samira

Monday, June 25, 2007

بعضی وقتا زندگی جریان عادی خودش رو داره
همه چیز خوب نیست اما تعداد اتفاقهای خوب کم نیستن
چیزهایی وجود ندارن که آزارم بدن
اما من یه حس بدی دارم.حس بی حوصلگی.بی مصرفی.حسی که بهم می گه خیلی کوچیکتر از اونی که بتونی با زندگیت بجنگی.یه حسی که بهم می گه بشین سر جات
وقتی تصویر آدمهای موفق میاد جلوی چشمم با خودم می گم نه پس می شه مفید بود اما بازم یه نیرویی هلم میده عقب و می کوبه من رو به دیوار که نه تو یکی نمی تونی
سردر گم بودن خیلی بده.اینکه همش دست و پا بزنی برای بهبود شرایط اما بازم چشمهات رو که باز می کنی میبینی سر جاتی
چون همیشه و همه جا هم گفتن که آینده ی تو نشات گرفته از افکار امروزته این بیشتر حالم رو بد می کنه
فکر می کنم پس آیندم هم همینه دیگه.فکرهای مذخرف امروزم
هر چی بشتر سعی می کنم بی خیال این فکر های مسخره بشم بیشتر به مغزم هجوم میارن
تو باید یه کاری بکنی.باید یه چیزی بشی.مفید باشی برای خودت.پدر مادرت
می دونی چیه؟تحمل گذر زمان رو ندارم.دلم می خواد اونچیزی که از خودم می خوام همین الان بشه.بی هیچ صبری