samira

Sunday, July 09, 2006

بالا خره فروختیمش
اصلن باورم نمیشه.به هیچ عنوان باورم نمیشه که فروختیمش.بعد از 4 سال بلا تکلیفی و انتظار و اعصاب خوردی بالاخره فروختیمش
چی رو فروختیم ؟ آهان حواسم نبود توضیح بدم.خونمون رو می گم.بالاخره خونمون رو فروختیم
داستانش مفصله.من پدر بزرگی داشتم که خیلی وضع مالی خوبی داشته و مثل اینکه از اون آدم های فوق العاده خیری بوده.خلاصه اینکه پدر بزرگ من در سن کم فوت می کنه.زمانیکه بزرگترین پسرش تازه 18 سالش شده بوده و کوچکترین بچش که پدر من بوده فقط 9 سالش بوده.قبل از فوتش کلی به مادر بزرگم گفته که بیا بریم خونه رو به نام تو کنم که اگه دو روز دیگه من مردم تو خیالت راحت باشه.مادربزرگه بیچاره منم که نمی دونسته شوهرش قراره بمیره قبول نمی کرده.تا اینکه پدر بزرگ من فوت میکنه و بزرگترین عموم سرپرستی خانواده رو قبول می کنه.از اون به بعد وضعیت زندگی خانواده پدریم عوض میشه. چون متاسفانه نه مادر بزرگ من دست و پای چندانی داشته و نه عموم آدمی بوده که دلش به حال خواهر برادراش بسوزه.عموم توی چلوکبابی که داشتن کار می کرده و همه ثروت پدر بزرگم رو به جیب می زده و همیشه هم به مادر بزرگم می گفته وضع مغازه بده و خلا صه از این جور حرفها
سالها می گذره و پدر من که آخرین بچه بوده تصمیم میگیره ازدواج کنه
از اونجایی که مادر بزرگم فوق العاده آدم وابسته ای بوده به پدر من میگه اگر می خوای ازدواج کنی باید زنت رو بیاری تو همین خونه.پدر من هم گوش می کنه و بعد از ازدواجش با مامانم میان اینجا
بماند که مامان من توی این 20 سالی که با مادر شوهرش زندگی کرده چه کارهایی که براش نکرده.یادم میاد وقتی مادر بزرگم پاش شکسته بود اصلن نمیذاشت دختراش بهش دست بزنن فقط مامان منو صدا می کرد و اصلن دختر هاشو قبول نداشت
توی این 20 سالی که ما با مادربزرگم زندگی کردیم یادم میاد چند بار عموهام که خارج از ایران هستن و یکی از شوهر عمه هام می گفتن خونرو بفروشین ما پولمون رو می خوایم و هر دفعه کلی مامان بزرگم گریه می کرد تا اونا راضی شن خونه فروخته نشه
تا اینکه چهار سال پیش مامان بزرگم فوت کرد.وای بدبختی ما از همون روز اول شروع شد .همه خنجر هاشون رو تیز کردن برای ما.چه حرفهایی که توی این 4 سال بهمون نزدن.اصلن یادم نمیره و هیچ وقت نمی بخشم کسانی رو که در مورد ما بد حرف زدن.فکرش رو بکنین مامان بیچاره من همه جوونیشو صرف مراقبت از مادر بزرگ من کرده.کارهایی کرد که حتی عمه هام هم رغبت نمی کردن برای مادرشون انجام بدن بعد یه سری آدم مذخرف می گفتن وضیفشونه مفت مفت نشستن اونجا باید هم بکنن .یه عالمه حرف های دیگه که اصلن روم نمیشه بگم
چقدر توی این مدت اومدن خونمون رو دیدن چقدر استرس کشیدیم تا اینکه بالاخره امروز بعد از 4 سال استرس و جنگ اعصاب بالاخره خونمون رو قول نامه کردیم
باورم نمیشه همه چی تموم شد
از یک طرف تمام خاطرات زندگیم تا امروز توی این خونه بوده از یه طرف دیگه راحت شدم از دسته تلفن هایی که هر روز عموم از اطریش می کرد
از یه طرف دوسش دارم از یه طرف متنفرم ازش
فقط اینو می دونم که باید بریم از اینجا دیگه
خداحافظ خونمون.خداحافظ