samira

Friday, October 13, 2006

آنچه به نظر سمیرا در این چند روز عجیب بود
یک:چند روز پیش بود.حدود ده روز پیش داشتیم میرفتیم قزوین دانشگاه.وقتی که اتوبان شیخ فضل اله تموم شد و افتادیم توی اتوبان کرج همون اولهای راه نرسیده به ایرانخودرو یه بیل برد تبلیغاتی هست سمت چپ جاده.الان تبلیغ روش تبلیغ فرش ستاره کویر یزده.اگه گفتین عکس کی رو گذاشتن برای تبلیغ؟
ایرج نوذری بیچاره.فقط عکس کلش رو انداختن با شیش متر حریر سفید و آبی نفتی که داره بهشون باد می خوره و دوره سروکله ایرج نوذری سرگردانن.به نظر من که عکسش فوقالعاده مضحک بود.وقتی عکس رو میبینین واقعن دلتون برای خودتون می سوزه که به جای اینکه عکس یه خانوم ظریف و زیبا رو اون بالا ببینین باید عکس ایرج نوذری(البته منظورم جنس مذکره نه شخص ایرج نوذری) رو ببینین.اینم از ویژگی های مملکت اسلامی
دو:صبح ها که می رم میدون ونک سوار سرویس بشم تنها چیزی که توی صبح به اون زودی نظر من رو به خودش جلب می کنه و باعث تاسف من میشه تبلیغی که روی تلویزیون وسط میدون در حال نمایش دادن.هر روز فقط و فقط تبلیغ ترکیه رو می کنه که چمیدونم کشور قشنگیه و حتمن برین و از این حرفها.آخه من نمی دونم چقدر تو جیب اینا می ره که به جای اینکه تبلیغ شهر های توریستی خودمون مثل بم و اصفهان و شیراز و حتی شهرهای خیلی کوچیک ولی خیلی قشنگ رو بکنن ترجیح می دن تبلیغ ترکیه رو بکنن.نمی دونین چقدر حرسم می گیره وقتی چشمم میفته به این تلویزیونه
سه:دیروز داشتیم از دانشگاه برمی گشتیم خسته و کوفته .نزدیک های تهران بودیم.جاده به نسبت خلوت بود.داشتیم میرسیدیم به ابرانخودرو که یهو یه ترافیک وحشتناک شد.حدود 200 متر جلوتر از ما نور یه ماشین پلیس به چشم می خورد.حدس زدیم که باید تصادف شده باشه.اما جلوتر از ماشین پلیس رو که نگاه می کردی هیچ ماشین در حال حرکتی نمی دیدی .اصلن ماشینها حرکت نمی کردن.مثل این که ماشین پلیسه اجازه حرکت نمی داد.یهو همه ماشینها شروع کردن به حرکت.وقتی رفتیم جلوتر و رسیدیم به ماشین پلیسه نه خبری از تصادف بود نه جنازه ای.اگه گفتین چه کار می کردن؟آقا پلیسا تصمیم گرفته بودن که وسط جاده ماشین ها رو به خط کنن.یکیشون این طرف جاده رو یکی دیگه هم اون طرف رو .اینقدر این کار برای هممون عجیب بود که خدا می دونه.خل شده بودن بیچاره ها اتوبان کرج رو با همت اشتباه گرفته بودن
چهار:چند روز پیشا داشتیم با پریسا تو قزوین پیاده روی می کردیم(یکی نیست بگه آخه جا دیگه نبود برین پیاده روی؟)یه پسر قزوینی از کنارمون رد شد و بهمون گفت:افطار بخورمتون.آقا مارو می گی انقدر خندیدیم انقدر خندیدیم که خدا می دونه.تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم.این طوریه دیگه.متلکاشون متناسب با شرایط زمان و مکانه