشی فکر کنی تو این تابستونی به دلیل شرایط مساعد جوی 6 بار همدیگه رو دیدیم بازم از این خبرا هستا نه عزیزم.نه
.....................
بعضی وقتا از خودم بدم میاد که این همه خالصانه دوسش دارم.ای کاش لیاقت این عشق من رو داشته باشه
امیدوارم اشتباه فکر کرده باشم

Tuesday, October 24, 2006

همیشه یه چیزی برام جالب بوده و البته یکم آزار دهنده
من الان یه برادر دارم.خوب برادرم رو هم خیلی دوست دارم و برام هم خیلی مهم هستش.اما زندگی در کنار اون یا به خاطر اینکه هر روز با هم هستیم یا اینکه من حس برادر بهش دارم برای من خیلی عادیه
می فهمین چی می گم؟با اینکه فرد مهمی توی زندگی من محسوب میشه اما خیلی هم برام وجودش عادیه.هم برای من هم مامان و هم بابام و هم خیلی از نزدیکها
اما همین برادر من برای یه دختری میشه یه چیز دست نیافتنی.میشه یه فردی که شاید یه دختری آرزوش باشه که یک ساعت از روزش رو با اون بگذرونه در صورتی که برای من یک ساعت و ده ساعتش خیلی هم فرق نداره
برای اون دختر میشه یه موضوع هیجان انگیز اما برای من یه فرد عادی
اون دختری که دوسش داره کلی تلاش می کنه تا به برادر من برسه اما من احتیاج به هیچ تلاشی ندارم
در واقع برای اون دختر میشه مدینه فاضله اما برای من................می فهمین چی می خوام بگم؟
همیشه همین طوره.کسانی که برای من مهم میشن برای یه سری افراد عادین
شاید اون دختری که برادر من رو دوست داشته باشه حسودیش بشه به من یا دوستای سینا که این همه راحت می تونن با سینا باشن
این مقدمه رو گفتم که حرف دل خودم رو بزنم.من همیشه به این موضوع خیلی فکر کردم و می کنم
کسی که من دوسش دارم.کسی که زندگیش برای من مهمه .کسی که آرزوی منه که بتونم ببینمش.کسی که عاشقشم برادر یکی از شماهاست.که این شخص برای شما میشه یه شخص عادی.میشه یه آدمی که هر روز میبینینش یا اگه ازتون دوره صداش رو می شنوین.میشه آدمی که خیلی از دوستاش برای این که باهاش باشن هیچ تلاشی نمی کنن اما من باید کلی تلاش کنم تا ببینمش
این موقع است که من برای اولین بار تو زندگیم حس حسودی می کنم.می گم چرا؟چرا همه این همه آسون بتونن بهش دست پیدا کنن اما منی که این همه خالصانه دوسش دارم نتونم؟
آخه خدایا چرا با من این طوری می کنی؟
بعضی وقتا که خیلی دلم میگیره و ناخودآگاه گریه می کنم به خودم می گم که خذایا من تا حالا کجا دل کسی رو شکوندم که الان باید این طور سختی بکشم؟
شایدم دل کسی رو نشکوندم اما این طور باید امتحان بشم
................
عید فطر مبارک باشه.خیلی حال دادن بهمون که تعطیلمون کردن اما من یکی که اصلن حال نکردم

Monday, October 23, 2006

آخ جونمی
بالاخره موهام رو کوتاه کردم.الان احساس سبکی بهم دست داده
البته الان اصلن نمی خواستم کوتاه کنم ها .اما دیروز که با سیما حرف زدم یهو تصمیم گرفتم.البته بهتون هم که گفته بودم دلم هیجان می خواد .منم فرصت رو غنیمت شمردم و هیجان لازمه رو ایجاد کردم
اگه گفتین موهام چقدره؟بلند ترین قسمتش 5 سانته بقیش دیگه کوتاهتره
خیلی حال می ده.بدبخت موهای قبلیم خدا بیامرزا خیلی بی جون بودن.باید از فردا برم تو کاره تقویت موهام
حالا یکم استرس دارم که دوست پسره موهام رو ببینه قش نکنه.چون من اصلن بلد نیستم با آدمی که قش کرده باید چه کار کنم
تازه امروز نرفتم دانشگاه.به مامانم گفتم که حال ندارم برم اما راستش رو بخواین علت اصلی همین مو کوتاه کردن بود.چون من به سرم بزنه یه کاری رو بکنم باید همون لحظه انجامش بدم.تازه احساس می کنم کلی آدم شدم که تونستم از دیروز تا امروز صبر کنم
در ضمن به مناسبت کوتاهی مو رژِیم رو هم استارت زدیم و می ریم که 6 کیلو وزن کم کنیم

