samira

Wednesday, October 11, 2006

کلی حرف دارم برای گفتن.اما گفتنم نمیاد
از درون ناراحتم در صورتی که کلی اتفاقات خوب افتاده برام
نمی دونم تا حالا این طوری شدین یا نه.اما من شدم.دیروز با هم بودیم.کلی حرف.کلی دوست داشتن.کلی خاطره خوب.کلی خوش گذشتن.اما من الان از درون ناراحتم.نمی دونم چرا
در واقع می دونم چرا.مثل همون چیزی که یه بار خانوم حنا گفت.می ترسم.از تموم شدن دوستیم می ترسم.اه اه اه.چقدر من خرم
هیچ کس مثل من فکر نمی کنه.من بیشتر از اینکه از حال دوستیم لذت ببرم نگران اینم که اگه یه روز تموم بشه همه چی من باید چه کار کنم؟
دو ساله با هم هستیم اما نیستیم .دوسش دارم اما مطمین نیستم که دوسم داشته باشه واقعن.می میرم براش اما نمی دونم......هر چی بیشتر فکر می کنم خلتر میشم.آخرش نمی فهمم از جونم چی می خوام ..
.اه اصلن نمی دونم چه مرگمه.فقط می دونم بغضه بد جوری داره به این گلوی لعنتیم فشار میاره.اما این جا نمی شه گریه کرد.چون مامان خانوم سوالاتشون شروع میشه.عجب بدبختیه ها آدم برای دو قطره اشکشم اختیار نداره