سوخت جت
صبح پا میشم به خودم میگم خوب دیگه از امروز شروع می کنم در ضمن روز قبل هم برنامه ریزی کردم برای خودم و توی دفتر یادداشت روزانم نوشتم
دست صورتم رو میشورم.مامانم میگه بیا صبحانه .میگم نمی خورم.میگه چرا .می گم مامان از امروز رژیم دارم .هیچی نمی خورم تا ظهر .به جای ناهار یه میوه می خورم .دیگه هیچی نمی خورم تا عصر .دیگه اینجاها کم کم داره فکرم منحرف میشه به طرف خوراکی.همین که به ذهنم میرسه که کاشکی الان کیک شکلاتی بود می خوردم یا پیتزا می خوردم می فهمم که نخیر امروزم نمی تونم رژیم بگیرم.چون هر چقدر هم بتونم تحمل کنم نهایت تا یه ساعت بعدشه.بعده یه ساعت میرم سره یخچال و همه اون چیزایی رو که بقیه از صبح خوردن و من نخوردم میکنم توی این معده صاب مرده.به اندازه سوخت جت می خورم
این شده برنامه یه ماه اخیرم.کی دوباره اون حس رژِم میخواد بیاد سراغم نمی دونم
یه جورایی از خودم بدم میاد.چندشم میشه