امروز شنبه بود.شروع هفته جدید.صبح که رفتم کلاس زبان.البته قبلش هم با بابام دعوام شد توی راه که داشت منو می رسوند کلاس.بعدش هم که من از ماشینش پیاده شدم سریع خونه رو گرفتم مثل بچه ننه ها به مامانم گفتم چی شده .همه غر هامو زدم و به مامانم گفتم که همه رو به بابام بگه.البته بگم ها در تمام کل جریان حق با من بود
نمی دونم چرا از اول یاد نگرفتم خودم مستقیمن حرفهام رو به بابام بزنم.همیشه مامانم این وسط بوده.اما بسه دیگه.مایه آبرو ریزی که دختر 22 ساله مستقیم حرفهاشو به باباش نگه
بعده کلاس با سیما قرار داشتیم.سره راه سینا رو هم برداشتیم و رفتیم پل چوبی.قراره تخت و میز کامپیوتر و بقیه چیزایی که می خوایم رو سیما بسازه.آخه کلی بلده.خیلی هم وارده توی کارش.چوبمون رو خریدیم دادیم برامون از روی نقشه ای که سیما کشیده بود برش دادن.هر چی لازم بود خریدیم.تخته سه لاو...حالا خوب شد سینا رو با خودمون بردیم وگرنه من خودم باید میشستم بقل راننده وانتی که می خواست چوب هامون رو بیاره
بعد اومدیم خونه ما .ساعت حول و حوش 2 بود ناهار رو زدیم تو رگ.بعد ناهار عذاب وجدان اومد سراغم البته این که موضوع تکراریه.ساعت چهار رفتیم که بقیه لوازم رو بخریم.میخ و پیچ و ریل کشو و از این جور چیزا.سیما هم می خواست برای دوستش لباس بچه بخره.اول رفتیم آب باتری ماشین رو عوض کردیم .بعد رفتیم جردن لباس فروشیه توکا .به کسا هم یه سر زدیم.مانتو آنچنانی نداشت.از اون جا رفتیم میرداماد.بعد هم تا رسیدیم ساعت 8 شده بود نرسیدیم بریم لوازم مورده نیاز رو بخریم.حالا قرار شد من فردا برم بخرم که دیگه کارمون رو هم شروع کنیم
راستی خونه سیما اینا هم فیلمه ودینگ کرشرز رو دیدیم البته من نصفه دیدم چون باید می اومدم خونه
روزه بدی نبود فقط خیلی خسته شدم