samira

Tuesday, July 31, 2007









اینم چند تا عکس ناقابل
ببخشید کمه
فقط به این ملخ ها توجه کنین لطفن که من رو مورده حمله قرار دادن

Monday, July 30, 2007

سفرنامه
سلام.من بعد از شش روز برگشتم.خیلی زیاد موندیم کلاردشت.ما از اون مهمونهایی هستیم که کنگر می خوریم و لنگر رو استاد می کنیم
در کل خیلی خوب بود.کلی روحیمون سبز شده الان و همش جلوی چشممون جنگل می بینیم
هوا عالی بود.دو روز اول آفتابی و بعد از اون ابر و باد و مه و یخ می بستیم از سرما
خیلی هم شلوغ بود.اصلن هم هیچ کس عین خیالش نبود که این همه راه از شیراز و اصفهان و بندر کوبیده اومده کلاردشت .کلاردشت از همیشه شلوغ تر بود
کلی هم بلا سر من بیچاره اومد.روز اول که از خونه راه افتادیم نرسیده به جاده کرج نزدیکهای ورزشگاه آزادی پدر جان گفتن چه صدای هلی کوپتری میاد.ما هم هی این طرف اون طرف رو نگاه کردیم اما خبری از هلی کوپتر نبود که ناگهان متوجه شدیم که بله از موتور ماشینمونه که داره صدای هلی کوپتر می ده.زدیم کنار و دیدیم که تسمه ای که سینا دیشبش عوض کرده بود خیلی بزرگه و صدای هلی کوپتر میده.برگشتیم و بگرد و بگرد تا یه تعمیرگاه پیدا کردیم و تسمه ی جدید و دوباره راه رو از سر گرفتیم
روز دوم عمه جان مشغول آشپزی بودن و ماهی تابه ی داغ دستش بود داشت میرزا قاسمی برامون میریخت که بخوریم اومد من رو صدا کنه که میرزا قاسمی برام بریزه تا برگشتم ماهی تابه آنچنان چسبید به دستم که الان یه هلال ده سانتی قهوی رنگ روی دست ما نقش بسته
روز سوم هم ناهار پای منقل داشتیم جوجه کباب می خوردیم .تا نوبت به من رسید که سیخ رو بدن بهم اونقدر سیخ داغ بود که پدر جان دستش سوخت اومدم سیخ رو از بابا جان بگیرم که بیشتر نسوزه خودم آنچنان تاولی زدم که خدا می دونه
همون شب رفتیم رودبارک الواتی و قلیون کشی یک عدد شاپرک گنده رفت توی روسری من.من هم که از اون ترسوهای درجه یک و اونقدر کولی بازی درآوردم که برگشتیم
روز بعد هم مورد حمله ی یک ملخ ده سانتی قرار گرفتم و یک سکته ی جانانه زدم
دیگه از اون روز به بعد در طبیعت حضور نیافتم
کلی هم عکس گرفتم اما هنوز خودم ندیدمشون.حتمن میذارم اینجا

Tuesday, July 24, 2007

سفر
فردا صبح عازم سفر هستیم.می ریم کلاردشت.برای آب و هوا عوض کردن
جالبه از دیروز به هر کس می گم دارم میرم شمال.با ماشین.می گه:ای ول تو این بی بنزینی چه طوری می رین شمال؟
به سیما گفتم تا چند وقت دیگه شمال رفتن هم می ره جز کارهای لوکس و همه دیگه می خوان به رخ هم بکشن
عجب بدبختیه.سیصد کیلومتر رفت و برگشت تا شمال باید بره جز رویاهامون
همینه دیگه.وقتی نماینده ی شهر اصفهان تو مجلس بر می گرده می گه خوب مردم نرن مسافرت.مگه ما خودمون چقدر می ریم مسافرت؟همین میشه اوضاع

