samira

Saturday, June 30, 2007

گزارش امروز
امروز صبح خانواده ی ما و خانواده ی عمه ی کوچک و خانواده ی عمه ی بزرگ دعوت بودیم خونه ی پسر عمه جانمان کرج
ساعت دوازده من و پدر در حال پایین اومدن از پله ها صدای محاوره ی مادر جان و سینا رو که دم در ورودی آپارتمان مشغول بستن در و حفاظ بودن می شنیدیم
مادر:سینا در رو قفل کن.حفاظ رو هم بکش و قفل کن
سینا:باشه تو برو من میام
مادر:(صدای پاشنه های مادر روی سنگ پله ها.بعد از سه ثانیه صدای بسته شدن در شنیده شد)سینا کلید بابات رو از رو در برداشتی؟(در این لحظه من و پدر پله هارو تموم کردیم و بقیه ی محاوره رانشنیدیم)روی در بودا؟
من و پدر جان ماشین رو از پارکینگ آوردیم بیرون و مدتی منتظر مادر و پسر شدیم تا آمدند و سوار شدیم و راه افتادیم
مادر:(با صدای کاملن آرام)کلید بابات از تو جا مونده روی در.سینا هم در رو بسته و هر چی کلید خودش رو انداخته که در رو قفل کنه نتونسته.تازه فهمیده کلید بابات از پشت رو در مونده.همونطوری حفاظ رو بسته و اومدیم.حالا به بابات چیزی نگیا.اعصابش خورد میشه.عصر که داشتیم بر می گشتیم بهش می گیم
.
.
.
.
.
ناهار را در خانه ی پسر عمه جان خوردیم.کلی صحبت و قلیان کشیدن و بگو و بخند و عکس یادگاری و ساعت شش عازم برگشتن به تهران بودیم.خانواده ی ما و عمه کوچیکه.دم در حیاط خانه ی پسر عمه جان از خانواده ی عمه کوچیکه اصرار که الان بیان بریم خونه ی ما.خونه ی عمه کوچیکه شهرک اکباتانه.وقتی کلی بهمون اصرار کردن قرار شد بریم خونشون.پس من و سینا و دختر عمه و پسر عمه با یک ماشین.مادر پدرهامون با یک ماشین.در راه تصمیم گرفتیم که شب ما کوچیکترها بریم پارک ارم ترن هوایی سوار شیم و شام هم بریم بیرون
موضوع رو با بزرگترها در میان گذاشتیم و تصویب شد
.
.
.
.
.
.
ما درون پارک ارم مشغول جیغ زدن بالای ترن هوایی بودیم
.
.
.
.
.
.
.
ساعت دوازده رسیدیم خونه ی عمه جان و تا شام خوردیم و راه افتادیم به سمت خانه ی خودمان حدود یک بود
مادر جان در ماشین:حمید اگه کلید از تو مونده باشه روی در چه طوری میشه بازش کرد
حمید:نمی شه.چطور؟
سینا:بابا تقصیر این مامانه.کلید جا مونده بود رو در من در رو قفل نکردم
حمید:(قسمت اول جمله رو نگرفته بود)برای چی قفل نکردی؟یعنی از صبح در بازه؟
سینا:خوب نمی شد.کلید از اون ور روی در بود
حمید:(در حال سکته زدن و مست خواب)چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سینا:کلید رو در بود
مادر:من بهت می گم در رو ببند تو نباید رو در رو نگاه کنی؟
حمید؟حالا چکار کنیم؟پس چرا زودتر نگفتین؟شما که می دونستین این طوریه پس چرا همون عصر نذاشتین بیایم خونه.من فردا صبح باید زود برم اداره.پیشگوشتی ندارم تو ماشینم و.................. کلی شکایت دیگه
پدر جان رو کارد می زدی خونش در نمی اومد.به همین دلیل بقیه ی راه سکوت حاکم بود در ماشین.تا اینکه رسیدیم خونه.ماشین رو گذاشتیم توی پارکینگ
من خوابیدم تو ماشین و سینا و مامان و بابا حدود یک ساعت باقفل نازنین ور رفتن تا بالاخره باز شد
اینم از پایان خوش