این چند روز اصلن یادم نمیاد که چه کارها کردم که بخوام بنویسم.احساس می کنم سرماخوردگی روی سلولهای خاکستری مغزم هم تاثیر منفیش رو گذاشته.فقط همین یادم میاد که خوابیدم و سوپ و فرنی خوردم و قرص سرما خوردگی
فقط جمعه شب رفتم مهمونی که خیلی بهم خوش گذشت
فردا که دوشنبه است باید برم دانشگاه.قرار شده سیما ماشینشون رو بپیچونه و من و سیما و پریسا بریم قزوین.هییییییییییییییییییی.یاد اون سال بخیر که دوتایی با هم رفتیم قزوین.چقدر خوش گذشت.چقدر خندیدیم
حالا برامون دعا کنید که تصادف مصادف نکنیم.سه تا دختر خوشگل تر گل مرگل نفله بشن و دست پسرها از ما کوتاه بشه:)ترسیدم یهو
امروز رفتم دندونپزشکی.اه اه اه .هنوز صداش تو گوشمه و جای آمپولشم درد می کنه.تازه پس فردا هم باید برم.22 و 25 هم همین طور.تصمیم گرفتم که این دفعه کامل برم که همه دندون هام درست بشه
راستی این ترم کلاس زبان یه روز در هفته می رم.اما این جمعه انقدر حالم بد بود که کلاسم رو هم نرفتم.حالا باید یه برنامه ریزی اساسی بکنم برای زبانم.خدامرگم بده
چاقم که شده هوارتا.خیلی خرم.نمی دونم این اراده آهنینم کجا رفته .بیا دیگه تورو خدا.خودم از خودم خجالت می کشم بایستم جلوی آینه
اما واقعن شروع می کنم تا آخرهای این هفته
دعا کنین ما فردا نمیریم.البته رانندمون رانندست ها.اما خوب حادثه هیچ گاه خبرنمی کنه دیگه
......................
مرسی از همتون برای کامنتهای خیلی خوبی که برام گذاشته بودین.من تقریبن فهمیدم که باید چه طور رفتار کنم