Sunday, October 22, 2006

عزیزم وقتی شنیدن صدات این همه حال من رو خوب می کنه پس چرا خودت رو از من دریغ می کنی؟

واااااااااااااااای
دیشب جاتون خالی رفتیم کافی شاپ فرهنگسرای نیاوران.واااااااااااااااای من عاشق جو این کافی شاپم.خیلی توپه خیلی.کلی آدم باحال میبینی اونجا.بعد از این که کلی حال کردیم اونجا بعدش بلیط گرفتیم برای فیلم تقاطع.رفتیم فیلم رو هم دیدیم .به نظر من فیلم خوبی بود اما پریسا طبق معمول خوشش نیومد
عجب هوایی بود.توپه توپ بود .میشه گفت ملس بود.خیلی حال کردم.خیلی.بعدشم با برادر خان تشریف آوردیم منزل
خیلی هوای ابری رو دوست دارم.ابری و بارونی.الان که آفتاب شده دلم می خواست ابر بود به جاش
عصری باید برم دوباره دندون پزشکی.دیگه کم کم دارم به صداهای ناهنجارش عادت می کنم.البته نمی دونین چقدر عضله هام رو سفت می کنم .طوری که وقتی کار تموم میشه همه ماهیچه هام گرفته
دلم براش تنگ شده.الان که با داییم حرف زدم در موردش(من داییم سه سال ازم بزرگتره)یکم دلم ترسید.اما ..................نمی دونم باید چه کنم
هر کی یه چیزی می گه.اما این وسط منم که باید تصمیم نهایی رو بگیرم.پس الان تشخیص می دم که باید باشم.دوسش داشته باشم
-------------
دلم می خواد بزرگ شم.خیلی دلم می خواد بزرگ شم

لعنتی
با تمام تلاشی که می کنم تا فقط فقط فکرم مثبت باشه بازم بعضی وقتا این فکر منفی لعنتی میاد تو مخم و اعصابم رو خورد می کنه
آخه دیوونه چرا یه کاری می کنی که من بخوام این فکرهای مسخره رو بکنم؟
یعنی الان کجایی؟که جوابم رو ندادی؟نکنه......................نه نه نه.امکان نداره

Saturday, October 21, 2006

پرش
دلم یه هیجان اساسی می خواد.چند روزیه که زندگیم یکنواخت شده.باید یه هیجان اساسی ایجاد کنم برای خودم.که استرس زا باشه که حال کنم باهاش.حالا هر کی ندونه فکر می کنه منم استرس می گیرم.بیشترین هیجان هم که ایجاد بشه خبری از استرس نیست.دلم یه پرش می خواد که زندگیم رو از این سطحی که هست پرت کنه توی یه سطح دیگه.عجب حالی می ده ها
پشتکارم چند وقته به صفر رسیده.نه از رژیم خبری هست .نه از زبان خوندن .نه از ورزش .نه از درس خوندن و نه مطالعه آزاد.افتضاحه.باید شروع کنم بالاخره دیگه.پاشو تنبل خانوم پاشو دیگه بسه این سکون.دارم مثل آب ساکن می گندم