Sunday, July 22, 2007

دل خواستن
همیشه توی همه ی سن از وقتی که با عروسکهام بازی می کردم تا بعده ها که بزرگ شدم و به سن بلوغ رسیدم و تا خود همین الان که دارم می نویسم دلم می خواسته که یه خواهر داشته باشم
با اینکه مامانم کلی خوب و مهربونه و فاصلمون هم فقط 22 ساله و کلی من رو درک می کنه اما اصلن جای یه خواهر خوب و مهربون رو برام پر نمی کنه
دلم یه خواهر می خواد که شبا با هم دیگه پچ پچ کنیم و تا خود صبح با هم حرف بزنیم
دلم یه خواهر می خواد که من پشتش باشم و اونم پشتم باشه
دلم یه خواهر بزرگتر از خودم می خواد که خودم رو براش لوس کنم
دلم یه دوست می خواد یه همزبون یه همفکر
کاشکی منم یه خواهر داشتم
بعدن که بزرگتر شدم چی؟بدون خواهر چه کار کنم؟
من یه خواهر واقعی می خوام

Friday, July 20, 2007

بی عنوان
با خودم فکر می کنم.به همه چیز اما به تو بیشتر از همه
عاشق لحظه های خلسه وارم هستم
لحظه هایی که اشک امونم رو میبره
لحظه هایی که باید قایمکی از همه گریه کنم .نمی دونم علت چیه اما من ربطش می دم به تو و عشق بینمون
شاید دارم اشتباه می کنم
اما نه این تپش قلب الکی نیست.بی دلیل نیست
با خودم فکر می کنم.به تو فکر می کنم.دلم می خواد به تو فکر کنم.فقطه فقط به تو.بدون در نظر گرفتن هیچ کدوم از شرایط زندگیت
می دونی چیه این طوری خودم رو محک می زنم.می خوام ببینم دوست داشتنم واقعیه؟نکنه دارم اشتباه قدم بر می دارم؟
اما هر بار که به این حال دچار میشم از دفعه ی قبلم مطمین تر میشم که آره همش واقعیه
بازم فکر می کنم
هر چی بیشتر توی افکارم غرق میشم بیشتر احساس تنها بودن می کنم
من می مونم و فکرمو قلبم
توی کفه ترازوی خودم عشق تورو سبک سنگین می کنم
تو از همه برام ارجح تری
به نظرت درست دارم فکر می کنم؟
امیدوارم

نمی دونم چرا انقدر امروز گند اخلاق بودم
بازم رفتم توی موده بی حوصلگی
این چند روز لعنتی توی هر ماه خیلی من رو دگرگون می کنه
کیلومترها از سمیرایی که دوسش دارم فاصله می گیرم
باورم نمیشه این همه تغییر اخلاق می تونه به خاطر بالا پایین رفتن هرمونهام اتفاق بیفته که ناخودآگاه طوری رفتار کنم که دور و بریهام رو برنجونم
.............
من هیچ کدوم از لینکهای دوستام نمیان گوشه ی پیجم.شماها این مشکل رو ندارین؟
.............
کلی اعصابم خورده.چرا همچین چیزی رو توی اس ام اس زدم.البته اونم جواب بدی نداد اما نمی دونم چرا همش فکر می کنم از بعد از اون اس ام اسی که بهش دادم یهو سرد شد

Wednesday, July 18, 2007

تعطیلات
توی این چند روز معنای واقعی تعطیلات و بیکاری رو به نحو احسن زیر دندون چشیدم
رفتم تو قالبش.اما باید هر چی زودتر خودم رو بکشم بیرون.فقط تا این جمعه وقت دارم برای تنبلی
سیما می گه:بیکاری خودش کاره.کلی فوت و فن داره
واقعن راست می گه.اینکه حوصلت سر نره و کلافه نشی کلی فوت و فن می خواد
مثلن شش ساعت از روزت به قلت زدن در رختخواب می گذره.دو ساعت به پهلوی راست.دو ساعت پهلوی چیپ.دو ساعت اختیاری و به صورت چرخشی .البته این یه نمونه از فوت و فنهاش بود
...
همه ی بزرگترها تا می بیننم می گن خوب درست تموم شد می خوای چه کار کنی؟کار پیدا کردی؟
من می گم نه.تازه ده روزه تموم شده.می گن بالاخره از الان باید دنبالش باشی.فکر می کنی راحته کار پیدا کردن؟
من فعلن این جملات رو درک نمی کنم
....
از شنبه تا حالا نه وبلاگ خوندم نه نوشتم.احساسم مثل انسانها کر و لاله که از دنیای اطرافشون هیچ خبری ندارم

