samira

Sunday, October 07, 2007

توی یه سن و سالی آدم خیلی از محیط اطرافش تاثیر می پذیره.میگن مثل لوح سفیدی که هر نقشی روش بکشی همون نقش رو می پذیره
نمی دونم برای بقیه این سن چه سنی بوده اما برای من سنین 10 تا 13 بود.یعنی دقیقن زمانی که می رفتم مدرسه ی راهنمایی.یادم میاد که معلم پرورشی تازه باب شده بود و تازه یکی دو سال بود که معلم خاصی به اسم معلم قرآن داشتیم
انقدر توی اون دوران حفظ کردن قرآن باب بود که خدا می دونه.همه ی بچه ها سعی می کردن بالاخره یه چند تا آیه از سوره ی بقره رو حفظ کنن
همون موقع ها بود که باید حتمن قرآن رو با صوت می خوندیم.منم هر روز توی خونه صدام رو تو دماغی می کردم و شروع می کردم قرآن رو با صوت خوندن.مدرسه گفته بود باید با صوت استاد پرهیزگار حفظ کنین قرآن رو.منم نوارش رو از یکی از دوستام گرفتم و روی نوار "هانی عشق و عسلم.هانی شعر و غزلم.هانی دنیا مال ما"ضبط کردم و هر روز قرآن بخون.انقدر تمرین اذان گفتن می کردم یا سوره ضحی رو سعی می کردم مثل اون پسر بچه ای که توی تلویزیون نشون می داد بخونم که خدا می دونه.بیچاره مامانمینا.چی کشیدن از دست این صدای من
سالها گذشت.همه ی اون برنامه ها و حتی خاطراتشون هم به دست فراموشی سپرده شدن و من همیشه توی اون سن و سالها حسرت خوردم که چرا صوتم مثل بقیه نیست یا اینکه مثل اونا نمی تونم قرآن حفظ کنم
بامزه اینکه دیروز که داشتم با سیما حرف می زدم دیدم اونم دقیقن عین من بوده.یعنی توی همون شرایط و سن و سال من بوده که این مسایل رو تجربه کرده