Friday, October 20, 2006

فکرم اشتباه؟
تازگیا خیلی فکر می کنم راجع به آیندم.این که می خوام به کجا برسم.تحصیلاتم رو تا کجا ادامه بدم.به چه کاری مشغول بشم و......به طوره کلی دلم می خواد به چه موفقیت هایی برسم
همیشه توی ذهنم از خودم خواستم که آدم موفقی بشم.تا دکترا بخونم .سره کار برم اونم با یه پست عالی و درآمد عالی و دوست دارم همه چیزم ایده آل باشه.تصور من اینه که برای اینکه بتونم به همچین مرحله ای برسم باید الان بی خیاله عشق و عاشقی بشم.فکر می کنم که نباید به جنس مخالفی فکر کنم.باید دوره خودم یه دیوار غیر قابل نفوذ بکشم که هیچ موجوده مذکری نتونه ازش عبورکنه تا من بتونم به اون چیزایی که می خوام برسم
موقع هایی هم که می رم توی روابط عاشقانم و محو رابطم میشم تمام اون آمال و آرزوهایی که دارم یادم میره.یادم میره که چه اهدافی داشتم .می خواستم چی بشم
من توی ذهنم نمی تونم این دوتا موضوع رو تجزیه و تحلیل کنم.توی ذهنم نمی گنجه که به یه نفر فکر کنم اما درسم رو هم تا دکترا بخونم.توی ذهن من این دوتا موضوع ضد همدیگن
تصور من اینه که ازدواج برای من پایان همه چیزه.همه اون چیزایی که یه عمر دوست داشتم بهش برسم.به همین خاطر برام خیلی جالبن کسانی که بعد از ازدواجشون درس می خونن تا مراحل بالا
همه دورو بریا مخصوصن مامانم بهم میگه که کاملن اشتباه فکر می کنی.اما نمی دونم چرا نمی تونم این طرز تفکرم رو تغییر بدم

Wednesday, October 18, 2006

آزمایش
خیلی موقع ها پیش میاد که خودم رو امتحان کنم در مورده چیزهایی که بهشون علاقه دارم یا بهشون وابستم تا ببینم که اگر نداشته باشمشون تا چه حد می تونم تحمل کنم.اصلن چقدر بهشون وابسته شدم
مثلن امروز تصمیم گرفتم که موبایلم رو خاموش کنم و فردا ظهر روشنش کنم.می خواستم ببینم که اگر 12 ساعت موبایل نداشته باشم حال و روزم چطوریه؟می تونم تحمل کنم یا نه؟چقدر بهش وابستم؟
فکر می کنین چقدر طول کشید؟دروغ نگفته باشم سه دقیقه.داشتم دیوونه می شدم وقتی فکر می کردم دیگه گوشی ندارم
هر دفعه که خودم رو امتحان کردم به همین نتیجه رسیدم.حالا نمی دونم این موضوع طبیعیه یا من بیش از حد وابستم

اعتماد به نفس
اعتماد به نفس از عوامل موثر در موفقیت است.گاهی شنیده می شود "آن شخص هنوز خودش را پیدا نکرده است".اما خود یافتنی نیست بلکه باید آن را خلق کنیم.بعضی از افراد گویی از بدو تولد اعتماد به نفس دارندو بعضی دیگرانگار هرگز آن را تجربه نکرده اند.نکته مهم قبول این باور است که اعتماد به نفس را خودمان می توانیم ایجاد کنیم و لازم نیست که از بدو تولد آن را داشته باشیم.زیرا تمام افراد توانایی کسب آن را دارند
ما همانی هستیم که می اندیشیم.معمولن کسانی که اعتماد به نفس ندارند افکاری منفی دارند و یا تصور می کنند که افکار دیگران درباره آنها منفی است.پس چنین افرادی باید تصور ذهنی خویش را تغییر دهند و برای دستیابی به اعتماد به نفس ذهن خود را دوباره برنامه ریزی کنند
در این راستا دو نکته حایز اهمیت است:1.قبل از صحبت کردن به آنچه که می خواهییم بگوییم بیندیشیم.اگر در طول روز پیامهای منفی را بیش از پیامهای مثبت می شنویم باید آگاهانه وارد عمل شوییم.زیرا فکر کردن و صحبت کردن از یکدیگر تبعیت می کنند.اگر افکار منفی باشند سخنان به تبع آن نیز موج منفی صادر می کنند.افراد خود انتخاب می کنند که در برابر حوادث گوناگون چه واکنشی نشان دهند.ما با افکار گفتار و رفتارمان اتفاقات بعدی را رقم می زنیم.2.نکته دیگر اینکه باید محیطی را که از تصویر ذهنی منفی حمایت می کند تغییر داد.دیگران هم می توانند نقش سازنده ای داشته باشند و هم مخرب.پس اگر احساس کردیم که دیگران به جای تشویق روحیه مان را ضعیف کرده اند مشخص می شود که به آنها اجازه داده ایم تا سرنوشتمان راتعیین کنند و مارا تحت تاثیر قرار دهند
این متن که براتون در بالا نوشتم مقاله ای بود در مورده اعتماد به نفس و نقش آن در موفقیت که امروز توی مطب دندونپزشکی خوندم.چون برای خودم خیلی جالب و آموزنده بود اون صفحه رو یواشکی از وسط مجله کندم که شب بیام اینجا بنویسم که شماها هم استفاده کنین
در آخر هم یه چیز نوشته بود که برام جالب بود
کسی که نمی داند و نمی داند که نمی داند یک نادان است.از او اجتناب کنید
کسی که نمی داند و می داند که نمی داند یک دانش آموز است.به او بیاموزید
کسی که می داند و نمی داند که می داند در خواب است.او را بیدار کنید
کسی که می داند و می داند که می داند فرزانه است.از او پیروی کنید

