samira

Tuesday, August 08, 2006

امروز سه شنبه بود.روزه تولده حضرت علی و روزه پدر
پس بابا حمید روزت مبارک
هیچ موقع نمی تونم زندگیم رو بدون پدرم تصور کنم.هر چند که من پدری دارم که خیلی آرومه و اکثر وظایف خودش در مورده تربیت ما وسر و کله زندن با ما رو به مادرم محول کرده.همین طور مامانم.اصلن نمی تونم تصور کنم که بدون مادرم بتونم گلیمه خودم رو از آب بکشم بیرون
امروز ما از صبح رفتیم دنباله کار های اون خونمون .الان که دارم اینجا می نویسم دارم از خواب میمیرم.این چند روز دنباله هر کسی گشتیم که بیاد خونمون رو تمیز کنه هیچ کس نبود.مجبور شدیم خودمون چهارتایی بریم.بابا جان که فقط چای خوردن و نظارت کردن .مامانه بیچارم هم پدرش درومد.در هر حال تموم شد نظافته خونه و دیگه آمادست برای اسباب بردن
یه خبره خیلی مهم اینکه پسر عمه ی خلم فردا داره بر میگرده از لندن.باورم نمیشه با اون همه بدبختی رفت حالا به این راحتی داره بر می گرده.سه سال پیش قاچاقی رفت و درخواسته پناهندگی سیاسی کرد.چون الان لندن فقط پناهندگی سیاسی می ده.از صد نفری که با اون توی یه کمپ بودن فقط به علی ما پناهندگی دادن .حالا زده به سرش که می خوام برگردم.دیوانست به خدا.توی شرایطی که همه دنباله اینن که زودتر برن از اینجا این می خواد برگرده.الان بیست و هشت سالشه.تازه باید همه چیز رو از اول شروع کنه.امیدوارم این دفعه از برگشتش پشیمون نشه.چون قبل از اینکه پناهنده بشه یکبار دیگه هم رفته بود با ویزای دانشجویی که بعده یه سال برگشت و پشیمون شد که چرا برگشته
....................
دوباره حالم بد شده.امروز همش بغض توی گلوم جمع میشد.کلی سعی کردم که به این حالم غلبه کنم اما دمه غروب بود که دیگه نتونستم و گریه کردم.کلی سینا باهام حرف زد .چون با هم خیلی راحتیم و اکثرن حاله بده منو می فهمه.بهم میگه بی خیاله همه چیز باش.به هیچی فکر نکن وهیچ چیز برات مهم نباشه.اما مگه من میتونم این طوری باشم بابا.اونم یه حرفی برای خودش میزنه.فکر کرده ما دختر ها هم مثل خودشون بی احساسیم.نمیشه این طوری که.اما سعی کردم حرفهایی که بهم زد رو عملی کنم اما نشد
...................
برای فردا کلی کاره زبان دارم که صبح زود باید پاشم انجام بدم تازه الان هم می خوام یه ایمیل هم برای دوستم بزنم.برام دعا کنید که حاله بد نیاد سراغم دوباره