samira

Monday, September 18, 2006

خیلی وقته که دیگه حال و هوای عاشقی و دوست داشتنش نیومده سراغم.دلم برای اون حال خودم تنگ شده.اون تنها بودن ها .اون حسی که فکر می کردم که هیچ کس تو دنیا مثل من بدبخت نیست.اون حسی که فکر می کردم الان همه دوستاش پیشش هستن اما منی که عاشقشم دوسش دارم ازش دورم.اون حسی که فکر می کردم مال منه با این که از هم دوریم.....هیچ کدوم رو خیلی وقته که دیگه ندارم.مثل این میمونه که دارم یه فصل جدیدی رو تو دوستیم باهاش تجربه می کنم
می دونم هست اما بی خیالشم.دیگه بهش وابسته نیستم اما هستم.دوسش ندارم اما دارم.خودمم قاطی کردم.عجب اوضاع قمر در عقربی دارم خودم هم خبر نداشتم ها تا همین الان فکر می کردم حالم خیلی خوبه اما مثل اینکه خیلی داغونم
میگم چرا این چند روزه کارم شده فقط خوابیدن و رفتن زیر لحافم نگو پس علت همین قاطی کردنست.خودم هم نمی دونم چه مرگمه.اما چیزیم نیست به خدا.خل شدم مثل اینکه.آره خل شدم.کاشکی خل میشدم بعدش راحت می تونستم هر حرفی که دلم می خواد بهش بگم.نه بابا اون موقع حرفهای من به فلانشم نبود
نه اینکه حالا خیلی هست.نه اینکه حالا تو این شرایط شعور کاملم خیلی حرفهامو تحویل می گیره.اگه خل بودم که دیگه میبوسید منو میذاشت کنار .تازه بدونه بوسیدن میذاشت کنار
دلم برای بوسیدنش تنگ شده
دارم چرت و پرت می گم مثل اینکه .اما اینا همش حسامه.چرت و پرت نیست به خدا