احساس مسولیت
من در حال حاضر بیست و دو سالمه.پدرم چهل و هفت و مادرم چهل و چهار سالشه و برادرم هم نوزده سالشه.پس در نتیجه خانواده من مخصوصن پدر و مادرم سن چندانی ندارن و به جایی نرسیدن که نتونن کارهای خودشون ویا کارهای عمومی که مربوط به کل خانواده چهار نفری ما میشه انجام بدن
مثلن در شرایط فعلی.پدر مادر من در حدی هستند که بتونن از پس گشتن توی بنگاههای املاک و خونه پیدا کردن بر بیان
اما نمی دونم چرا یه حسی به من می گه این وظیفه منه.این منم که باید کل این مسولیت رو به دوش بگیرم من باید تمام بنگاههای املاک رو زیر رو کنم.من باید اونارو دلداری بدم بهشون امید بدم که نگران نباشید بالاخره یه جایی رو پیدا می کنیم.الان سه روزه که من فقط به صورت فول تایم دنبال خونم.یه روز بابام نمیاد یه روز مامانم.یه بنگاه مامانم نمیاد یه بنگاه بابام اما من پای ثابتم و توی تموم مشاورین املاک نفر اولیم که می رم.توی این سه روز اینقدر از این بنگاه به اون بنگاه رفتم که تمام فایلهای بنگاهها رو حفظم دیشب یکی از مشاورین املاک می گفت دختر جون من هر جارو که می گم که تو بلدی پس چرا دیگه اومدین اینجا؟
البته یه چیزی رو هم بگما من اصلن از این شرایط ناراضی نیستما.اتفاقن خودم هم خیلی با این موضوع حال می کنم.اما در نهایت یه حس احساس مسولیت سنگین دارم.یه حس سنگینی که روی دوشم احساس می کنم که شاید مناسب من که یه دخترو وفقط بیست و دو سالمه نباشه.احساس می کنم یکم ضمختم می کنه
می خواستم اینو بگم که من خیلی خیلی خودم رو مسول آینده خانوادم می دونم .احساس می کنم همه خوشبختی خانوادم به خصوص برادرم به من بستگی داره.خیلی موقع ها فکر می کنم من باید کل زندگیم رو وقف کنم برای اینکه خانوادم رو به یه جایی برسونم.اینقدر بهش فکر می کنم که گاهی اوقات احساس می کنم این موضوع دیگه داره میره روی اعصابم
می خواستم ببینم کسی از شماها این طوری هست؟