Sunday, October 15, 2006

مثبت مثبت مثبت
سمیرا می خواد از این به بعد مثبت فکر کنه
مثبت اندیش بشه.چون این فکر های مذخرف منفی که می کنه به جز کابوس های شبانه هیچ چیزی براش نداشته
خانوم ها و آقایونی که اینجا رو می خونین لطفن هر چیزی که راجع به مثبت اندیشی به ذهنتون می رسه از من دریغ نکنید
مچکرم

Friday, October 13, 2006

آنچه به نظر سمیرا در این چند روز عجیب بود
یک:چند روز پیش بود.حدود ده روز پیش داشتیم میرفتیم قزوین دانشگاه.وقتی که اتوبان شیخ فضل اله تموم شد و افتادیم توی اتوبان کرج همون اولهای راه نرسیده به ایرانخودرو یه بیل برد تبلیغاتی هست سمت چپ جاده.الان تبلیغ روش تبلیغ فرش ستاره کویر یزده.اگه گفتین عکس کی رو گذاشتن برای تبلیغ؟
ایرج نوذری بیچاره.فقط عکس کلش رو انداختن با شیش متر حریر سفید و آبی نفتی که داره بهشون باد می خوره و دوره سروکله ایرج نوذری سرگردانن.به نظر من که عکسش فوقالعاده مضحک بود.وقتی عکس رو میبینین واقعن دلتون برای خودتون می سوزه که به جای اینکه عکس یه خانوم ظریف و زیبا رو اون بالا ببینین باید عکس ایرج نوذری(البته منظورم جنس مذکره نه شخص ایرج نوذری) رو ببینین.اینم از ویژگی های مملکت اسلامی
دو:صبح ها که می رم میدون ونک سوار سرویس بشم تنها چیزی که توی صبح به اون زودی نظر من رو به خودش جلب می کنه و باعث تاسف من میشه تبلیغی که روی تلویزیون وسط میدون در حال نمایش دادن.هر روز فقط و فقط تبلیغ ترکیه رو می کنه که چمیدونم کشور قشنگیه و حتمن برین و از این حرفها.آخه من نمی دونم چقدر تو جیب اینا می ره که به جای اینکه تبلیغ شهر های توریستی خودمون مثل بم و اصفهان و شیراز و حتی شهرهای خیلی کوچیک ولی خیلی قشنگ رو بکنن ترجیح می دن تبلیغ ترکیه رو بکنن.نمی دونین چقدر حرسم می گیره وقتی چشمم میفته به این تلویزیونه
سه:دیروز داشتیم از دانشگاه برمی گشتیم خسته و کوفته .نزدیک های تهران بودیم.جاده به نسبت خلوت بود.داشتیم میرسیدیم به ابرانخودرو که یهو یه ترافیک وحشتناک شد.حدود 200 متر جلوتر از ما نور یه ماشین پلیس به چشم می خورد.حدس زدیم که باید تصادف شده باشه.اما جلوتر از ماشین پلیس رو که نگاه می کردی هیچ ماشین در حال حرکتی نمی دیدی .اصلن ماشینها حرکت نمی کردن.مثل این که ماشین پلیسه اجازه حرکت نمی داد.یهو همه ماشینها شروع کردن به حرکت.وقتی رفتیم جلوتر و رسیدیم به ماشین پلیسه نه خبری از تصادف بود نه جنازه ای.اگه گفتین چه کار می کردن؟آقا پلیسا تصمیم گرفته بودن که وسط جاده ماشین ها رو به خط کنن.یکیشون این طرف جاده رو یکی دیگه هم اون طرف رو .اینقدر این کار برای هممون عجیب بود که خدا می دونه.خل شده بودن بیچاره ها اتوبان کرج رو با همت اشتباه گرفته بودن
چهار:چند روز پیشا داشتیم با پریسا تو قزوین پیاده روی می کردیم(یکی نیست بگه آخه جا دیگه نبود برین پیاده روی؟)یه پسر قزوینی از کنارمون رد شد و بهمون گفت:افطار بخورمتون.آقا مارو می گی انقدر خندیدیم انقدر خندیدیم که خدا می دونه.تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم.این طوریه دیگه.متلکاشون متناسب با شرایط زمان و مکانه

