samira

Monday, October 29, 2007

اه
معلم زبان این ترمم خیلی بده
اینو از همون اولین نگاهش فهمیدم
حالا من چطوری یه ماه تحمل کنم؟

آنچه من فکر می کنم,آنچه تو فکر می کنی
همیشه برای من تفاوتهای موجود بین سطح فکر آدمهای مختلف خیلی جالب و جذاب بوده.این که کشف کنم کسی که با اون در ارتباط هستم در چه سطحی از تفکر قرار داره
با خیلی ها برخورد داشتم که خیلی سطحی تر و یا خیلی عمیق تر از من فکر کردن
یا اینکه اصلن راستای طرز فکرشون خیلی متفاوت بوده
این موضوع تا زمانی که با یک جنس موافق در ارتباطیم کاملن قابل فهم و قابل لمس هست.اما معمولن تجربه نشون داده که طرز فکر ما با طرز فکر افراد غیر هم جنس کاملن متفاوته.شاید این تفاوت تا حدودی بین دو دختر هم وجود داشته باشه اما این تفاوت بین یک دختر و پسر از جذابیت بیشتری برای کشف کردن و راه گشایی برخورداره
در نهایت من فکر نمی کنم روزی برسه که بتونیم کاملن طرز تفکر اونهارو کشف کنیم و یا بالعکس و مطمینن وجود همین تفاوتهاست که زندگی رو از روند یکنواختی خارج می کنه

Thursday, October 25, 2007

چرا مهمان حبیب خداست؟
نمی فهمم مهمانی که برای پذیرایی از او صاحبخانه باید از دو روز قبل تدارک ببیند و کلی پول خرج کند و تمام وسایل سرگرمیش را فراهم آورد تا مبادا دل گرفته از خانه اش برود,چگونه می تواند حبیب خدا باشد؟

Wednesday, October 24, 2007

این شتری است که در خانه ی هر کسی می خوابد
امروز صبح ساعت هفت و سی دقیقه توی میدون ونک یکی از دوستان من رو گشت ارشاد گرفت
فکر کنم بالاخره هممون رو یه بار بگیرن
حالا تصور کنین این دختر 29 سالشه و واقعن زشته و اصلن آرایش آنچنانی هم نمی کنه که بخواد جذابیتی برای کسی ایجاد کنه و اونها رو به دام بندازه(آخه ترشون از اینه که مردهای عزیز مملکت اسلامیمون یه وقت از راه راست خارج بشن)خلاصه اینکه من تصور می کردم هر کسی رو بگیرن جز این بی چاره رو
..........
دیروز توی میدون هفت تیر بودم دیدم یکی از این ماشینها ایستاده و یه بچه کوچیک که داره گریه می کنه ر و یکی از خانمها بغل کرده و دارن ازشون فیلم می گیرن
خانمه هی می گفت عزیزم چیه گم شدی؟و هی بچه رو ناز می کرد.داشتن برای هفته نیروی انتظامی مثلن همکاری نیروی انتظامی با مردم رو نشون می داد
ببینم شماهایی که گرفتنتون و کتکتون زدن اون موقع هم ازتون فیلم می گرفتن که خشونت نیروی انتظامی رو نشون بدن؟
تازه می فهمم که علت اینکه 3 ماهه نرفتم پاساژونک یا قایم تا بگردم چیه.تا دیروز همش فکر می کردم به خاطر بی حوصلگی و شایدم بی پولی باشه.اما این یه ترس ناخودآگاهه که تو دل ههمون به وجود اومده و از بیرون رفتن پشیمونمون می کنه

Tuesday, October 23, 2007

ای داد بی داد
از شانس بد ما دیروز برای تعمیر کاشی های حمام و دستشویی (گلاب به روتون)اومدن خونمون.تقریبن نصف کاشی های دستشویی و حمام تعویض شد و گفتن که تا دو روز نه می تونیم بریم دستشویی و نه حمام.حالا شما بگین من بیچاره که روزی 6 بار می رم دستشویی و 2 بار حمام چه کار باید بکنم؟هان؟آخه این انصافه؟
این دور و برا کسی پارکی سراغ نداره که دستشوییش تمیس باشه؟