Friday, July 13, 2007

متعجبم
امروز بعد از این همه مدت مامان خانومم لو دادن که در دوران نوزادی , از پونزده روزگی به من آبمیوه دادن و از دو ماهگی سوپ ماهیچه و فرنی
چشمهام داشت از حدقه درمیومد
حالا آب میوش هیچی .از دو ماههگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!همینه از اول مثل دختر رستم بودم دیگه.همیشه لپام آویزون بوده.الانم باید این همه بدبختی بکشم تا لاغر شم
مامانایی که تازه نی نی دار شدین جون من یه موقع با بچتون همچین نکنینا.بدبخت میشه.چون از دوماهگی معده ی بدبختش میشه اندازه ی توپ بسکت بعدن بیا و جمعش کن
واقعن هنوز بعد از بیست و چهار ساعت نمی تونم باور کنم.دو ماهگی؟؟من بدبخت
................
فردا سیما دوستم امتحان کنکور کاردانی به کارشناسی داره.دعاش کنین خیلی

Thursday, July 12, 2007

شلیک
سوار اتوبوس بودیم
من و پریسا و مهسا و علی و دوستای علی و ...... نمی دونم کجا میرفتیم
من و پریسا هم با هم دعوامون شده بود
برام عجیب بود که چرا با اتوبوس آخه.علی تازه از لندن برگشته بود.سر ایتگاه از اتوبوس پریدیم پایین
از یه کوچه ی فرعی داشتیم میرفتیم تو خیابون اصلی.دو متر مونده بودیم به خیابون صدای شلیک اومد.مامور نیروی انتظامی یه نفر رو که سه متر از ما جلوتر بود وتازه پیچیده بود تو خیابون اصلی روزد.مارو ندید.رفت جلو تر و چند نفر دیگه رو هم زد بعد برگشت طرف ما.بازم ندیدمون یه اتوبوسی که داشت از خیابون رد میشد رو نگه داشت.همه ی مسافراش پیاده شدن و به صف ایستادن.همه رو به گلوله بست.با بچه ها در رفتیم توی یه انباری که پر از راه تو در تو بود.آخه این خیابون به جز این انباری راه در رو دیگه ای نداشت.داشتم از ترس سکته می کردم.سوزش رو روی بدنم احساس می کردم با اینکه تیری به من نخورده بود.اما می دونستم تا چند لحظه ی دیگه که ماموره پیدامون کنه بهم گلوله میزنه
دیوارهای انباری کاشیهای سفید بود با یه عالمه لکه های خون تازه.انگار همین الان ریخته بود.یهو صدای لگد اومد که می خواست در رو باز کنه.فهمیدم کارمون تموم شده.کوله پشتیم رو گرفته بودم جلوم و بدترین احساس دنیا رو داشتم.وحشتناک بود.اینجا بازم اون حسه اومد سراغم که چشمهاتو باز کن, باز کن همش خوابه.منم به بدبختی چشمهامو باز کردم.دیدم دستامو یه طوری گرفتم مدل کوله پشتی گرفتن.یه آن دلم برای خودم سوخت با این خواب مذخرفی که دیدم.موبایلم رو کشیدم بیرون ساعت 7:30 بود توی همون گیج و منگی حساب کردم دیدم ده ساعت خوابیدم
..................
این خوابی که تعریف کردم رو همین الان دیدم.داغ داغه
تحقیقات پزشکی ثابت کردن که وقتی در خواب میزان قند خون از یه حدی پایین تر بیاد منجر به دیدن کابوس میشه
.................
شما ها هم این طوری هستین؟من همیشه ته خوابم می فهمم که دارم خواب میبینم انگار یه ندای درونی بهم این نوید رو می ده که همه ی چیزهای وحشتناکی که دیدی خواب بود.آخه فقط وقتایی که خواب وحشتناک میبینم این طوری میشه

Wednesday, July 11, 2007

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستنم
بچه ها کسی می دونه درمان آفت چیه؟
دوروزه که توی دهنم یه آفت بد جور زدم که دهنم رو نمی تونم باز کنم.کمک کنین