Wednesday, October 11, 2006

کلی حرف دارم برای گفتن.اما گفتنم نمیاد
از درون ناراحتم در صورتی که کلی اتفاقات خوب افتاده برام
نمی دونم تا حالا این طوری شدین یا نه.اما من شدم.دیروز با هم بودیم.کلی حرف.کلی دوست داشتن.کلی خاطره خوب.کلی خوش گذشتن.اما من الان از درون ناراحتم.نمی دونم چرا
در واقع می دونم چرا.مثل همون چیزی که یه بار خانوم حنا گفت.می ترسم.از تموم شدن دوستیم می ترسم.اه اه اه.چقدر من خرم
هیچ کس مثل من فکر نمی کنه.من بیشتر از اینکه از حال دوستیم لذت ببرم نگران اینم که اگه یه روز تموم بشه همه چی من باید چه کار کنم؟
دو ساله با هم هستیم اما نیستیم .دوسش دارم اما مطمین نیستم که دوسم داشته باشه واقعن.می میرم براش اما نمی دونم......هر چی بیشتر فکر می کنم خلتر میشم.آخرش نمی فهمم از جونم چی می خوام ..
.اه اصلن نمی دونم چه مرگمه.فقط می دونم بغضه بد جوری داره به این گلوی لعنتیم فشار میاره.اما این جا نمی شه گریه کرد.چون مامان خانوم سوالاتشون شروع میشه.عجب بدبختیه ها آدم برای دو قطره اشکشم اختیار نداره

Monday, October 09, 2006

دلم می خواد عاشق بشم
عاشقترین روی زمین

Sunday, October 08, 2006

آقا سهراب
امسال سال آخر دانشگاه منه.این ترم هم ترم هفت هستم.فکر کنم همتون هم بدونین که من قزوین درس می خونم.اما چون دانشگاهمون سرویس داره برای رفت و آمد دانشجوها از ترم اول ما می رفتیم و برمی گشتیم و خیلی کم هستن بچه هایی که خونه گرفتن و می مونن قزوین
یکی از ایستگاههایی که سرویس میاد و بچه ها رو سوار می کنه میدون ونک.ما هم از ترم اول همون ایستگاه ونک سوار و پیاده می شدیم.الان حدود شش ترمه که رانندمون یه آقاییه به اسم آقا سهراب.خیلی مرد خوبیه .حدود پنجاه سال داره و با چندین بچه.بیچاره هیچ شبی پیش خانوادش نمی خوابه.برای اینکه وقتی ما رو برگشتنه می رسونه ونک حدود ساعت نه شبه و اصلن عاقلانه نیست که بخواد برگرده قزوین شب پیش خانوادش بخوابه و دوباره صبح راه بیفته بیاد تهران و ساعت شش و نیم دوباره مارو سوار کنه
امسال که ما سال آخری هستیم این آقا سهراب با من و پریسا رفیق شده اساسی.آخه ترمهای پیش تعدادمون زیاد بود اما این ترم از سال بالاییهایی که آقا سهراب بشناسشون من و پریسا موندیم بقیه همه ترم یکی هستن.این آقا سهرابم فقط مارو میشناسه و باهامون کلی خوب شده.کلی با هم تریپ ریختیم.صبح که می رسیم به سرویس نمی ذاره بریم عقب بشینیم.با همون لهجه قزوینیش می گه برو جلو برو جلو بشین.ما هم برای این که دلش نشکنه می ریم جلو می شینیم .من روی صندلیه چسبیده به راننده و پریسا هم روی یخچال اتوبوس.انقدر باهامون حرف می زنه که خدا می دونه.از اول ترم تا حالا هزار بار ازم پرسیده بابات چه کارست.اما تا میشینم پیشش دوباره همین سوال تکراری رو میپرسه.چند روز پیش یه سی دی برده بودم بذارم تو ضبطش.وقتی رسیدیم قزوین سی دی رو نمی داد.می گفت می خوام رایت کنم از روش.من هم برای این که حالی بهش بدم گفتم فردا رایت می کنم براتون میارم.مجبور شدم رایت کردم براش و روشم نوشتم آقا سهراب.تا سی دی رو بهش دادم اینقدر ذوق کرد که نمی دونین
خلاصه رفیق فابریکمون شده آقا سهراب.به پریسا می گم همینمون مونده بود که آقا سهراب ازمون خوشش بیاد.شانس رو می بینین تورو خدا.بدیش اینه که چون جلو میشینیم نمی تونیم بخوابیم تا قزوین.به همین خاطر من خواب آلو همش کسلم و دارم خمیازه می کشم

