samira

Sunday, July 30, 2006

خستگی
امروز با کلی خستگی از خواب بیدار شدم.برای اینکه جمعه شب اصلن نخوابیدم.خونه پریسا اینا بودم .با سیما و پریسا تا ساعته 6 صبح بیدار بودیم لبه استخر پاهامون توی آب. داشتیم گل می گفتیم و گل میشنفتیم.بعدش هم که دو ساعت خوابیدیم و صبح بیدار شدیم به امید نون بربری تازه و خامه و تخم مرغ نیمرو و نون پنیر و گوجه فرنگی.به به عجب صبحانه ای بود.منه بیچاره هم که بعد از رژِیم هایی که گرفتم دیگه معده ام تخم مرغ رو نمی تونه حضم کنه.پس این سعادت نسیبه من نشد که نیمرو بخرم.بقیرو هم که با عذاب وجدان خوردم.زهره مارم شد.بعدشم که همه ناهار درست کردن رو انداختن گردن من.منم براشون با قالی پلو با مرغ درست کردم.چرب .چی شد خدا وکیلی .بچه ها می خواستن با کله برن توی دیس پلو.خلاصه اینو می خواستم بگم که خیلی خسته بودم امروز.سره کلاس زبان منگ بودم
نقشه کشیده بودم که تا رسیدم خونه بخوابم که اومدم دیدم به به مامان جان همه خانوم های موجود در فامیل رو برای نا هار دعوت کردن منزل که آخرین ناهاره این خونمون رو هم بخورن .خلاصه دیدم که خواب بی خوابه . مگه میشد با اون همه مهمون خوابید؟سر و صدای بچه ها مخصوصن دختر خاله تقصم که بیست چهار ساعته می خواد براش لاک بزنی.وای داشتم دیوونه میشدم کم کم . انقدر تلاش کردم که از زیره کارهای محوله در برم که بالاخره ساعت 4 خودم رو به تختم رسوندم و نفهمیدم کی خوابم برد تا چشم هامو باز کردم ساعت 6 شده بود.نصف مهمونا رفته بودن.امروز از اون روزهایی بود که اصلن حوصله مهمون نداشتم.بیچاره مامانه منم که همیشه باید پدر خودش رو در بیاره.همه ازش همه توقعی دارن.وقتی که از اول همه کاری رو می کنی دیگه برات میشه وظیفه.آدم هنر مند باشه هم مایه عذابه ها.از یه طف آشپزی از طرف دیگه موهای فلانیرو درست کنه از طرفه دیگه لباس اون یکی رو درز بگیره.پدر خودش رو در میاره همیشه
بعد کلی زبان خوندم.خیلی حال کردم با خودم.چون خیلی وقت بود که اینجوری نخونده بودم.برنامه ریزی هم کردم که فردا صبح زود پاشم زبان بخونم تا 9 که از در می رم بیرون
........................
پ.ن:احساس می کنم روحم به کتاب خیلی الان احتیاج داره اما من اصلن الان وقته کتاب خوندن ندارم بد بختانه
........................
پ.ن:دارم کم کم به ارزش وجودیه خودم پی می برم.نه اینکه نمی دونستم تا حالا ها. اما در مورده اون آدم خاصی که من مد نظرمه خیلی برای خودم کم ارزش قایل بودم متاسفانه
........................
پ.ن:راستی خانوم حنا امروز رفته بیمارستان برای زایمان.براش دعا کنید که هم خودش هم نی نیش که پسره سالم باشن