samira

Thursday, July 12, 2007

شلیک
سوار اتوبوس بودیم
من و پریسا و مهسا و علی و دوستای علی و ...... نمی دونم کجا میرفتیم
من و پریسا هم با هم دعوامون شده بود
برام عجیب بود که چرا با اتوبوس آخه.علی تازه از لندن برگشته بود.سر ایتگاه از اتوبوس پریدیم پایین
از یه کوچه ی فرعی داشتیم میرفتیم تو خیابون اصلی.دو متر مونده بودیم به خیابون صدای شلیک اومد.مامور نیروی انتظامی یه نفر رو که سه متر از ما جلوتر بود وتازه پیچیده بود تو خیابون اصلی روزد.مارو ندید.رفت جلو تر و چند نفر دیگه رو هم زد بعد برگشت طرف ما.بازم ندیدمون یه اتوبوسی که داشت از خیابون رد میشد رو نگه داشت.همه ی مسافراش پیاده شدن و به صف ایستادن.همه رو به گلوله بست.با بچه ها در رفتیم توی یه انباری که پر از راه تو در تو بود.آخه این خیابون به جز این انباری راه در رو دیگه ای نداشت.داشتم از ترس سکته می کردم.سوزش رو روی بدنم احساس می کردم با اینکه تیری به من نخورده بود.اما می دونستم تا چند لحظه ی دیگه که ماموره پیدامون کنه بهم گلوله میزنه
دیوارهای انباری کاشیهای سفید بود با یه عالمه لکه های خون تازه.انگار همین الان ریخته بود.یهو صدای لگد اومد که می خواست در رو باز کنه.فهمیدم کارمون تموم شده.کوله پشتیم رو گرفته بودم جلوم و بدترین احساس دنیا رو داشتم.وحشتناک بود.اینجا بازم اون حسه اومد سراغم که چشمهاتو باز کن, باز کن همش خوابه.منم به بدبختی چشمهامو باز کردم.دیدم دستامو یه طوری گرفتم مدل کوله پشتی گرفتن.یه آن دلم برای خودم سوخت با این خواب مذخرفی که دیدم.موبایلم رو کشیدم بیرون ساعت 7:30 بود توی همون گیج و منگی حساب کردم دیدم ده ساعت خوابیدم
..................
این خوابی که تعریف کردم رو همین الان دیدم.داغ داغه
تحقیقات پزشکی ثابت کردن که وقتی در خواب میزان قند خون از یه حدی پایین تر بیاد منجر به دیدن کابوس میشه
.................
شما ها هم این طوری هستین؟من همیشه ته خوابم می فهمم که دارم خواب میبینم انگار یه ندای درونی بهم این نوید رو می ده که همه ی چیزهای وحشتناکی که دیدی خواب بود.آخه فقط وقتایی که خواب وحشتناک میبینم این طوری میشه