Saturday, October 07, 2006

تولد عمه خانوم
دیروز یعنی مورخ چهارده مهر تولد عمه مهربونم بود.من از قبل می دونستم و تصمیم داشتم که بهش تیریک بگیم و خوشحالش کنم.چون هم مطمین بودم که دختر عمه و پسر عمم یادشون میره تولدش رو و هم اینکه عمه هم از اوناست که ببینه بهش محبت می کنی حسابی کیف می کنه و عاشقت میشه
دست بر قضا شام هم خونه عمه دعوت بودیم.بابام وحشتناک سرما خورده و قرار شد مامان بابام نیان و من و سینا بریم.ما هم براش پارچه کادو خریدیم همون چیزی که می دونستیم دوست داره.با یه کیک خوشگل.وقتی زنگ زدم و عمم در رو باز کرد پنج شیش تا شاخ درآورد .از خوشحالی داشت می ترکید.اینقدر حال کرد که نمی دونینا
اما ما با این کارمون کل خانوادشون رو بهم ریختیم.دختر عمه ه تا دید کادودادم به عمه ه گفت :وای خاک بر سرم مامان ببخشید تو رو خدا و از این حرفها.بعد دختر عمه ه گفت خیلی بدی چرا به من نگفتی؟وگیر داد که بدو بریم من هم کادو بخرم.خلاصه رفتیم اونم کادو خرید.اومدیم خونه پسر عمه ه از فوتبال برگشته بود.تا دید ما کادو دستمونه گفت وای مامان تولدت مبارک و ببخشید یادم نبود و از این حرفها.بعد اومد گیر داد به من که بیا بریم با من کادو بخرم برای مامانم.خلاصه با پسر عمه ه هم رفتم و کادو خرید و اومدیم خونه.بقیه مهموناشونم اومده بودن و شوهر عمم هم یادش نبود.همه باهم دعوا که چرا به ما نگفتین؟چرا به ما نگفتین؟اینجا بود که تازه شوهر عمم فهمید که تولد عممه.اونم شرمنده شد و .............خلاصه همه می خواستن در دادن کادو به عمه خانوم ماسبقت بگیرن
این طوری بود که سمیرا خانوم کل فامیل رو بهم ریخت
ولی شب خوبی بود.خوش گذشت

Friday, October 06, 2006

به سلامتی
اومدم اینجا خدمت همتون عرض کنم که آقا سینا گل پسره خونه ما یعنی برادر جان بنده هم به سلامتی و میمنت اولین شکست عشقیش رو خورد و تصمیم گرفته که مثل اکثر پسرهای موجود در این دنیا تا عمر داره هیچ دختر دیگه ای رو تو زندگیش به عنوان فابریک وارد نکنه
اینم از مزایای جوان بودن

