ترن هوایی
از سیما اصرار که بیا سوار شیم ترس نداره .منم می ترسیدم و بهشون می گفتم منو بکشینم سوار نمیشم شماها برین سوار شین
نمی دونین چه توهمی بود با شیب زیاد می رفت بالا بعد با یه شیب تند میومد پایین.نمی دونین چقدر به نظرم وحشتناک میومد .احساس می کردم اگر سوار شم از ترس سکته می کنم.سینا می گفت مسخره بازی در نمیاری. من اینو سوار نمیشم من اونو سوار نمیشم. با هم اومدیم باید همه رو سوارشین.برای شروع رفتیم سفینه سوار شدیم.بچه بودم چقدر می ترسیدم از سفینه اما الان برام خیلی عادی و مسخره بود.بعدش رفتیم بلیط ترن رو خریدیم.سفش کلی طولانی بود .یه عالمه وایسادیم توی سف تا نوبتمون شه.همین طور به استرس و ترسم اضافه میشد تا اینکه نوبت ما شد.تصمیم گرفته بودیم که در حین حرکت ترن چشم هامون رو باز نگه داریم.ترن راه افتاد بعد از یه مسیری که مستقیم رفت یه سر بالایی وحشتناک شروع شد.ترن نمی کشید بره بالا .یعنی می کشید ها اما ما این طوری تصور می کردیم.سر بالایی طولانی تموم شد یه مسیر کوتاهی رو صاف رفت و...... یه سرپایینی وحشتناک.توی دلم خالی شد .خیلی حال داد. یه بار دیگه هم این طوری شد و بعد از سه چهار دقیقه تموم شد.تمام مدتی که روی ترن بودیم چشمهام باز بود.وقتی پیاده شدم خندم گرفته بود برای اینکه اصلن ترس نداشت.خندم گرفته بود که چقدر ازش ترسیده بودم اما بعدش به یه آرامش رسیده بودم
وسط اون شلوغ پلوغی تنها چیزی که با سوار شدن ترن برام تداعی شد این بود که
تمام لحظات زندگی ما آدم ها مثل همین ترن سوار شدن می مونه
بذارین این طوری بگم مثلن من دارم زندگی عادی خودم رو می کنم یهو یه فرصت کاری برام پیش میاد و من می مونم که انتخابش بکنم یا نه.وقتی که دارم گوشه و زوایای شغلی رو که بهم پیشنهاد شده رو بررسی می کنم شاید به این نتیجه برسم که وای خدای من عجب کار سختی .من میترسم انجامش بدم.میترسم نتونم از پسش بر بیام.شاید این طوری بشه .شاید فلان اتفاق بیفته و خلاصه ذهنمون پر میشه از شک و تردید و ترس برای شروع یه کار جدید
وقتی که با همه این تفاسیر شروع می کنیم به انجام اون کار و در جریان اون کار قرار می گیریم میبینیم نه بابا اون طوری هم که فکر می کردم نیست ومن می تونم از پسش بربیام .اونقدر ها که فکر می کردم سخت نیست
این درست همون چیزیه که اگر کتاب "چه کسی پنیر مرا برداشت" رو خونده باشین متوجهش میشین
توی کتاب می گه که :همه آدم ها به طور غیر ارادی میل به سکون دارن یا همون اینرسی.پس وقتی که یه اتفاق جدید ومتفاوت از قبل براشون پیش میاد تمایل ندارن که اون تغییر رو بپذیرن و تا جایی که امکان داشته باشه مقاومت می کنن.در واقع ترس برای مواجه شدن با شرایط جدید بنا برطبع بشر وجود داره.البته در مورده همه به یک اندازه نیست.بعضی ها به سرعت خودشون رو وفق می دن. در واقع بو می کشن و به محض اینکه متوجه میشن قراره تغییری به وجود بیاد خودشون رو تغییر می دن وبرعکس خیلی های دیگه هستن که تا آخرین لحظه مقاومت می کنن و محاله که خودشون رو تغییر بدن
کسانی موفق هستن که سریع متوجه تغببر بشن.از تغییر نترسن وبتونن خودشون رو با شرایط جدید وفق بدن.پس ذهن بسته داشتن و خلاق نبودن اصلن خوب نیست .من که از همین الان می خوام تمرین کنم که دیگه از زندگی نترسم