samira

Wednesday, July 26, 2006

مرگ
دیروز توی کلاس زبانمون داشتیم در مورده مرگ حرف می زدیم.همه بچه ها گفتن که از مرگ می ترسن.همه. حتی یک نفر هم نبود که از مرگ نترسه.وقتی که من گفتم از مردن نمی ترسم همه تعجب کردن.معلممون گفت که برای چی از مرگ نمی ترسی؟گفتم برای اینکه من هیچ وابستگی به این دنیا ندارم که هر لحظه نگران از دست دادنش باشم.چشممهاش از تعجب گرد شد.بقیه بچه ها هم همینطور.یکی از بچه ها گفت یعنی تو از زندگی لذت نمی بری؟منم گفتم که چرا من فقط ازش لذت می برم اما خودم رو بهش وابسته نمی کنم
نمی دونم باور می کنین یا نه اما من اصلنه اصلن از مردن نمی ترسم.از اینکه فکر کنم یک روزی دیگه نفس نمی کشم اصلن ناراحت نمی شم حتی اگر همین فردا اتفاق بیفته یا یک ساعت دیگه.تازه خیلی موقع ها دوست دارم بمیرم.دوست دارم دیگه نباشم.بعضی موقع ها که با سیما راجع به این موضوع حرف می زنیم بهش می گم که من دوست دارم در اوج بمیرم.مخصوصن در اوج عشق.دوست دارم روزی که احساس می کنم اون روز عاشقه عاشقم و امکان نداره بیشتر از اون احساس عشق داشته باشم بمیرم.نمی دونم چرا. شاید این موضوع به دلیل ضعف درونیه که من دارم.شاید به این خاطره که فکر می کنم اگر در شرایطی که بهترین حالته منه در اوج زیبایی جوونی عشق موقعیت اجتماعی و مطرح بودن از همه نظر بمیرم اون موقع بیشتر توی یاد و خاطره مردم باقی می مونم
نمی دونم این چه حسیه که دارم.اما بیشتر از این نشات می گیره که الان از درون احساس یک خلا می کنم.احساس اینکه من برای هیچ کس اهمیتی ندارم.فکر می کنم بودو نبود من برای هیچ کس فرقی نداره
نه برای سیما نه برای مامانم نه برای بابام نه برای سینا نه برای هیچ کس دیگه.من بدم میاد از این احساس مذخرف.چرا آخه باید همچین حسی منو آزار بده؟دوست دارم بمیرم تا بفهمم که چقدر برای بقیه اهمیت داشتم.همین