Wednesday, October 04, 2006

بازم اومد
همین الان از دانشگاه برگشتم.ساعت9:17 و من یه دوش گرفتم و اولین کاری که کردم اومدم اینجا
خستم خیلی.امروز پدرم دراومد.چهارشنبه ها یکی از سختترین روزهای دانشگاهمه
امروز همش تو فکرش بودم از همون شش صبح که از در رفتم بیرون و این موضوع رو با اس ام اس ای که براش کله سحر فرستادم به خودم نشون دادم.کلی حرف زدم با پریسا نیلوفر اما همه اینها فقط باعث شد که من دوباره برم توی همون لاک قدیمی خودم که هر وقت از اون و رابطه مسخرمون حرفی میشه میاد سراغم
حالم داره از خودم بهم می خوره.از این ذهن خاک بر سرم که این همه مسخره فکر می کنه.می دونین چی فکر می کنم؟فکر می کنم تو دنیا فقط همین آدمه که من می تونم این همه دوسش داشته باشم.فقط همین یه نفره که این همه با من هماهنگه.فکر می کنم اگر یه روزی از زندگیم بره محاله من به جنس مذکر دیگه ای فکر کنم.می ترسم.می ترسم از دستش بدم.از این که فکر کنم با من نباشه و بشه برای یه آدم دیگه حالت مرگ بهم دست می ده.از این که رابطمون بهم بخوره می ترسم
نمی دونم چه کار کنم.پریسا کلی فحش بهم داد.احمقم دیگه
الان سرم داره از درد می ترکه به خاطر گریه هایی که توی سرویس کردم
برام دعا کنین که همون چیزی که بهترینه برام پیش بیاد.همیشه وقتی به این حالت میرسم تنها چیزی که آرومم می کنه اینه که به خدا می گم:خدایا من دوسش دارم یه عالمه.اما واقعن نمی دونم به خیر و صلاح من و اون هست که با هم باشیم یا نه.اگر هست که وسیلش برامون جور بشه اگرم نه که زودتر از زندگیه هم بریم بیرون
...................
دومین روز رژیمم هم با موفقیت سپری شد.توی دو روز دو کیلو.خوبه نه؟

Tuesday, October 03, 2006

روزمره
سلام.باید به همه دوستام اعلام کنم که من سالم هستم و اتفاقی برامون نیفتاد خدا رو شکر
دیروز صبح با سیما ساعت شش و نیم قرار داشتم.بعدش خواهر سیما رو رسوندیم مدرسه و رفتیم از سوپر مارکت دم سرخه بازار خرید کردیم یه عالمه و رفتیم ونک که پریسا رو هم سوار کنیم
به سیما می گم همون بهتر که بهمون اجازه نمی دن ماشین ببریم و گرنه با این خریدی که ما کردیم کمه کم باید ماهی ششصد هزار تومن فقط پول تو جیبی بگیریم
خلاصه هفت و نیم هم پریسا رو سوار کردیم وراه افتادیم
سه تا مون مثل این بدبخت ها که تا حالا با ماشین نرفتن جایی تا خود قزوین نیشمون از ذوق و هیجان باز بود.دلم برای خودمون سوخت
رسیدیم دانشگاه و پریسا تا دوازده کلاس نداشت اما من معارف 1 داشتم .حس با حالی دست داد بهم و من هم رفتم با استاده صحبت کردم که اگه اجازه بدین نیام سرکلاس.ماشالا هزار ماشالا استاده هم از اون هیز میزا بود.ما هم به خاطر رفیق رفقامون دو سه تا چشم ابرو براش اومدیم و گفت دخترم نمی خواد بیای سر کلاس
خلاصه ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و رفتیم باراجین.همون مدینه فاضله همه دانشجوهای قزوین
فقط افسوس خوردیم و صدای ناله و فغان پریسا بود که از پشت سر شنیده می شد.اکثر بچه هاشون درست حسابی و خفن بودن.از بچه هاش که بگذری خود دانشگاه .هزار کیلو متره اینقدر بزرگه.من تو کف دانشگاه و درو دیوارهاش بودم.پریسا تو کف پسراش
خلاصه تا دوازده چرخیدیم و بعد اومدیم دانشگاه فکستنی خودمون
ساعت دوازده و نیم رفتیم سر کلاس خودمون.وقتی کلاس ساعت سه تموم شد تنها چیزی که برای من داشت فقط افسوس بود که ای کاش همه استادها مثل این استادمون از مون کار می کشیدن
درسی که با این استاده دارم مدیریت استراتژِک.این آخرین تئوری مدیریت که ما می خونیم و مهمترین.اکثر بچه هایی هم که این درس رو دارن یا ترم آخر هستن یا سال آخر.استادمون هم خیلی جوونه.لیسانسش رو توی دانشگاه خودمون گرفته و بعد رفته کانادا فوقش رو اونجا گرفته و امسال برگشته وتوی دانشگاه خودمون مشغول به تدریس شده.من یادمه که ما ترم اول که بودیم اونم ترم آخر بود.یعنی می خوام بگم اینقدر بهمون نزدیکه.هم خیلی خوب درس داد هم یه پروژه اساسی بهمون داده.حالا همه بچه ها می گفتن ما میریم کلاسمون رو عوض می کنیم.این می خواد پدرمون رو در یاره و از این جور حرفها. واقعن افسوس داره که فقط عادت کردیم به تنبلی.من که خیلی دلم سوخت که چرا اینقدر سطح دانشگاهامون پایینه
بگذریم ساعت سه و نیم برگشتیم و پنج هم میدون ونک پریسا پیاده شد و من هم با همه خوراکیهایی که صبح به دلیل حول زدگی خریده بودیم برگشتم خونه.خوب معلومه این معده بدبخته مگه چقدر توان داره؟
رسیدم خونه یه دوش گرفتم و مامان جان اصرار که ما داریم میریم بیرون شام تو هم باید بیای.از من که نمیام از مادر گرامی که باید بیای.خلاصه ما رفتیم به خاطر مادرجان .اما من نمی دونم چرا این همه اصرار می کنه.شام خوردیم و تا برگشتیم خونه اینقدر منگ خواب بودم که بدون اینگه به وبلاگم یه سرس بزنم طبق عادت هر شبم گرفتم خوابیدم
...........................
پ.ن.1.از امروز رژیم رو شروع کردم
پ.ن.2.امروز عصر دندونپزشکی دارم.اه دوباره اون صداهای لعنتی رو باید تحمل کنم

