اشتباه نشه
توی پست قبلیم نوشته بودم که یه خبری بهتون می دم.اما تا خوده امروز نیومدم اینجا.البته اتفاقه هم هنوز نیفتاده و شاید اگر خدا بخواد فردا بیفته .به هر حال در موردش صحبت خواهم کرد
پنجشنبه از اول صبحش روز خوبی بود من به خودم استراحتی دادم و با دوستام بودم.شبشم که دیگه هیچی .عالی بود.یه خاطره خیلی بزرگ شد برای من که تا آخر عمرم اصلن فراموشش نمی کنم
اما از خوده جمعه حال گیری ها شروع شد.اول صبح که یه نیمچه دعوا با آقای ناز نازو
بعدش هم من بیچاره هر چی اس ام اس نثارش می کردم بی جواب موند و هیچ کدوم از زنگ هامو جواب نداد
عصرش رفتیم اول شهر کتاب نیاوران تا برای مریم دوستم کادوی تولد بخرم.کلی با مهسا خندیدم موقه انتخاب عروسک و ربان برداشتن
بعدش هم هشتا دختر خانوم گل بلبل رفتیم تراس برج سفید اما اصلن خوش نگذشت
امروزم که بنده کلاس زبان رو تعطیل کردم که مادر جان رو همراهی کنم برای ملاقات منازل
احساس می کنم خیلی این پستم رو مسخره نوشتم.اگر خوندینش و باهاش حال نکردین به روی خودتون نیارین لطفن .قول می دم با انرژی هر چه تمام تر از این به بعد ادامه بدم.یکی بهم پیشنهاد داده اسم وبلاگم رو بگذارم روزنوشت اما من همین اسم رو بیشتر دوست دارم.در هر حال مچکرم از پیشنهاداتتون دوستان