samira

Tuesday, September 19, 2006

حسادت
من سه سالم بود که سینا به دنیا اومد .اصلن اون موقع هامویادم نمیاد که چه حسی داشتم که یه برادر کوچولو به خانوادمون اضافه شده.چون من خیلی بچه تر از این حرفها بودم
تا این که گذشت من پنج شیش سالم بود . سینا سه سالش.همیشه با هم که بازی می کردیم تا یه جای خلوت پیدا می کردم و می دیدم که مامانم حواسش بهمون نیست به سینا می گفتم سینا.یه چیز بگم قول می دی گریه نکنی؟می گفت آره.بهش می گفتم که ببین ما تورو از پرورشگاه آوردیم .تو بچه ما نیستی .مامانینا گفتن که بهت چیزی نگم که ناراحت نشی.اونا تورو دوست ندارن و......بعدش سینا میزد زیره گریه.اینقدر گریه می کرد که خدا می دونه.تازه منه خنگم اینقدر خل بودم که خودم هم باهاش گریه می کردم.بعد که حسابی گریه می کرد دلم براش می سوخت و بهش می گفتم که شوخی کردم بهت دروغ گفتم اونم دیگه گریه نمی کرد.تا اینکه یه هفته ای می گذشت دوباره از اول.سینا ماتورواز پرورشگاه آوردیم.مامانینا تو رو دوست ندارن.دوباره میزد زیره گریه منه خنگم دوباره باهاش گریه می کردم
این قضیه تا یه یه سالی ادامه داشت.بعدنا همیشه فکر می کردم که فقط من بودم که از این جور حرفها میزدم به برادرم .تا اینکه بزرگتر شدم دیدم نه بابا همه دورو بری های من از این کارا کردن
اونایی که بچه اول بودن به بچه کوچیکترا می گفتن که ما تورو از پرورشگاه آوردیم واز این حرفها
ولی جالبه ها.به نظر شما این از چی نشات می گیره؟حسه حسادته که بچه های اول نسبت به بچه های بعد از خودشون دارن؟یا یه نوع سرگرمیه؟
.......................
پ.ن:چقدر بعضیا پر رو هستن.فکر می کنن باید مارو به خدمت بگیرن برای سر گرمی خودشون.عمم اینا می خوان برن مسافرت.دختر عمه ه زنگ زده که فردا پس فردا چه کار داری؟می گم کار دارم.نمی تونم بیام.سرم داد میزنه می گه اینم با این فامیلایی که داریم.بعد قطع می کنه.دختره خل روانی.به من چه که تو نمی تونی تنها با خودت حال کنی تو مسافرت.حتمن باید یکی رو بکشونی دنباله خودت.عمرن دیگه تحویلش بگیرم