Sunday, October 01, 2006

این چند روز اصلن یادم نمیاد که چه کارها کردم که بخوام بنویسم.احساس می کنم سرماخوردگی روی سلولهای خاکستری مغزم هم تاثیر منفیش رو گذاشته.فقط همین یادم میاد که خوابیدم و سوپ و فرنی خوردم و قرص سرما خوردگی
فقط جمعه شب رفتم مهمونی که خیلی بهم خوش گذشت
فردا که دوشنبه است باید برم دانشگاه.قرار شده سیما ماشینشون رو بپیچونه و من و سیما و پریسا بریم قزوین.هییییییییییییییییییی.یاد اون سال بخیر که دوتایی با هم رفتیم قزوین.چقدر خوش گذشت.چقدر خندیدیم
حالا برامون دعا کنید که تصادف مصادف نکنیم.سه تا دختر خوشگل تر گل مرگل نفله بشن و دست پسرها از ما کوتاه بشه:)ترسیدم یهو
امروز رفتم دندونپزشکی.اه اه اه .هنوز صداش تو گوشمه و جای آمپولشم درد می کنه.تازه پس فردا هم باید برم.22 و 25 هم همین طور.تصمیم گرفتم که این دفعه کامل برم که همه دندون هام درست بشه
راستی این ترم کلاس زبان یه روز در هفته می رم.اما این جمعه انقدر حالم بد بود که کلاسم رو هم نرفتم.حالا باید یه برنامه ریزی اساسی بکنم برای زبانم.خدامرگم بده
چاقم که شده هوارتا.خیلی خرم.نمی دونم این اراده آهنینم کجا رفته .بیا دیگه تورو خدا.خودم از خودم خجالت می کشم بایستم جلوی آینه
اما واقعن شروع می کنم تا آخرهای این هفته
دعا کنین ما فردا نمیریم.البته رانندمون رانندست ها.اما خوب حادثه هیچ گاه خبرنمی کنه دیگه
......................
مرسی از همتون برای کامنتهای خیلی خوبی که برام گذاشته بودین.من تقریبن فهمیدم که باید چه طور رفتار کنم