samira

Tuesday, October 03, 2006

روزمره
سلام.باید به همه دوستام اعلام کنم که من سالم هستم و اتفاقی برامون نیفتاد خدا رو شکر
دیروز صبح با سیما ساعت شش و نیم قرار داشتم.بعدش خواهر سیما رو رسوندیم مدرسه و رفتیم از سوپر مارکت دم سرخه بازار خرید کردیم یه عالمه و رفتیم ونک که پریسا رو هم سوار کنیم
به سیما می گم همون بهتر که بهمون اجازه نمی دن ماشین ببریم و گرنه با این خریدی که ما کردیم کمه کم باید ماهی ششصد هزار تومن فقط پول تو جیبی بگیریم
خلاصه هفت و نیم هم پریسا رو سوار کردیم وراه افتادیم
سه تا مون مثل این بدبخت ها که تا حالا با ماشین نرفتن جایی تا خود قزوین نیشمون از ذوق و هیجان باز بود.دلم برای خودمون سوخت
رسیدیم دانشگاه و پریسا تا دوازده کلاس نداشت اما من معارف 1 داشتم .حس با حالی دست داد بهم و من هم رفتم با استاده صحبت کردم که اگه اجازه بدین نیام سرکلاس.ماشالا هزار ماشالا استاده هم از اون هیز میزا بود.ما هم به خاطر رفیق رفقامون دو سه تا چشم ابرو براش اومدیم و گفت دخترم نمی خواد بیای سر کلاس
خلاصه ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و رفتیم باراجین.همون مدینه فاضله همه دانشجوهای قزوین
فقط افسوس خوردیم و صدای ناله و فغان پریسا بود که از پشت سر شنیده می شد.اکثر بچه هاشون درست حسابی و خفن بودن.از بچه هاش که بگذری خود دانشگاه .هزار کیلو متره اینقدر بزرگه.من تو کف دانشگاه و درو دیوارهاش بودم.پریسا تو کف پسراش
خلاصه تا دوازده چرخیدیم و بعد اومدیم دانشگاه فکستنی خودمون
ساعت دوازده و نیم رفتیم سر کلاس خودمون.وقتی کلاس ساعت سه تموم شد تنها چیزی که برای من داشت فقط افسوس بود که ای کاش همه استادها مثل این استادمون از مون کار می کشیدن
درسی که با این استاده دارم مدیریت استراتژِک.این آخرین تئوری مدیریت که ما می خونیم و مهمترین.اکثر بچه هایی هم که این درس رو دارن یا ترم آخر هستن یا سال آخر.استادمون هم خیلی جوونه.لیسانسش رو توی دانشگاه خودمون گرفته و بعد رفته کانادا فوقش رو اونجا گرفته و امسال برگشته وتوی دانشگاه خودمون مشغول به تدریس شده.من یادمه که ما ترم اول که بودیم اونم ترم آخر بود.یعنی می خوام بگم اینقدر بهمون نزدیکه.هم خیلی خوب درس داد هم یه پروژه اساسی بهمون داده.حالا همه بچه ها می گفتن ما میریم کلاسمون رو عوض می کنیم.این می خواد پدرمون رو در یاره و از این جور حرفها. واقعن افسوس داره که فقط عادت کردیم به تنبلی.من که خیلی دلم سوخت که چرا اینقدر سطح دانشگاهامون پایینه
بگذریم ساعت سه و نیم برگشتیم و پنج هم میدون ونک پریسا پیاده شد و من هم با همه خوراکیهایی که صبح به دلیل حول زدگی خریده بودیم برگشتم خونه.خوب معلومه این معده بدبخته مگه چقدر توان داره؟
رسیدم خونه یه دوش گرفتم و مامان جان اصرار که ما داریم میریم بیرون شام تو هم باید بیای.از من که نمیام از مادر گرامی که باید بیای.خلاصه ما رفتیم به خاطر مادرجان .اما من نمی دونم چرا این همه اصرار می کنه.شام خوردیم و تا برگشتیم خونه اینقدر منگ خواب بودم که بدون اینگه به وبلاگم یه سرس بزنم طبق عادت هر شبم گرفتم خوابیدم
...........................
پ.ن.1.از امروز رژیم رو شروع کردم
پ.ن.2.امروز عصر دندونپزشکی دارم.اه دوباره اون صداهای لعنتی رو باید تحمل کنم