Tuesday, July 10, 2007

آیا تعطیلات به شما خوش می گذرد؟
امروز دومین روز تعطیلات منه.راستش رو بخواین کلی حوصلم سر رفته
یه لیست بلند بالا نوشتم از کارهایی که می خوام انجامشون بدم
از ده روز دیگه کلاس تنیس.از مهر کلاس زبان فشرده.از دو هفته دیگه کلاس بدنسازی.ازدو سه ماه دیگه کلاس یوگا.یادگیری برنامه نویسی.خریدن کلی کتاب.خرید یه سندل و یه کفش(البته فقط برای تابستونها)خریدن مانتو.دو سه تا شال.راکت تنیس.دنبال کارهای دفتر بیمه بودن.رسیدگی به پوستم.مانی کور کردن ناخنهام.....................بسه دیگه.بابام ورشکست شد
امروز رفتم سر کشوم وسایل مانی کورم رو آوردم بیرون.از سه سال پیش که برام سوغاتی آورده بودنش اولین باری بود که زیپ کیفش رو باز می کردم.از اونجایی که من ذاتن خودکفا هستم یه ظرف آب داغ برداشتم و تمام ناخنهام رو مانی کورکردم
الانم یه لاک صورتی زدم که رنگش جیغ که چه عرض کنم وحشتناکه
به بابام می گم بابا می خوام دیگه دختر بشم.بابام می گه وا پسر بودی تا حالا؟می گم نه می خوام کارهای دخترهای دیگه رو بکنم.می خوام به خودم برسم.بابام می گه خدا به دادمون برسه
......................
از دیروز همش دوستام اذیتم می کنن.همش می گن خانم لیسانسه خانم لیسانسه.چندشم می شه.چون سوادم در حد مدرکم نیست از خودم خجالت می کشم.بابام می گه تقصیر تو نیست.سیستم آموزشی خرابه.گفتم قربونت ما هم همچین بی تقصیر نیستیم

Saturday, July 07, 2007

کلاغهای خبرچین
یادم میاد از بچگی هر وقت صدای قار قار کلاغ میومد مامانم بلافاصله بهم می گفت بهش بگو خوش خبر باشی آقا کلاغه
تا همین امروزم وقتی من صدای قار قار کلاغ می شنوم بهش می گم خوش خبر باشی
برخلاف خیلی از دوستام و دور و بریام که از کلاغ خوششون نمیاد من عاشق اینم که کلاغ برام قار قارکنه
الان یه چند وقتیه که یه کلاغ روی کانال کولرمون لونه گذاشته و هر صبح و شب من با صادای خودش و بچه هاش می خوابم و بلند می شم
این می تونه نوید بخش اتفاقهای خوب باشه
همن طور که توی این چند هفته تا امروز این اتفاقهای خوب پیش اومد
آقا کلاغه بازم قار قار کن برام

Friday, July 06, 2007

منه خوش باور نادان
یه جوری حرف می زنی که من واقعن باورم میشه طرز تفکری برتر و بالاتر از تو نمی تونه وجود داشته باشه.بعد همش خودم رو سرزنش می کنم به خاطر رفتارهایی متفاوت که در شرایط مشابه با تو از خودم نشون دادم
با خودم می گم چقدر من سطحی نگرم.چرا من اون عکس العمل رو نشون دادم؟تورو می کنم برای خودم الگو.به عنوان یه بزرگتر چهل ساله با کلی تجربه و یه عقل پر از علم و دانش و روابط انسانی.میشی برام سنبل دانایی.روزها و ساعتها حسرت اون فکر بکرت رو می خورم و مدام خودم رو سرزنش می کنم
این حسهای من خیلی هم به خاطر خوش باوری نیست.تو طوری رفتار می کنی و حرف می زنی که من مطمینم درست میگی.مطمینم تو برترینی.مطمینم الگوی تو تو زندگی حرف نداره
.
.
.
اما تازه گی ها دارم میبینم که نه تنها تو بلکه خیلی از این آدمهای مدل تو که برام همیشه الگو بودن توی عمل دارن گند می زنن.طوری رفتار می کنن کاملن متفاوت با حرفهاشون
اون وقت من همش خودم رو سرزنش می کنم که چرا عمری الگوم بود.که چرا سعی کردم این همه خودم رو نادیده بگیرم چون فکر می کردم رفتارام بد و سطحین

