samira

Sunday, October 08, 2006

آقا سهراب
امسال سال آخر دانشگاه منه.این ترم هم ترم هفت هستم.فکر کنم همتون هم بدونین که من قزوین درس می خونم.اما چون دانشگاهمون سرویس داره برای رفت و آمد دانشجوها از ترم اول ما می رفتیم و برمی گشتیم و خیلی کم هستن بچه هایی که خونه گرفتن و می مونن قزوین
یکی از ایستگاههایی که سرویس میاد و بچه ها رو سوار می کنه میدون ونک.ما هم از ترم اول همون ایستگاه ونک سوار و پیاده می شدیم.الان حدود شش ترمه که رانندمون یه آقاییه به اسم آقا سهراب.خیلی مرد خوبیه .حدود پنجاه سال داره و با چندین بچه.بیچاره هیچ شبی پیش خانوادش نمی خوابه.برای اینکه وقتی ما رو برگشتنه می رسونه ونک حدود ساعت نه شبه و اصلن عاقلانه نیست که بخواد برگرده قزوین شب پیش خانوادش بخوابه و دوباره صبح راه بیفته بیاد تهران و ساعت شش و نیم دوباره مارو سوار کنه
امسال که ما سال آخری هستیم این آقا سهراب با من و پریسا رفیق شده اساسی.آخه ترمهای پیش تعدادمون زیاد بود اما این ترم از سال بالاییهایی که آقا سهراب بشناسشون من و پریسا موندیم بقیه همه ترم یکی هستن.این آقا سهرابم فقط مارو میشناسه و باهامون کلی خوب شده.کلی با هم تریپ ریختیم.صبح که می رسیم به سرویس نمی ذاره بریم عقب بشینیم.با همون لهجه قزوینیش می گه برو جلو برو جلو بشین.ما هم برای این که دلش نشکنه می ریم جلو می شینیم .من روی صندلیه چسبیده به راننده و پریسا هم روی یخچال اتوبوس.انقدر باهامون حرف می زنه که خدا می دونه.از اول ترم تا حالا هزار بار ازم پرسیده بابات چه کارست.اما تا میشینم پیشش دوباره همین سوال تکراری رو میپرسه.چند روز پیش یه سی دی برده بودم بذارم تو ضبطش.وقتی رسیدیم قزوین سی دی رو نمی داد.می گفت می خوام رایت کنم از روش.من هم برای این که حالی بهش بدم گفتم فردا رایت می کنم براتون میارم.مجبور شدم رایت کردم براش و روشم نوشتم آقا سهراب.تا سی دی رو بهش دادم اینقدر ذوق کرد که نمی دونین
خلاصه رفیق فابریکمون شده آقا سهراب.به پریسا می گم همینمون مونده بود که آقا سهراب ازمون خوشش بیاد.شانس رو می بینین تورو خدا.بدیش اینه که چون جلو میشینیم نمی تونیم بخوابیم تا قزوین.به همین خاطر من خواب آلو همش کسلم و دارم خمیازه می کشم