samira

Monday, September 04, 2006

تصمیم
می خوام بنویسم اما تمرکز ندارم.صدای اسپیکر رو قطع می کنم چون می خوام راجع به چیزه مهمی بنویسم.راجع به آیندم
چی می خوام از خودم؟می خوام ده سال دیگه توی چه نقطه ای قرار داشته باشم؟این سوالیه که چند وقتیه ذهنم رو مشغول کرده.همش از خودم میپرسم خوب امسال که درسم تموم شد می خوام چه کار کنم.نمی دونم این حالی که من دارم به خاطره سنمه یا این که شاید تازه گیا عاقل تر شدم یا شایدم دارم خودم رو نزدیک میبینم به سرنوشتی که فقط و فقط خودم باید بسازمش
خیلی سخته که تصمیم بگیری می خوای چی بشی
خوب من الان دانشجو هستم.رشته مدیریت بازرگانی ترم هفت.ساله دیگه این موقع درسم تموم میشه.بعدش چی؟
البته یه فکرایی توی سرم دارم اما نمی دونم درستن یا نه.شاید بشه راه بهتری رو هم رفت.شغل بهتری رو هم انتخاب کرد اما من احساس می کنم خیلی اطلاعاتم کمه در این مورد
موقعیتم الان خیلی حساسه.تصمیمی که الان می گیرم کل آینده و سرنوشتم رو میسازه
دلم می خواد خیلی تلاش کنم براش.تا سر حده مرگ.چون دوست دارم آدم موفقی بشم.مستقل.روی پای خودم.نمی دونم میشم؟شایدم نشم.همش به خودم بستگی داره.اگر الان از شرایطم استفاده کردم که هیچ در غیر این صورت میشم یه خانوم خونه دار که از صبح تا شب باید بشوره و بپزه و بده بچه هاش و شوهره گردن کلفتش بخورن
وای ی ی ی ی ی ی نه اصلن نمی تونم همچین تصوری از خودم داشته باشم.سمیرای چاق با یه شکمه گنده که ظاهرش براش اهمیت چندانی نداره.پیشبند بسته داره ظرف میشوره و از بقلش که رد میشی بوی گنده پیاز داق و قرمه سبزی خفت میکنه
اصلن نمی ذارم همچین آینده ای به سراغم بیاد.میترسم.من هنوز خیلی بچم.پس چرا من بزرگ نمی شم؟چرا مثل آدم بزرگها نمی شم؟نمی تونم تصمیم بگیرم.یعنی می تونم ها .اما نمی دونم چی میشه.از نتیجش خیلی میترسم.فقط همینه که من رو نگران می کنه
بعضی وقتها آرزوم اینه که کاشکی الان بیست ساله دیگه بود.من تکلیفه خودم رو می دونستم.می دونستم جایگاهم توی زندگی کجاست.تحمل این همه مدت رو ندارم.ظرفیت ندارم این همه استرس رو تحمل کنم.البته می دونم که خیلی زود می گذره.مثل باد.حتمن اون موقع اینجا می نویسم که در چه موقعیتی قرار دارم
اما الان.کلی فکر توی سرمه.کلی کار دارم که باید بکنم.یعنی میشه؟منم میتونم به موفقیتی که آرزوش رو دارم برسم
امیدوارم