Tuesday, July 03, 2007

گوشه ای از محاوره ی دختر و مادرش
من:هنوز هیچی درس نخوندم
مامانم:خوب برو درس بخون
من:آخه خوابم میاد
مامانم:خوب برو بخواب بعد بلند شو درس بخون
من:آخه نمی خوام بخوابم.خیلی هم خوابم نمیاد.همش احساس می کنم خوابم میاد
مامانم:خوب درس بخون هر وقت خوابت گرفت بخواب
من:نمی خوام درس بخونم
مامانم:پس ظرفهارو بشور
من:دستام خراب میشه
مامانم:وا خوب بادستکش بشور
من:نه حوصله ندارم.میرم همون درسم رو بخونم
..............
تا میشینم پای درسا انقدر محرکهای خارجی برای خودم می تراشم که حواسم از درس پرت شه که خدا می دونه

Monday, July 02, 2007

تفاوت
داشتم درس می خوندم.همین طوری که چشمهام روی سطرهای جزوه حرکت می کرد و من بدون کلام درس می خوندم یاد دوران تحصیل توی مدرسه افتادم
چقدر متفاوت درس می خوندم.اون موقع ها باید خودم تنها می شستم توی یه اتاق و در رو می بستم. صدام رو ول می کردم و بلند بلند درس می خوندم.یادمه باید سه چهار دور تاریخ رو می خوندم تا حفظ بشم.البته بعد از چهار دور یه دونه "و" رو جا نمی انداختما اما خوب کلی وقتم بی خودی هدر می رفت
اما الان بی صدا درس می خونم اونم فقط یه دور چون تا ته اعماقم تمرکز دارم و می رم توی توی جزوه
اگه درسش سخت باشه نهایتن یه دور دوره کنم
با خودم فکر می کردم اگه اون سالی که کنکور داشتم همینطوری خونده بودم شاید نتیجه خیلی بهتر از مدیریت بازرگانی میشد
اما اینا همش اما و اگره.واقعیت همینه که پیش رومه

Sunday, July 01, 2007

خودسازی
زندگی من تشکیل شده از من ,خانواده ی من , دوستای من , عادات من , اهداف من , و تمام اون چیزهایی که من به نوعی بهشون عادت کردم و وقت می گذرونم و شب و روز من رو تشکیل می دن
بعضی روزا که خودم با خودم تنهام(منظورم هم تنهایی فیزیکیه و هم تنهایی فکری)همش دنبال یکی از اون چیزهایی می گردم که روزهام رو پر می کردن
مثلن الان سیما درس داره و کمتر با همیم.خوب برای منی که اکثر تایمهام با سیما بودم این خیلی سخته چون خیلی از وقتهام خالی شده.سر کارم که نمی رم.اینم یه قسمت عظیمی از روزم و قسمت بزرگتری از ذهنم رو خالی کرده.مامانم که الان نیست و.. خیلی از عوامل الان باعث شده که من احساس تنهایی زیادی بکنم
توی این شرایط همش دنبال یه چیزی می گردم که سرگرمم کنه.توی آرشیو آهنگهام دنبال آهنگهای مورد علاقم می گردم.هی کتابهام رو زیر رو رو می کنم یا به دوستای قدیمم زنگ می زنم که ازشون با خبر بشم و......بعد یهو به خودم میام و با خودم فکر می کنم این چه وضعشه؟تو دختر به این بزرگی باید به خودت خیلی بیشتر از اینا متکی باشی که نبود موقتی این سر گرمیها باعث نشن این طوری کلافه بشی.پس می شینم برنامه ریزی می کنم برای روزم.که فلان کتاب رو بخونم.در مورد فلان هدفم خوب فکر کنم و ببینم چقدر برام مهمه.یکم رویاپردازی کنم و.......این طوری سعی می کنم که روزم رو بهتر مدیریت کنم