samira

Sunday, September 17, 2006

آخیش
بالاخره بعد از یه هفته کلانجار رفتن با خودم و امروز و فردا کردن امروز تصمیم گرفتم که حرفهاموبهش بزنم
از سره کار برگشته بود خونه.ساعت حدوده 7 بود.توی بالکن ایستاده بود وبه سیگاری که روشن کرده بود داشت پک میزد.رفتم تو اتاقشون دم دره بالکن صدا زدم:بابا می خوام باهات حرف بزنم راجع به یه موضوعی.گفت الان فکرم مشغوله تمرکز ندارم.حالم گرفت.اما به خودم قول داده بودم که حتمن همین امروز باهاش حرف بزنم.تا اینکه یه ساعتی گذشت وشاممون رو خوردیم.من و بابا تنها بودیم تو آشپزخونه.گفتم به دوستت گفتی که من برم دفترشون دوره ببینم؟گفت نه این چند روزه سرم شلوغ بوده.گفتم ببین بابا من برای آیندم یه سری برنامه دارم که همش به این موضوع ربط داره.مثلن من امسال درسم که تموم میشه می خوام یه سال هم دوره دیده باشم برای دفتر بیمه که بعدش با هم اقدام کنیم برای مجوزش.گفتم من الان 22 سالمه بدون اینکه کاری داشته باشم .من به فکره آیندم هستم و از این جور چیزا
خلاصه همه حرفهایی رو که می خواستم بهش بگم گفتم اما نمی دونین که هر یه جملش رو با کلی بغض توی گلوم می گفتم.من نمی دونم این چه مرضیه که من دارم.وقتی حرف جدی هم می خوام بزنم حتی صحبت با پدرم اونم در مورده آینده خودم بازم گریم میگیره
بابام گفت که نگران کار نباش.22 سال که سنی نیست.اما بهم قول داد که با دوستش صحبت بکنه تا چند روزه دیگه.اما بابای من از اوناییه که به پیگیری مداوم احتیاج داره.نه اینکه یادش بره ها .نه.برای اینکه نتایج رو بهت اعلام کنه