Sunday, October 21, 2007

کادو چی دوست دارین؟
همیشه هر جایی که به مناسبتی دعوت میشم و باید کادویی بخرم کلی با خودم فکر می کنم که چی بخرم تا بیشترین ذوق و هیجان ممکنه در طرفم ایجاد بشه
البته لازمه بگم که هر چی اون فرد به من نزدیکتر باشه مسلمن انرژی بیشتری براش می ذارم
دیروز تولد یکی از دوستای خوبم بود.کلی با خودم فکر کردم که چی بخرم و چی نخرم
تا بالاخره با سنجیدن شرایط و بالا پایین کردن کیس های موجود تصمیم گرفتم براش ماهی کادو بخرم
آخه دوسته من یه آکواریوم داره و کلی هم دوسش داره
خلاصه شب بعد از کلاس زبان رفتم توی مغازه و شش تا ماهی گیاه خوار خوشگل براش خریدم.از قبل هم کاغذ کادو و یه ساک برده بودم که کادو رو برام بذارن توش
فروشنده هم برام ریختشون توی یه کیسه بزرگ و به اندازه ی 5 ساعت براشون اکسیژن زد و سفت بستش و کادو کرد و داد به من
منم گذاشتمش تو ماشین و انقدر نگرانشون بودم که خدا می دونه.تا با کلی احتیاط در رانندگی رسیدم به تولد
وقتی به دوستم دادمش و بازش کرد انقدر ذوق کرد که خدا می دونه و من هم کلی حال کردم از این کادویی که براش خریده بودم

Friday, October 19, 2007

از دیدگاهی دیگر
من خیلی روح خودم رو احساس می کنم
نمی دونم چطور بگم و منظورم رو بفهمین
با هر نفسی که می کشم و هر کاری که می کنم احساس می کنم روح من داره اون کار رو انجام می ده
تصمیم گرفتم از همین الان که دارم روی جسمم کار می کنم تا همونی بشه که خودم دلم می خواد روی روحم هم کار کنم
پس می ریم که داشته باشیم

Wednesday, October 17, 2007

یکی پاشه با من برقصه
بد جور دلم مهمونی و عروسی اونم از نوع قر کمری می خواد
تو ایرانم که ما محرومیم از هر چی کنسرت قر داره و در عوض هموطنهامون تو کشورهای دیگه مستفیذن
چرا تو فک و فامیل ما کسی عروسی نمی کنه ما بریم یه دلی از عذا در بیاریم و این قرهای تلمبار شده رو خالی کنیم و بر گردیم؟
شماها چی دلتون رقص نمی خواد؟
من که مردم از بی رقصی اونم با این آهنگهای جدید دامبولی که هی رایت می کنیم برای ضبط ماشین.انقدر پشت رل رقصیدم که دیگه ایستاده نمی تونم برقصم
اگه دیدین یه خانم متشخص پشت رل نشسته و داره قر می ده به عقلش شک نکین.حتمن بنده خدا از بی مهمونی رنج می برد
.......
پی نوشت:جلف شدم رفت!!!!!!ای داد بی داد

Monday, October 15, 2007

REAL EYES REALIZE REAL LIES

Sunday, October 14, 2007

آینه ی من شکسته چرا؟
به چهره غبارم نشسته چرا؟
مرا ای دل من دعا کن
آمد زمان اسیری من
که گوید سلامی به پیری من
مرا ای جوانی صدا کن
زمان لحظه لحظه شود ماه و سالی
زمانی به خوابی دمی با خیالی
به آسوده بودن ولی کومجالی
مگر عمر نوحی که باشد محالی
من آن بید پیرم که می ترسم از آن شکسته شوم زنوازش بادی
من آن مرغ عشقم که لب نگشودم میان چمن به ترانه ی شادی
تو ای نشاط زندگی کجایی؟
مگر بخوابم تا به خوابم آیی
زمان لحظه لحظه شود ماه و سالی
زمانی به خوابی دمی با خیالی
به آسوده بودن ولی کو مجالی
مگر عمر نوحی که باشد محالی
ترانه سرا:معینی کرمانشاهی
خواننده:بیتا
...............
با اینکه معنی شعر به سن و سال من و حال و هوای من هیچ ربطی نداره اما واقعن عاشقشم

Wednesday, October 10, 2007

خودکشی
همیشه دلم برای نهنگ ها می سوزه که دسته جمعی خودکشی می کنن
مثل خودکشی هفته ی پیششون
حتمن با این کارشون می خوان چیزی رو بهمون بفهمونن
چرا ما نمی فهمیم؟

