عجب خواب وحشتناکی بود
همین الان از خواب بیدار شدم.ساعت نه صبح روز یکشنبه است
اما چه جوری از خواب بیدار شدم مهمه.با ضربه های شلاقی که مامور نیروی انتظامی داشت به پاهام میزد.خواب دیدم که رفتیم یه شهری مسافرت.یادم نیست کجا بود.اما رفته بودیم هتل.من و مامان بابام و سینا یه اتاق چهار نفره داشتیم.اتاق بغل ما هم بقیه دوستام بودن.خیلی بودیم.سیما. علی پسر عمه ام.دوستهای علی.آزاده دختر عمه ام.دوستای اون.حدود بیست نفری بودیم.با هم توی لابی هتل قرار داشتیم که بریم بیرون.همین طور که وایساده بودیم تا همه جمع بشن من داشتم با علی حرف می زدم. علی لپه من رو داشت میکشید.همین طور که لپه من توی دستش بود مامور نیروی انتظامی از دره هتل اومد تو و مارو دید.بعدش رو کرد به من با دعوا که این چه کاریه دارین می کنین.دست نا محرم بهت داره می خوره؟باید بیای با ما بریم.تو باید سنگسار شی.منم پر رو گری درآوردم و بهش گفتم که مگه چه اشکال داره.من کاری نکردم که .فقط لپم رو داشت میکشید.کاره خلاف که ازم سر نزده اینجوری می گی.مامور نیروی انتظامی دید حریفه من نمیشه که با خودش ببره گفت الان که با مافوقم اومدم می فهمی دنیا دسته کیه.منم از ترس داشتم میمردم که دیدم بهترین کار اینه که مامان و بابام رو در جریان بذارم تا ازم حمایت کنن.اومدم توی اتاقمون دیدم زندایی بابام و یه خانوم دیگه اومدن مامانم رو ببینم.حالا منم نمی خواستم جلوی اونا چیزی بگم.منتظر شدم تا اونا برن.همش هم گوشم به در بود که ببینم صدای آژیر ماشین پلیس میاد یا نه.از چشمی در هم بیرون رو نگاه می کردم که همه بچه ها منتظر بودن ببینن چه اتفاقی برام میفته.تا اینکه مهمونا تصمیم گرفتن برن.داشتن خداحافظی می کردن که زندایی بابام که اصلن هم ازش خوشم نمیاد بهم گفت:خوب اون روز با دوستات داشتی سیگار می کشیدی ها.من گفتم کی رو می گین؟اونم آدرس کامل رو داد و گفت فلان روز فلان ساعت با چند نفر بودی اون مانتو سفیده تنت بود.منم تازه یادم اومد کی رو میگه.اما اصلن برام مهم نبود که منو دیده.آنچنان خنده ای سر دادم که خودش هم فهمید چقدر موضوع به نظرم مسخره و پیش پا افتاده میومده و نباید تو کاره من فضولی می کرده
تا مهمونا رفتن و اومدم به مامانم بگم که چی شده در اتاقمون رو کوبوندن.از چشمی نگاه کردم دیدم چند تا خدمتکاره هتل پشته درن اما نمی دونم چرا لباساشون مثل راحبه ها بود.خلاصه من در رو باز نمی کردم.می خواستم قبل از این که اونا بیان تو به مامانم بگم که ازم دفاع کنه.هی من در رو هل می دادم.هی اونا هل می دادن تا اینکه مامور اصلی نیروی انتظامی اومد و یه شلاق دستش بود.کوبوند روی زمین.طوری که ته شلاقش که نازکتر هم میشد می خورد به ساق پای من .با زور در رو باز کرد اومد تو.نمی دونین چقدر کریه بود.همین طور داشت با شلاقش من رو میزد و بهم فحش می داد که دختره پررو .بی احترامی به ماموره دولت؟باید سنگسار شی و از این حرفها که یهو صدای قابلمه هایی که مامانم دیشب شسته بود اومد و من از خواب پریدم.آآآآآآآآآآآآخیشششششششششششش.شانس آوردم وگرنه می کشتنم.همیشه از صدای قابلمه که از خواب بیدارم کنه متنفر بودم اما امروز کلی حال کردم با این صدا.خیلی خواب بدی بود.وقتی بیدار شدم سوزش و درد شلاق رو روی پام احساس می کردم
.................
این آخرین نوشته من توی این خونمون بود.چون امروز باید کامپیوتر رو بسته بندی کنم.پس تا خونه جدید فعلن خداحافظ