samira

Thursday, September 21, 2006

ترس
یادم میاد که خیلی بچه بودم.حدوده چهار یا پنج سال.با بابام رفته بودیم پارک.بعد از اینکه بازیهامون رو کردیم و می خواستیم بر گردیم خونه بابام من و سینا رو سواره ماشین کرد و بهمون گفت بشینین تا برم براتون از اون وره خیابون بستنی بخرم.مامانم باهامون نبود.من و سینا نشستیم تو ماشین.بابام که داشت از خیابون رد میشد یه ماشینی بد گاز داد و نزدیک بود بخوره به بابام.اما بابام جاخالی داد.من اینقدر ترسیدم اینقدر ترسیدم که زدم زیره گریه.همش فکر می کردم که خدایا اگه ماشینه زده بود به بابام و مرده بود اونوقت من و سینا باید چه کار می کردیم؟کی مارو پیدا میکرد؟کی نجاتمون میداد؟فکر می کردم که اگر بابام بمیره ما هم میمیریم.دیگه همه چی تموم میشه.امکان نداره کسی مارو پیدا کنه.یه حسه بدبختی داشتم.فکر میکردم که آخره دنیاست دیگه
یه باره دیگه هم این حس رو تجربه کردم.اول دبستان بودم رفته بودیم مشهد.توی بازار رضا گم شدم.واقعن مرگ رو جلو چشام دیدم.فکر می کردم دیگه همه چی تموم شد.الان آخره دنیاست.دیگه هیچ چیز معنی نداره
خیلی حسه بدیه.مخصوصن چون توی بچگی اتفاق میفته خیلی تاثیر بدی روی ذهن آدم میذاره.آدم توی سنین بچگی از هر جهت وابسته به پدر مادرشه
شماها همچین چیزی رو تجربه کردین؟