Sunday, October 07, 2007

توی یه سن و سالی آدم خیلی از محیط اطرافش تاثیر می پذیره.میگن مثل لوح سفیدی که هر نقشی روش بکشی همون نقش رو می پذیره
نمی دونم برای بقیه این سن چه سنی بوده اما برای من سنین 10 تا 13 بود.یعنی دقیقن زمانی که می رفتم مدرسه ی راهنمایی.یادم میاد که معلم پرورشی تازه باب شده بود و تازه یکی دو سال بود که معلم خاصی به اسم معلم قرآن داشتیم
انقدر توی اون دوران حفظ کردن قرآن باب بود که خدا می دونه.همه ی بچه ها سعی می کردن بالاخره یه چند تا آیه از سوره ی بقره رو حفظ کنن
همون موقع ها بود که باید حتمن قرآن رو با صوت می خوندیم.منم هر روز توی خونه صدام رو تو دماغی می کردم و شروع می کردم قرآن رو با صوت خوندن.مدرسه گفته بود باید با صوت استاد پرهیزگار حفظ کنین قرآن رو.منم نوارش رو از یکی از دوستام گرفتم و روی نوار "هانی عشق و عسلم.هانی شعر و غزلم.هانی دنیا مال ما"ضبط کردم و هر روز قرآن بخون.انقدر تمرین اذان گفتن می کردم یا سوره ضحی رو سعی می کردم مثل اون پسر بچه ای که توی تلویزیون نشون می داد بخونم که خدا می دونه.بیچاره مامانمینا.چی کشیدن از دست این صدای من
سالها گذشت.همه ی اون برنامه ها و حتی خاطراتشون هم به دست فراموشی سپرده شدن و من همیشه توی اون سن و سالها حسرت خوردم که چرا صوتم مثل بقیه نیست یا اینکه مثل اونا نمی تونم قرآن حفظ کنم
بامزه اینکه دیروز که داشتم با سیما حرف می زدم دیدم اونم دقیقن عین من بوده.یعنی توی همون شرایط و سن و سال من بوده که این مسایل رو تجربه کرده

Friday, October 05, 2007

کلنجار درونی
همیشه برام مواجه شدن با پروسه ی تسلیت گفتن یه چیز وحشتناک بوده و هست
از اینکه بخوام شخصی رو که عزیزش رو از دست داده در آغوش بکشم وبهش تسلیت بگم استرس وحشتناکی بهم دست می ده
نمی دونم چرا
هر بار که قراره این اتفاق بیفته من از 4 ساعت قبل ذهنم درگیره این موضوعه که چی بگم بهشون؟یادم باشه خندم نگیره.یادم باشه این کار رو بکنم.الان منو ببینه می زنه زیر گریه؟
توی زندگیم این شاید یکی از معدود کارهایی باشه که با اکراه تمام انجامش می دم
خدا به دادم برسه
امیدوارم این بعد از ظهری که قراره در همچین شرایطی قرار بگیرم گند نزنم

Tuesday, October 02, 2007

خیلی وقتا برام پیش اومده که از رفتاره آدمهایی که توی خیابون میبینم یه علامت سوال بزرگ یا دوتا شاخ بزرگ روی سرم سبز شده
بابا مثلن ادعای با فرهنگیتون میشه؟
چطوری به خودتون اجازه می دین به همین راحتی پاتون رو وارد حریم خصوصیه آدمها بکنین؟
من کلن روی هم رفته 65 کیلو ام با همه ی چاق شدنم.اما هر بار که دارم از خیابون رد میشم یا چیزی می خورم امکان نداره از پیر و جوون و خوش تیپ و بدتیپ بهم نگن "خرس گنده یکم رژیم بگیر"آخه به شماها چه هان؟هیکل من چه ربطی به شماها داره؟
یا کافیه توی رانندگی یه جا بد بپیچی یا یه خرابکاری بکنی.همه این اجازه رو به خودشون میدن که سرشون رو تا ناف از شیشه بکنن بیرون و یه متلکی بارت کنن.اینه فرهنگ؟اینه هموطن بودن؟که به من بگین خانم همون ماشین لباس شویی هم زیادته.واقعن هیچ وقت دلم نمی خواست این حرفهارو اینجا بنویسم اما دیگه بهم خیلی فشار اومده
واقعن نمی تونم این همه بی حرمتی و بی احترامی و بی شخصیتی رو تحمل کنم
برام خیلی عجیبه که این رفتارهارو از آدمهایی دیدم که اگه مثلن طرف رو توی یه مهمونی دیده بودی فکر می کردی وای چه جنتل منی و حاضر بودی برای خودت کلی رویا در موردش ببافی که ای کاش این یارو یه نیم نگاهی به من بندازه.اما توی خیابون و پشت رل حالم بهم می خوره از دیدن این آدم با اون شخصیت و حرفهایی که از دهنش میاد بیرون
آقا جان بیان یکم فقط یکم به حقوق شهروندی همدیگه احترام بذاریم

Monday, October 01, 2007

دلم می خواد از زمان استفاده های بهتری بکنم
دلم نمی خواد تایمهام هدر برن
اما هر روز دارن یه جورایی از بین میرن.بی اینکه من ازشون استفاده کرده باشم
خوابهای صبحهام زیاد شده
بعدشم که همش مشغول زبان خوندن میشم و .... همین
همش با خودم فکر می کردم که اگه مهر بیاد حتمن اوضاع خیلی رو به راه میشه اما امروز 9 مهره و من هنوز از شرایطم راضی نیستم
باید هر طور شده خودم رو از این مهلکه نجات بدم
یه ماه دیگه اگه همین طوری بمونم توی خونه فکر کنم دیوونه بشم