سنگهایم را وا کندم
مدتیه که دارم با خودم حرف می زنم.با خودم فکر می کنم.در مورده زندگیم.در مورده عادتهام.در مورده رفتارهایی که با من میشه.در مورده حرفهایی که بهم زده میشه
دلم می خواد تمام حرفهایی که می شنوم حدی داشته باشن.دلم می خواد رفتارهایی هم که با من میشه حد و مرزی داشته باشن.دیگه مثل قبلنهام نیستم که بتونم توهین یا بی احترامی رو نادیده بگیرم و راحت ازش بپرم و رد بشم.احساس می کنم هر رفتاری که باهام میشه اگه از اون حدی که باید,تجاوز کنه روحم رو خدشه دار می کنه.بهم آسیب می زنه و چون من آدمی بورون ریزی نیستم این برام می تونه ویرانگر باشه.چون ذره ذره از درون خرد میشم
تصمیمی گرفتم.تصمیم گرفتم که سنگهام رو با اطرافیانم وا بکنم.بهشون بگم کدوم رفتارشون من رو داغون می کنه.تصمیم گرفتم یه حدی برای رفتاری که باهام میشه براشون تعریف کنم و یه چراغ قرمز بزرگ بذارم اونجا که کسی جلوتر از اون نیاد.تا من این طوری راحت تر از قبل زندگی کنم.تا اینکه شبها به خاطر فکر کردن درمورد حرفی که بهم زده شد یا رفتاری که باهام شد خوابم به تعویق نیفته
چند ساعت پیش سنگهامو با مامانم وا کندم
سنگهامو با سینا هم وا کندم.اما حالا شاید حرفی نه.اما با رفتارم
بین من و سیما هم سنگی تا حالا وجود نداشته و اگه هم پیش بیاد معمولن در همون زمان بهم یاد آور میشیم
اینم بگم که این قضیه یک طرفه نیست و من کاملن آمادگیه پذیرش حرفهای اطرافیانم رو هم در خودم ایجاد کردم
خلاصه اینکه سنگ وااااااااااااااااااااااا می کنیم.کسی جا نمونه